ابراهیم میرفت زورخونه و بدن خیلی رو فرمی داشت ..
هرروز که به زورخونه میرفت ، پشت سرش چندتا دختر اونو میدیدن و به بدنش نگاه میکردن!
یک روز رفیق ابراهیم به ابراهیم جریان و میگه و تهش میگه دستخوش آقا ابرام چی ساختی! حتی پسرا نگاه میکنن به بدنت!
ابراهیم خیلی ناراحت میشه و از فردا با یک شلوار کردی و ی لباس گشاد میپوشه و به جای ساک هم یک کیسه برمیداره و اینطوری به زورخونه میرفته!
وقتی رفیقاش بهش میگن که چرا!؟
میگه : خدانکنه کسی بدنت و ببینه و اه بکشه!
من بدن ساختم واسه نوکری نه واسه خودنمایی!
دشمن هر روز از یه رنگی میترسه!
یه روز از لباس سبز سپاه...
یه روز از لباس خاکی بسیج
یه روز از سرخی خون شهدا
یه روز از جوهر آبی رأی دادن
ولی هر روز
از سیاهی چادر تو میترسه بانو...
پس اسلحهات را زمیت نگذار
پدر شهید:
آرمان که مریض شده بود، بردمش پیش دکتر؛ تا فهمید دکتر خانم هست و میخواد آرمان رو معاینه بکنه، گفت من نمیام.
گفتم: پسرم این خانم دکتر هستند، میخوان فقط معاینه ات بکنند.
گفت: نه پدرجان! طبق فتوای حضرت آقا تا وقتی که میشه به پزشک محرم مراجعه کرد نباید پیش پزشک نامحرم رفت...
-شهید آرمان علی وردی-