کانال شهید ابراهیم هادی
شبِ [عملیات] کربلای پنج پلاکش رو کند و پرت کرد تو کانال پرورش ماهی. گفت: چه کار داری میکنی؟ چرا پلاک
تو گمنـــــامی
و مـڹ گمـــراه...
و انگار سعادت
در همیڹ گمنـامی ست ..
به ٺـو پنـاه می آورم
شهیدگمنام ...
ٺا ایڹ گمـراه را
گمنـام ڪنی...
پ.ن
آدمیزاد باید تا دیر نشده به این بلوغ برسه که #معروف بودن مهم نیست، #مفید بودن مهمه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_نه علی «که خودش هم درگیر درمان دستش است» سعی دارد شادمان کند و حت
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد
چند بار دیگر هم سرم را نوازش میکند و میبوسد: خب دیگه بسه، بقیه دلشون آب شد!
تازه صدای گریه بقیه را میشنوم و کنار میروم؛ دور حامد را میگیرند و غرق بوسه اش میکنند؛ بوی عید می آید، بوی بهار، بوی اردیبهشت...
مهمان ها بعد از ناهار میروند؛ میدانند نباید حامد را خسته کنند؛ حامد بازهم با بچه ها نشسته بازی کرد، برایش سخت است راه برود.
من و مادر و عمه مانده ایم؛ برایش چای و کیک می آورم، کیک نارگیلی دوست دارد؛ برعکس همیشه، کم حرف میزند و شوخی میکند. با دیدن کیک اما نمیزند توی ذوقم: چه عجب! من نباشم عزیزترم نه؟
جوابش را نمیدهم. به خودم قول داده ام خواهر خوبی باشم؛ همه ساکتند و محو چای خوردن حامد!
عمه بی اختیار اشک میریزد و سجده شکر به جا می آورد؛ مادر اخم کرده لبهایش را روی هم فشار میدهد. خودم اما نمیدانم چه حالی دارم؟
صدای حامد، هر سه مان را هوشیار میکند: خب چه خبرا؟ خیلی که اذیت نشدین؟
چقدر بیخیال است این بشر! مادر دلخور میشود: نه! خیلی هم حالمون خوب بود! انقدر لذت بردیم که سه ماه توی بیخبری و بلاتکلیفی بودیم!
عمه یک دست حامد را در دستش گرفته و نگاهش میکند؛ حامد سر به زیرمی اندازد: شرمنده... ولی واقعا دست من نبود...
مادر صدایش را بالاتر میبرد و حرف حامد را قطع میکند: چرا اتفاقا دست تو بود! به تو چه که توی سوریه چه خبره؟ میخوای دفاع کنی بکن! اما از مردم کشورت نه یه مشت عرب! تو چرا باید بخاطر اونا به این روز بیفتی؟ باباتم با همین دلسوزیا ما روبه اینجا رسوند...
طاقتم تمام میشود؛ هیچکس حق ندارد پدر و برادر من را زیر سوال ببرد: به کجا رسوند مامان؟ بابا اشتباه کرد که خواست از مردمش دفاع کنه؟
- اشتباه کرد که مردم دیگه رو به خونواده خودش ترجیح داد! الان چند نفر از دخترایی که بابای تو برای امنیتشون جنگید، حتی اسم باباتو میدونن؟ این وسط فقط تویی که یه عمر بدون پدر بزرگ شدی!
این مادر من است؟
چطور میتواند اینطور درباره پدر حرف بزند؟
قلبم درد میکند؛ عمه میرود چون دوست ندارد در بحث ما دخالت کند. میدانم میرود یک گوشه گریه کند. حامد خیره شده به برش های کیک نارگیلی.
مادر ادامه میدهد: همین داداشت! چرا باید الان تو رو بذاره بره به مردم سوریه کمک کنه؟
حامد آرام میگوید: اگه اونجا دفاع نکنیم، همون بلایی که سر زن و دخترای سوری اومد سر ناموس ما...
مادر حرفش را قطع میکند: کدوم ناموس؟ منظورت دختراییه که توی خیابون با موی پریشان راه میرن؟
مادر نباید بیشتر از این حامد را عذاب دهد؛ به خودم جرات میدهم: مامان!
حامد بی آنکه سر بلند کند، با تکیه بر دیوار میایستد و لنگ لنگان میرود به اتاقش.
در میزنم و وارد میشوم. سر سجاده نشسته و زانوهایش را بغل گرفته، نگاهم نمیکند؛ ظرف کیک ها را کنار سجاده اش میگذارم: قبول باشه!
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد چند بار دیگر هم سرم را نوازش میکند و میبوسد: خب دیگه بسه، بقیه دلشون
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_یک
لبخند میزند؛ میخواهم بروم که پلکش را برهم میگذارد: بشین!
از خدایم است که بمانم! مینشینم: نذر کرده بودم اگه برگردی دیگه نبندمت به رگبار!
میخندد: گفتم چقدر مظلوم شدیا!
- چرا انقدر لاغر شدی حامد؟
نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم؛ درحالی که دست دراز میکند تا برشی کیک بردارد میگوید: چلو کبابای داعشیا بهم نساخت!
وقتی کیک را میخواهد بردارد، آستینش کمی بالا میرود و خطوط سرخ و کبودی روی مچش میبینم؛ مچش را میگیرم و به طرف خودم میکشم: اینا چیه رو دستت؟
دستش را عقب میکشد و کیک را گاز میزند: حساس نشو!
- اونا چی بودن حامد؟
- ای بابا! چه گیری میدی! آدم مهمونی بره خونه داعشیا که تپل مپل و سرخ و سفید برنمیگرده!
- ولی تو سرخ و کبود برگشتی!
تلخ میخندد؛ ریش هایش را کوتاه کرده و مرتب تر شده. تازه متوجه خط سرخی روی گلویش میشوم؛ چند خط سرخ!
میپرسم: گلوت چی شده؟
- اومدی بازجویی آبجی خانم؟ فرض کن خورده تو دیوار! یا اصلا رفته لای در! مشکلیه؟
آرام جیغ میکشم: حامد!
انگشتش را روی لبم میگذارد: هیس! عمه تازه خوابش برده!
-اگه نگی، میرم به عمه میگم!
اخم میکند: خبرچینی کار زشتیه خانوم کوچولو!
- بگو چی شده دیگه!
سرش را تکیه میدهد به لبه تخت و به سقف خیره میشود: قول میدی بین خودمون بمونه؟
سرم را تکان میدهم.
- انگار نذر شمر کرده بودن! یه بار انقدر زدنم که تا دم مرگ رفتم، آبم بهم نمیدادن؛ برای اینکه ازم اطلاعات بکشن، خوابوندنم روی زمین چاقو رو گذاشتن روی گردنم وگفتن اگه حرف نزنم میکشنم؛ سر بریدن یه چیز عادی بود براشون، اسم اون کسی که روم نشسته بود و چاقوش رو گردنم بود رو یادمه، صداش میکردن ولید، ولید
فنلاندی! موها و صورتش بور بود! خیلی وحشی بود نامرد... اشهدمو گفتم، ذوق کردم که الان شهید میشم... ولی همون موقع یه صدای انفجاری از بیرون اومد که همشون ولم کردن و رفتن، ولیدم رفت ببینه چی شده....
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_یک لبخند میزند؛ میخواهم بروم که پلکش را برهم میگذارد: بشین! از خد
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_دو
آب دهانش را فرو می دهد و آه میکشد؛ امیدوارم همچنان سقف را نگاه کند تا من فرصت داشته باشم اشک هایم را پاک کنم.
چند قدم می روم و دوباره پشت سرم را می پایم؛ پدر با لبخند نگاهم میکند: برو... مگه دنبال دلارام نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم؛ به طرف رزمنده ها میروم. وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم؛ از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمی اشان برسم.
میگویم: آ... آقا... میشه منو برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
- چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی... بیا ما میرسونیمت!
- شما اسم منو از کجا میدونید؟
- بیا... مگه نمیخوای دلارام رو ببینی؟
همه جا تاریک میشود، یک لحظه تکانی میخورم و چشم هایم باز میشوند. صدای جیرجیرک می آید، عرق کرده ام؛ قلبم با تمام قدرت به قفسه سینه ام می کوبد، دستم را روى پیشانی ام میگذارم؛ باز هم همان خواب که هرچند وقت یکبار میبینمش؛
پدر در شهری جنگ زده که دو رزمنده را نشانم میدهد تا به کمک آنها راه را پیدا کنم؛ چشم هایم را ریز میکنم به ساعت؛ نیم ساعتی به اذان مانده؛ کمر راست میکنم، چادر نمازم که دورم پیچیده را روی سرم مرتب میکنم و پاورچين پاورچين میروم به حیاط.
کنار حوض نشسته و با موج هایی که در آب میاندازد، ماه را می لرزاند.
تا قبل از آمدن حامد، عمه اصلا دل و دماغ رسیدن به حیاط را نداشت، برای آمدنش حوض را تمیز و پر از آب کردیم. دوست ندارم خلوتش را بهم بزنم؛ از بعد اسارت، ساکت ترشده و مهربانتر؛ حق دارد بیشتر وقت ها یک گوشه در خودش فرو برود؛ سه ماه اسارت در دست داعشی ها، چیز کوچک و راحتی نبوده که به این راحتی از یادش برود.
حالا همه قدرش را بهتر میدانیم، در این دوسالی که با حامد زندگی کردم، این سه ماه بیشتر دوستش داشتم؛ مینشینم لب ایوان تا نگاهش کنم، حالا دوباره انگشتر عقیق هند را در دستش کرده، چقدر خوب شد که موقع اسارت همراهش
نبود.
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
☀️اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج☀️
پیکر پاک و غرقه در خون شهید علی قمی جانشین شهید محمو دکاوه که در حمله و درگیری با ضد انقلاب در تیرماه سال ۱۳۶۳ ح الی نقده بشهادت رسید اما خیلی زود انتقام شهادت او توسط شهید کاوه اعلی الله مقامه الشریف گرفته شد و قاتلینش را به درک واصل نمود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#ناجی_کردستان
#شهید_کاوه_نفر_اول_جبهه_کردستان
#سفیر_آستان_ملکوتی_امام_هشتم_ع
⭐️محمود کاوه ستاره طلایی⭐️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
CQACAgQAAxkBAAEkE7hgPy61GIhwkXY6Ri-LDXfOXgaWpAACtwgAAmV_8FG7KEvFwqPPdh4E.mp3
4.91M
#تلنگری
🌙 #ماه_رجب از نیمه گذشت ...
فرصتهای باقیمانده را برای استحمام روح، جدی بگیریم!
💥 بدون استحمام روح در رجب ؛
پیرایش و آرایش روح در ماه شعبان ممکن نیست ...
آنوقت با این سر و وضع کثیف و ناآراسته، در مهمانی رمضان، کجای مجلس ما را مینشانند ؟
#استاد_شجاعی 🎤
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💞داستان زیبای دو رفیق
دو شهید ....
همہ جا معروف شده
بودن بہ باهم بودن ؛
تو جبهه حتے اگہ از هم
جدا شونم میڪردن آخرش ناخواستہ و تصادفے دوباره برمیگشتن
پیش هم ...!
خبر شهادت علے رو ڪه
اوردن ، مادرِ محمد هم
دو دستے تو سرش میزد و
میگفت : بچم
اول همه فڪر میڪردن علے
رو هم مثل بچش میدونہ بہ خاطر همین داره اینجورے گریہ میڪنہ .
بهش گفتن مادر تو الان
باید قوی باشے ،
تو هنوز زانوهات محڪمہ ،
تو باید مادر علےرو دلدارے بدے .
همونجورے ڪه هاے هاےاشڪ مے ریخت گفت :
زانوهاے محڪمم ڪجا بود ؟
اگه علی شهید شده مطمئنم
محمد منم شهید شده
اونا محالہ از هم جدا بشن .
عهد بستن آخہ مادر ...
عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....!
مأمور سپاهے ڪه خبر اورده
بود ڪنار دیوار مونده بود
و بہ اسمی ڪه روے پاڪت بعدے نوشتہ شده بود
خیره مونده بود ....
نوشتہ بود #شهید_سید_محمد_رجبے...🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📌گمنامے!
تنها براۍ "شهدا" نیست
میتونے
زنده باشے و سرباز حضرت زهرا ۜ باشے
اما یہ شرط داره!
🖇باید فقط براۍ خدا کار کنے
نہ خلق خدا
و چہ قشنگ است گمنامے...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
•[ #خدای_خوب_ابراهیم ]•
🌹~همه چیز برای خدا~🌹
یکی از ویژگی های مهم ابراهیم این بود که هر کاری میکرد برای #رضای_خدا بود. ورزش و کشتی و حضور در جبهه و خدمت به مردم و کار و ... همه اش برای خدا بود.💓🍃
او #خالصانه و $مخفیانه #فقط_برای_رضای خدا فعالیت میکرد و نمیخواست کسی بفهمد او این کارها را انجام داده. مانند ابراهیم خلیل الله که میفرمود:
«بگو: نماز و تمام عبادات من، و زندگی و مرگ من، همه برای خداوندی است که پروردگار جهانیان است.»
[انعام،162]
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشی رو بردار؛
یکی از بهشت زنگ زده که خیلی دوستمون داره
تا بهمون بگه:
تو باید خیلی مواظب خودت باشی...خیلی...
دلت تنگ نشده بود برای صداش؟؟؟...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
☀️اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج☀️
🌹 یه روز بهش گفتم: ابراهیم آخه چرا؟ چشمات اینقدر خوشگله؟...گفت, چون تا حالا با این چشمام گناه نکردم....👌 از من شنید: تو از طریق همین چشمهات شهید می شوی. گفت: "چرا؟"... گفتم: "چون خدا به این چشم ها هم کمال داده و هم جمال"... ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از روزها جنگیدن و نخوابیدن... می گفتم: "من یقین دارم این چشم ها تحفه یی است که به درگاه خدا خواهی داد"... همین هم شد... سرانجام خدا چشمهایش را با قابش برد برای خودش... همیشه خدا چیزهای خوب را برای خودش برمیداره...😰
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا,
#ناصرکاوه👈 برشی از زندگی #شهیدهمت به روایت #همسرش
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi