● میشود در آغوشش
°عالم و آدم را از یاد برد؛
°حسین علیه السلام ِمن💙
●آخه بین قشنگی های دنیا،
°قلبم دوست داشتن ِ
°تو را انتخاب کرد .🫀.
°بذارهمهٔعُمردوستتداشتهباشم؛
°السَّلامُعَلىمَنْجَعَلَاللهُالشِّفاءَفِیتُرْبَتِهِ.💙
تولاکمیزنی..
منمشت!
توناخنمیکاری..
منحُبعلی!
توافتخارتشلوارهپارته..
منچادرسوختهمادرم!
توبهبیغیرتیهاییکهروتهستمینازی..
منبهغیرتباباحیدر!
#ارهخبحقداریمامثلهمنیستیم:))))
رفیقش مۍگفت''
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاومۍدهند📖''
ونورۍهمبرایخوانندهآیات
قرآن
فرستادهمۍشود..
#شهیدانھ
#شهیدمحسن_حججی
<🧡📙>
#خاطــره🎞
|دوستشھـید|
-هواداشتتاریڪمیشد🌄
موقعنمازمغربوقتیڪهمشغولِ
خوندنبودیم(منمعمولاخیلیآهستهمیخونم
حتیبیشتراوقاتفقطلبامتڪونمیخورند)
تواینهمهصدابابڪکهڪنارمنبود
صداشبهخوبیمیومد🗣
همونجادوبارهباخودمگفتم
چقدرمننادونمایننڪاتریزومستحباتنماز
روڪنارمندارهمیخونه📿
مستحباتیکهڪمترکسیمیخونتشونیابلده.
بابڪیهشھیدهزندهبود!
الانمتوجهشدمکهمیگناولباید
شھیدگونهزندگیڪنیتاشھیدتڪنند🌱
اونجاحالمازخودمخیلیگرفتهشد💔
بخاطرنو؏فڪریکهدرموردشدر
اولیندیدارڪردهبودم😔...
هیچوقتآدمارو
ازرویظاهرشونقضاوتنڪنیم‼️
کهاڪثردوستایبابڪقبلازآشناییباهاش
همچینفڪریمیڪردنغافلازاینڪه
اوناصلاسلامورعایتمیڪرد🙂✋🏼
ویهمومنواقعیوخوشچھرهوخوشلباسبود
نهتنھابهباطنشبلڪهبهظاهرشهمتوجهداشت..
-بیایمیادبگیریمهیچوقتآدمارو
ازرویظاهرشونقضاوتنڪنیم.
#معرفیکتاب
نام کتاب : به مجنون گفتم زنده بمان📚
نویسنده : آقای فرهاد خضری ✍️
انتشارات : روایت فتح
تعداد صفحات : 296🗒
خلاصه ای از کتاب :
این کتاب به روایت ماجراها و خاطرات شهید محمدابراهیم همت از زبان دوستان ، همسر، برادر و همرزمان این شهید ، اختصاص دارد .
بخشی از کتاب : 📖
رفت رختخواب را انداخت و آمد شروع کرد با بچه حرف زدن . بهش گفت : بابایی ! اگر پسر خوبی باشی باید حرف بابات را گوش کنی همین امشب بلند شی سر زده تشریف بیاوری منزل .
خیلی زود هم از حرف خودش برگشت . گفت نه بابایی ، بابا ابراهیم امشب خسته است . چند شب است نخوابیده . باشد فردا وقت اصلا زیاد است .
سرش را که گذاشت روی بالش خندیدم و گفتم : تکلیف این بچه را معلوم کن . بالاخره بیاید یا نیاید ؟
دستش را گذاشت زیرچانه اش به چشم هام خیره شده به مصطفی گفت : باشد قبول هیچ شبی بهتر از امشب نیست .
خندیدم گفتم : چه حرف ها میزنی تو امشب ، ابراهیم مگرمی شود ؟
یکدفعه حالم بد شد . ابراهیم ترسید ، منتها گفت : بابا این دیگه کیه . شوخی سرش نمی شود ، پدرصلواتی .
درد که بیشتر شد دیدم دارد دورم می چرخد ، نمیداند باید چی کارکند . صداش میلرزید گفت : بابا به خدا من شوخی کردم . اشک را در چشم هایش دیدم وقتی پرسید : وقتش است یعنی ؟
گفتم : اوهوم
گریه دیگر دست خودش نبود ...