فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 بسته موشنگرافیک | ویژه تبیین و اقناع افکار عمومی، همزمان با آغاز اقدام دولت در #تغییر_به_نفع_مردم
📲خصوصاً جهت انتشار در بین قشر خاکستری و گروههای خانوادگی
#همه_کمک_کنند
✨🇮🇷✨
#یادداشت_کوتاه|بزرگترین مشکل بشریت در عصر حاضر
🍃🌸🍃
بزرگترین مشکل بشریت در عصر کنونی بحران معنویت است.
هیچکدام از دستاوردهای بشری نتوانسته است دغدغه ها و نیاز های فطری انسانها را بر طرف سازد و آنها را به آرامش برساند.
پیروزی انقلاب اسلامی در عصر حاکمیت سکولاریسم و در نتیجه جنبش های اسلامی معاصر و تاثیراتی که بر سیاست داخلی و خارجی کشور های مسلمان بر جای گذاشته است ، استکبار جهانی را به این فکر انداخته است که شرنگ ناکارآمدی دین و معنویت را در عصر مدرنیته به کام مردمان این کشورها بریزد .
این که امروز پیاده نظام استکبار در داخل کشور ، دولت فعلی را مورد هجمه قرار داده است به نوعی اجرایی کردن این عملیات پیچیده است که همه دلسوزان انقلاب اسلامی باید وظیفه وجدانی و دینی خود را برای نجات این معجزه قرن که اهل معرفت از آن به ناقه حضرت صالح(ع) تعبیر کرده اند به منصه ظهور برسانند.
بی شک آنان که در صحنه حضور اهل تلاش و کوشش اند در عرصه ظهور نیز از امتحان الهی سربلند بیرون خواهند آمد .
✍ امراله عباسی - ناحیه درچه
#روشنگری|#ثامن
✨🇮🇷✨
#یادداشت_کوتاه|غربالگری اقتصادی و الزامات تولید
🍃🌸🍃
در علم پزشکی کشف بیماری در میان افرادی که به ظاهر سالم هستند را غربالگری می نامند . در بحث تولید هم که یکی از مباحث مهم اقتصادی است ، دولت باید دنبال غربالگری اقتصادی باشد یعنی دستهای پنهانی که اقتصاد یک کشور را به زمین می زند را شناسایی کرده و این دستها را با تعامل بین قوا از اقتصاد کشور قطع کند.
بی شک برای انجام هر پروژه ای باید الزامات اصلی آنرا بشناسیم. تولید که محور شعار سال در کلام رهبر معظم انقلاب اسلامی مدظلهالعالی است نیز الزاماتی دارد که به این الزامات اشاره می شود:
۱- احساس مسئولیت عمومی، عزم ملی و تکلیف گرایی دینی.
۲- توجه به فرهنگ سازی و نظام تعلیم و تربیت.
۳- ایجاد و تقویت زیر ساخت ها.
۴- هم افزایی ظرفیت ها و بسیج استعداد ها و سرمایه های انسانی و مادی.
۵- توجه به رقابت پذیری.
۶- توجه به دانش محور بودن تولید.
۷- توجه به فضا و عرصه جنگ اقتصادی و عملیات روانی دشمن.
۸- ایجاد تعادل و تناسب بین تولید، توزیع و مصرف.
موفقیت دولت در جامه عمل پوشاندن به منویات رهبر فرزانه انقلاب اسلامی مدظلهالعالی را از درگاه الهی آرزومندیم.
✍ امراله عباسی- ناحیه درچه
#روشنگری|#ثامن
♨️ افشاگری روزنامه اصلاح طلب از مدیریت کرونایی دولت روحانی
🔰 روزنامه اصلاح طلب آرمان امروز در نقدی نسبت به مدیریت کرونایی دولت روحانی نوشت در حالی 720میلیون دلار صرف خرید سه داروی فاويراپير، رمدسيوير و هيدروکسي کلروکين شد که به باور سازمان جهاني بهداشت تاثيري برروي کرونا ندارد.
🔰 آرمان امروز معتقد است در حالی که قیمت واکسنهاي چيني سينوفارم حدود سه تا پنج دلار است و با يک ميليارد دلار، می شد دويست ميليون دُز واکسن خريد که کل جمعيت ايران (از طفلي که متولد ميشد تا پيرمرد 80 ساله) را واکسيناسيون کرد.
🔰 این روزنامه اصلاح طلب در ادامه مدعی شده است که منافع برخي در گرو شيوع کرونا در ايران است، اين موضوع به دليل وجود مافياي دارو در ايران است که داروهاي بيتاثير براي درمان کرونا با هزينههاي وحشتناک وارد کردند.
«امّا رجعت وكنت لك أب وسند
ولّا أغيب وهالوطن يصبح ابوك...»
اگر از جنگ برگردم
برای تو پدر و پشتیبانی خواهم بود
و اگر نیامدم وطن پدر تو خواهد بود..(:♥️
#پسرانه🔥
✨﷽✨
🌼پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
✍خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»
خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی