eitaa logo
ابراهیم هادی ذوالفقاری🇵🇸
187 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
47 فایل
﷽ ●بِسم ربّ الشُّهــداء●🌱 •مقام‌معظم‌ࢪهبرۍ: امࢪوزھ‌فضیݪت‌‌زندھ‌نگھ‌داشٺن‌شھدا‌ڪمتࢪ‌از‌‌شھادت‌نیست لینک ناشناسمون با گوش جان میشنویم payamenashenas.ir/Amirhosein110
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 پیاده روی در سیره 🌷انگار ناف مهدی را با کربلا بریده بودند. در طول زندگی ۳۲ ماهه مان، سه سفر اربعین رفت و دو بارش مرا هم با خودش برد. سفر اول خواهر و شوهر خواهرم هم همراه مان بودند.  پس از سلامی به حضرت علی (ع) در نجف، حرکت کردیم. شب اول تا دو نصف شب راه می رفتیم. سفر با او اصلا خستگی نداشت. وسط راه روضه هم می خواند همه را می گریاند. 🔹وسط راه بچه ای دو ساله را دیدیم که به زائرها آب می داد. با دیدنش گل از گل مهدی شکفته بود. رفت با او عکس گرفت. گفت: «انشاء الله خدا چنین بچه ای بهمان بدهد سال دیگر با او بیائیم اربعین». نزدیک کربلا از یکی از موکب ها جارو گرفت و شروع به کار شد. جارو می کرد و می گفت: «این ها خاک قدم های زائر های کربلاست. بردارید برای قبرهای تان». راوی: مریم عظیمی؛ همسر شهید 🖤
🌷امام زين العابدين (ع) مي‏فرمايد: علامات المؤمن خمس: الورع في الخلوة و الصدقة في القلة و الصبر عند المصيبة و الحلم عند الغضب و الصدق عند الخوف 🌷پنج چيز نشانه ايمان است : 🌷۱. گناه نکردن حتی در خلوت 🌷۲.صدقه در تنگ دستي 🌷۳.صبر در مصيبت 🌷۴. حلم وصبر هنگام غضب 🌷۵. راستگویی درهمه حال 📚بحار ج۶۷ ص ۲۹۳ ح ۱۵ ◾️ شهادت سید الساجدین، وارث نهضت عاشورا، امام سجاد علیه‌السلام، بر همه شيعيان تسلیت و تعزیت باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان هایی از پیاده روی اربعین ۱۵ حکایت مردی که نمی‌خواست به پیاده‌روی اربعین برود اما امام حسین علیه السلام را دید https://eitaa.com/oshaghalhosein_313
🍃به‌قول‌شهید‌حججی: "تا‌تو‌زمین‌سجده‌ای‌سربه‌هوا‌ نمی‌شوم" 🕊 ♥️
. 📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۵۱) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊عمه شهيد اربعین سال 1398 مدت سه شب برنامه عزاداری حضرت اباعبدالله الحسين(علیه‌السلام) در خانه مان برگزار شد. برای پذیرایی در شب سوم حلیم پخته بوديم. دقايقي از پایان مجلس گذشته بود که یک نفر به من گفت:«خانمی رفته جلوی دیگ غذا و درخواست یک ظرف حليم كرده تا به خانه ببرد. اما یکی از فامیل‌ها که کنار دیگ ایستاده بود، به ایشان با بي اعتنايي گفت مجلس بايد تمام بشود بعد اگر حليم ماند درخدمتتون هستيم. آن خانم سرش را پایین انداخته و با ناراحتي از خانه خارج شده است.» بعد از شنيدن اين ماجرا، مي خواستم ظرف حليمي برای آن خانم بفرستم اما به خاطر خستگي زياد فراموش کردم. ساعت از نیمه شب گذشته بود. سرم را روی بالش گذاشتم و از خستگی خوابم برد. در عالم رؤیا عباس جلوی آشپزخانه کنار مبل نشسته بود. بلند شدم یک ظرف حلیم براش آوردم. در خواب می دانستم که عباس شهید شده به او گفتم امشب مجلس عزاداری داشتیم، حلیم در دیگ مانده برای شما آوردم تا ميل كنيد. دیدم عباس سرش پایین است. گفت نمی خورم. در همان لحظه بیدار شدم. آنقدر خواب شفاف بود که من اول احساس کردم در بیداری دیده‌ام. قدری چشم ‌هام را باز کردم فهميدم آنچه دیده بودم در خواب بوده است. احساس كردم ناراحتي شهيد از ناراحتي آن خانم بوده است فردا صبح برای دلداری و جبران یک ظرف غذای حلیم را برای آن خانم بردم و عذرخواهی کردم.
. . 📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۵۲) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊آقاي محمد حسین دانشگر- عموی شهید یک روز در مغازه نشسته بودم که چند نفر از برادران سپاه نزدم آمدند. بعد از احوالپرسی گفتند می‌خواهیم در منطقه محلات شهرستان سمنان شورای محله اسلامی راه‌اندازی کنیم؛ به دنبال فردی مطمئن و پا به کار هستیم که به عنوان مسئول شورا معرفی کنیم. با پرس و جو از افراد متدین و سرشناس محل، همه شما را معرفی کردند. من گفتم چند مسئولیت فرهنگی در شهر دارم و وقت کافی ندارم. هرچه اصرار کردند قبول نکردم. چند روزی گذشت یک شب در عالم رویا دیدم شهيد عباس در حسینیه شهدای مدافع حرم است. میز و صندلی چیده‌ شده و عباس روبروی من نشسته است. یک لحظه دیدم بیرون حسینیه چند نفر نیازمند کنار دیوار ایستاده‌اند. عباس به من گفت عمو جان مسئولیت این شورا را قبول کن این کار از همه مهمتر است، عاقبت خوب در كمك به اين  نیازمندان است. وقتی از خواب بیدار شدم به فکر فرو رفتم. احساس کردم این خواب من یک رویای صادقه است. این مسئولیتی هست كه شهید به گردن من نهاده است و باید آن را به نحو شایسته انجام دهم. در مدت دو سال، شورای محله اسلامی فعالیت های فرهنگی و عمرانی خوبی انجام داد. در لحظه تحویل سال ۱۳۹۹ وقتی مقام معظم رهبری حضرت آیت الله امام خامنه‌ای(مدظله العالي) امر فرمودند: باید کمک‌های مومنانه به قشر آسیب‌پذیر و نیازمند انجام گیرد از ابتدای سال با کمک خیرین و نهادهای انقلابی بالغ بر ۳ میلیارد تومان برای هزاران نفر کمک معیشتی هزینه شد. در خصوص کارآفرینی و اشتغالزایی در سالی که رهبری معظم انقلاب آن را سال جهش تولید نامگذاری کردند با ایجاد کارگاه‌های خیاطی در حسینیه ۲۵ نفر از بانوان مشغول به کار شدند. هرروز که از افتتاح شورای محله اسلامی می‌گذرد آثار و برکات آن رویای صادقه را می‌بینم يقين دارم که در حسینیه‌اي که به نام شهدای مدافع حرم نامگذاری شده است آن شهدا دست ما را می‌گیرند و همواره محبت و لطف آنان را در اين كارهاي خير می بینم.
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۵۳) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊خانم اسماعیل پور- از بستگان شهید داشتم از تلویزیون تشیع پیکر شهید سردار سليمانی در حرم مطهر امام رضا(علیه‌السلام) را می دیدم خیلی منقلب شده بودم و اشک می ریختم با خودم می‌گفتم چه توفیقی دارد این مرد بزرگ که در چندین حرم مطهر ائمه اطهارعلیهم‌السلام تشیع ميشود. دو سه شب بعد در عالم رؤیا دیدم در حیاط خانه پدرم هستم و بعضی از اقوام هم حضور دارند. در آن جمع، جوانی خوش سیما و نورانی کنار مادر شهید عباس دانشگر ایستاده بود. از مادرم که در مجلس بود سؤال کردم آن جوان کیست گفت او شهيد عباس است. من به چهرۀ عباس خیره شدم دیدم بسیار خوشحال است یک لحظه دستش را گذاشت روي شانه مادرش و گفت: مادر امشب مهمان داریم. مهمان ما سردار سلیمانی است.   ادامه دارد ...
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۵۴) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊پدر شهید اواسط مهر سال ۱۳۹۸، نزدیک ظهر بود كه گوشی تلفن همراهم زنگ خورد. گفت شما پدر شهيد دانشگر هستيد؟ گفتم بله. گفت: گرهی در زندگی ام افتاده بود. خیلی رنج می كشيدم چندین بار سر مزار شهيد دانشگر رفتم و از او كمك خواستم. به او گفتم شما پیش خداوند متعال و ائمه اطهارعلیهم‌السلام آبرو و عزت داری. واسطه شو تا حاجتم برآورده شود. دو سه ماهی گذشت همچنان منتظر بودم. یک روز پنج شنبه به امامزاده علي اشرف(ع) رفتم. سر مزار شهيد عباس نشستم. در حال درد و دل با او بودم. يك لحظه چشمم به عکس مقام معظم رهبری كه روی دیوار امامزاده نصب بود افتاد. گفتم عباس جان به جان رهبری قسمت می دهم حاجتم برآورده شود. دیگر طاقت ندارم. چند روزی گذشت مشکل به کلی برطرف شد.  
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۵۵) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊مادربزرگ شهید ساعت 10 صبح دهم بهمن ماه سال 1398 بود. بلندگوی مسجد صاحب الزمان(عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) شهرک شهيد مدرس ورامین خبری پخش می¬کرد. خوب گوش کردم. متوجه شدم پيكر یک شهید مدافع حرم اهل افغانستان به نام شهيد اصغر احمدي را آورده اند و لحظاتی بعد می خواهند تشییع كنند. من بخاطر سن بالا و پا درد، تاب راه رفتن نداشتم، ولی دلم طاقت نداد. هر طور بود عصا به دست گرفتم و آرام¬آرام خودم را به مسجد رساندم. دیدم جمعیت زیادی جلوي در مسجد ایستاده اند. وقتی تشییع شروع شد، چند قدمی همراهی کردم. راه رفتن برايم مشکل بود. به خانه برگشتم. خیلی ناراحت بودم كه چرا تا آخر مسیر تشییع نرفته ام. با خودم گفتم بعد چند روز برای جبران و تسلیت به خانه آنان می روم. بعد از سه، چهار روز به خانه شهید رفتم. بعد از فاتحه و قرائت قرآن، آنان را به صبر و شکیبایی دعوت کردم و گفتم برادرم شهيد غلامرضا سالار در هشت سال دفاع مقدس شهید شده و نوه ام، عباس دانشگر هم در حلب سوریه به شهادت رسیده، عکسی از عباس داشتم به مادر شهید نشان دادم. خواهر شهید وقتی عکس را دید با تعجب گفت: این نوه شما است؟ گفتم: بله یک لحظه دیدم اشک تو چشمهایش جمع شد گفت: من دو سال پیش جوانی را در خواب دیده بودم. الان که این عکس را دیدم متوجه شدم آن جوان همین عباس شما است. این خواب را تا به امروز برای هیچکس تعریف نکرده ام. همان زمان در خواب هرچه دیده بودم را یادداشت کردم. در عالم رؤیا دیدم آن جوان گفت من شهید شده ام. برادر شما هم مزد زحمات و جانفشانی خود را در سوریه می گیرد و شهید می شود. مادربزرگم برای عرض تسلیت به خانه شما می آید. عکس من را به شما می دهد. بهش بگویید جای من خیلی خیلی خوب است. من زنده ام و مثل قبل به شما سر می زنم و از حال شما باخبر هستم و توي کارها به شما کمک می کنم. بعد از لحظاتی سکوت، خواهر شهید گفت: امروز خوابم تعبیر شد. پدر و مادر شهيد وقتی این خواب را شنیدند گاهی با گریه و گاهی با خوشحالی می گفتند فرزندمان چند بار به سوریه رفت. سه بار هم مجروح شد، ولی هر بار بعد از بهبودی دوباره به سوریه مي رفت و خداوند متعال امروز مزد زحمات او را داد.   
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۵۶) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊عمه شهید چند دختر خانم را در نظر داشتم و شب و روز در اين فکر بودم که کدام گزینه برای ازدواج با پسرم مناسب است گاهی گزینه‌ای را انتخاب می‌کردم اما بعد كه بيشتر فكر مي‌كردم نظرم عوض می‌شد. اواخر پاییز سال ۱۳۹۸ بود. قرار بود مراسمي با عنوان «‌شبي با رفيق شهيدم» بر سر مزار شهید عباس دانشگر برگزار شود. شب مراسم خودم را به امامزاده رساندم. بعد از سلام به امامزاده علی اشرف(ع) و شهدا، سر مزار شهید عباس نشستم و به عباس گفتم برای پسر عمه‌ات می‌خواهم به خواستگاری بروم. کمکم کن. بعد از قرائت حمد و سوره، وارد مجلس شدم از زن داداشم احوالپرسی کردم خواستم کنارش بنشینم که متوجه شدم جایی برای نشستن نیست. کمی دورتر از او نشستم. در پایان مجلس دیدم بعضی خانم‌ها و دخترخانم‌ها نزد مادر شهید می‌روند و با او احوالپرسی می‌کنند و به خاطر مراسم آن شب از او قدردانی می‌کنند. من از دور نظاره‌گر بودم. دیدم دخترخانمی با زن داداشم احوالپرسی کرد. از دور وقتي ایشان را دیدم از نوع رفتار و برخوردش با مادر شهید خوشم آمد. بعد از احوال‌پرسی نزد مادرش رفت و من مادرش را شناختم. در دلم احساس کردم که این دخترخانم می‌تواند انتخاب خوبی باشد. بعد از آن مراسم دوباره سر مزار عباس رفتم و گفتم عباس‌جان در زندگی‌ام بارها لطف و محبت تو را ديده‌ام؛ در این امر خیر هم پادرمیانی کن. در همان حال داداشم سر مزار عباس آمد. به او گفتم برای عاقبت بخیری پسرم دعایي کن. گفت چشم برای همه جوانان دعا می كنم... همان شب در عالم رویا دیدم برای پسرم خانه‌ای را خریده‌ایم اما چون هنوز ازدواج نکرده خانه را اجاره داده‌ايم. مستاجر خانه به گوشی ام زنگ زد و گفت در حیاط خانه شما یک درخت سیبی هست كه هرچه از این سیب‌ها می‌چینیم کم نمی‌شود؛ شما هم بیایید مقداری از این سیب‌ها را برای خودتان ببرید. من به خانه رفتم و وارد حیاط شدم. باورم نمی‌شد. هر چه سیب مي‌چیدم مي‌دیدم جايش باز هم سیب هست. از خوشحالی آن همه سیب روي درخت بیدارشدم. به تعبير خواب فكر كردم و به ياد ازدواج پسرم و خواسته ديشبم از شهيدعباس افتادم. نور امیدی در دلم روشن شد. با پرس و جو در مورد آن دخترخانمی که در مراسم دیده بودم درباره خانواده‌اش تحقیق کردم. به یقین رسیدم خودش و خانواده او خوب و متدین هستند. پا جلو گذاشتيم و به خواستگاری رفتيم. به خواست خداوند متعال و لطف ائمه اطهار علیهم السلام زمینه ازدواج فراهم شد. در مجلس بله برون بودیم که پدر عروس گفت دو شب قبل خواب عموی شهیدم، نوروزعلی مهاجر از شهدای هشت سال دفاع مقدس و شهید عباس دانشگر را دیدم. هر دو به خانه ما آمده و خوشحال و خندان بودند. عباس به من گفت چشمت روشن مشغول برگزاری جشن بله برون هستید. و بعد هر دو به من گفتند ما را دعوت نمی‌کنی؟ گفتم شما دعوت‌شده هستید. از خوشحالی از خواب بیدار شدم.   ادامه دارد ...
جآن اگر جآن اَسټ بھ قࢪبآن حُسِینِ بن علۍ..♥️ •🖤• •🌱•