سجاد عادت داشت وقتـے از مسافرتے مےخواست برگرده بخاطر اینڪہ نگران نشم هیچ وقت موقع حرکت اطلاع نمیداد
ڪه اگر احیانا ماشین خراب شد یا جاده مشکلـے داشت
من دلشوره نگیرم مثلا یہ بار صبح بیدار شدم دیدم تو هال خوابیده
پدرش گفت سجاد چرا اینطورے برگشتے؟
چرا از قبل اطلاع ندادے ڪہ چند نفر استقبالت بیان یا برات گوسفندے قربانے کنیم کہ زائر حرم حضرت زینب (س) بودے…
مـےگفت: دوست نداشتم کسے بدونہ کہ سوریہ هستم
حتـے وقتـے اونجا بود به ما مـےگفت: به کسے نگید سوریه هستم و بگید ماموریت رفتم
مـےگفتم: چرا مادر این که افتخارمه؟
مـےگفت: نمـےخوام ریا بشہ رفتنم
مـےخوام خالصانہ باشه
#شهیدسیدسجادخلیلـے
روزچهارشنبہمجروحشدنشآخرین
ڪلاسحوزهروباهمبودیم...
ڪلاسڪہتمومشدسریعوسایلشو
جمعڪردکهبره
گفتیمآرمانڪجامیری؟
گفتامشبآمادهباشهستیم:)
گفتمآرماننرو!💔
گفتنہ!بایدبرم..
بہشوخۍگفتیم:آرمانمیرۍشهید
میشیها!باخندھگفت
اینوصلہهابہمانمیچسبه:)
گفتیمبیاعڪسبگیریمشھیدشدی
میذاریمپروفایلمون
نیومد،هرکاریڪردیمنیومد!:)💔
#شهیدآرمانعلیوردی
خواهران را دعوت میکنم به رعایت حجاب
و برادران را به استفاده نابجا نکردن از چشمان
-شهیدمجتبیپورهاشمی-
#پیامشهدا💌
ارادت خاصے بہ حضرت امام حسین(ع) داشت
و شهادت خود را همواره از ایشان مےخواست
و عاشق شهادت در راه خدا بود
یڪ بار ڪہ از ابوذر درجہ او را پرسیدم گفت: مریم درجہ برای من مهم نیست
من سرباز امام زمان (عج) هستم
روز جمعہ شهید شد
روز جمعہ پیڪرش برگشت
و روز جمعہ اربعین نیز چهلم او بود
و من همواره مےگویم: ابوذر تو واقعاً سرباز امام زمان (عج) بودے
ڪہ همہ مراسمات تو در روز جمعہ برگزار شد
ڪسب لقمہ حلال توسط پدر این شهید
در رفتار او بسیار تأثیر گذاشتہ بود
و رفتار ابوذر در ڪل خانواده منحصر به فرد بود و از ڪودڪے میدانستند ڪہ این بچہ شهید مےشود
و زمانے ڪہ بہ خواستگارے من آمد
و پدرم عڪسش را دید گفت: این پسر عاقبت بہ خیر میشود
#شهیدابوذرامجدیان
ڪاش...
خنثی ڪردنِ نفس را هم
یادمان مےدادیـد
میگویند:
آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد
عاشق میشویم
و عاشق کہ شدی شھیـد میشوی :)♥️
تا قیامت سرِسربند تو مادر دعواست...
معنی این سخنم را شهدا میفهمند....🕊
#شهیدانه
✨ ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد
❤️🩹 دل رمیده ما را انیس و مونس شد...
دستگیرمان باشید..
#شهید_دانیال_رضازاده
#شهادت
#آدرسےقبل_شهــادت
توےسنگــر با او و چند تای دیگه از بچه ها نشسته بودیم .😊
یکی از بچـه های #بسیجـی وارد شد.
پانزده – شانزده ساله به نظر میرسید.
مثل بقیه جوانترها شیــفته فرهاد شده بود و نشــانی منزل او را میخواست.☺️
فرهاد مکــثی کـرد و سرش را بالا آورد و گفت :
- شما لطــف دارین ! ما در خدمتــتون هستیــم . خیابــونای #شیرازو بلدی؟
- بلـــــــــه...
- سوار ماشـــین که شدی میگی #دارالرحمة ، قبرستون جدید . . . صدای خنده بچه ها جوان را گــیج کرده بود.😂
فرهــاد #پیـشانــی جوان را بوسید و گفــت:
بنــویس ڪاکو ... برای مزاح بود ... بنویــس :✍️
دارالرحمة ، قطعـــه #شهدا ، ردیف ... ، پلاک ... بسیجی جوان رفت.
روزها گذشت . بچه ها یکی یکی شهید شدند . اکبر رفت ، حسین رفت ، فرهاد هم رفت ... جنازه او را از سردشت آوردند و شوق و شورش را به آرامگاه ابدی اش در دارالرحمة سپــردند.
وقتــے به شـــوق #زیارت مزار او به راه افــتادم ، یڪ نفر زودتر از من به آنجا رسیده بود ، هــمان بسیجی جوان #نشانے را درست آمده بود.😭
#شهید فرهاد شــاهچراغی
#شهدای_شیراز
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷