eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
25.9هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
••• 💥 . .☘ بیدارت میڪند 🥀 دستت را میگیرد✋🏻 ☘شهیـد مےڪند اگر که 🥀 بخواهی ☘فرقـی نمی ڪند... 🥀" فڪه " و " " ☘یا " دمشق " و "" 🥀 یا " صعده "و " " ...و این را بــدان:هرکسی با یڪ خو گرفت روز آبــــرو از او گرفت 🍃🌹🍃🌹
•°🌱 عاشق ، وصـٰال میطَلَبَد از رَهِ دُعـٰا ... یارَب دعاے خستهـ دلانـ ، مُستجابـ ڪن.. اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟♥️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
هر وقت دار شدید، برای خودتان و برای همه مؤمنین و مؤمنات از زنده ها و مرده ها و آنهایی که بعدا خواهند آمد، کنید. غصه‌دار که می‌شوید، گویا بدنتان چین می‌خورد و که می‌کنید، این چین ها باز می شود. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 از افلاک چیزی شنیده اید؟ از ساکنانش... از ساکنان ملکوت... من برایتان از کسانی می گویم که از همه افلاک، برتر بوده اند... را می گویم💔🕊️ که می خورند ملائکه به آنها و حسن عاقبتشان🥀 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
اصلا همه‌ ی کتاب های عاشقانه‌‌‌ی دنیا یک طرف! من دلم برای زیارتنامه خواندن تنگ ست... |💔 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
.•°🌱 اربابِ‌‌مݩ کسي‌سټ که‌‌‌قلبم‌‌به‌‌عشقِ‌او با‌‌هر‌ٺپش‌‌به‌‌ذکر‌حسـیݩ جاݩ نوا‌گرفټ هرکس رفیق مݩ شده مݩ را ݫمیݩ زده اما حسـیݩ دسٺِ مرا بي صدا گرفټ.. شبتون حسینی 🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
پروردگارا با آغاز روز نامت را عاشقانه زمزمه می‌کنم کوله بار تمنایم خالی و موج سخاوت تو جاری به نام خدای همه 🍃🌹🍃🌹
حبه نور✨ وَاذْكُر رَّبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِيفَةً وَدُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ وَلَا تَكُن مِّنَ الْغَافِلِينَ و پروردگارت را از روى فروتنی و بیم، آهسته و آرام در دل خود و در هر صبح و شام یاد كن و از غافلان مباش. اعراف ۲۰۵ 🍃🌹🍃🌹
•°🌱 ای فطرس فردوس در این صبح حسینی از ما برسان محضر ارباب، سلامی... 💔✨ 🖐🏽✨ 🍃🌹🍃🌹
•°🌱 ♥ آقا سلام از شما سپاسگزارم که هر صبح رخصت می‌دهید سلامتان کنم، یادتان کنم... من با این سلام ها تازه می‌شوم جان می‌گیرم و یادم می‌آید جان پناه دارم راه بلد دارم... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱 🎥 💽داستان فردی که از 20 سالگی عاشق حضرت مهدی (عج) بود و در 80 سالگی مولا را ملاقات کرد.... ✅ و تاثیرگذار👌 🎤 🖥 ببینید و نشر دهید 📡 🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰روز یـکشنبـــه روز زیارتی 🌸حضرت علـــــے علیه السلام 🌸حضـرت زهــرا سلام الله علیها دعا 🤲 🍃🌹🍃🌹
🛑 تغییر ساعت رسمی کشور از سه‌شنبه 🔹ساعت رسمی کشور در ساعت ۲۴ روز سه شنبه (۳۰ شهریور) یک ساعت به عقب کشیده می‌شود.
من تمام سال را با اربعینت زنده ام ادعایی هم ندارم، عاشقی یعنی همین تا 🏴 💚 🍃Ÿ🌹🍃Ÿ
شهیدان علیرضا بریری🌹 عمو و برادرزاده ای همنام یکی مدافع وطن یکی مدافع حرم✅ شهید «علیرضا بریری» فرزند «محمدابراهیم» در سال 1346 متولد شد و در تاریخ 14 دی ماه سال 1363 در سروآباد مریوان به شهادت رسید.😔 همچنین شهید مدافع حرم «علیرضا بریری» نوه «محمدابراهیم بریری» در سال 1366 متولد شد و در تاریخ 16 اردیبهشت 1395 در خانطومان سوریه به شهادت رسید. 💔 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
مداحی_آنلاین_افزایش_رزق_و_سرمایه.mp3
2.49M
♨️افزایش رزق و برکت و سرمایه 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🍃🌹🍃🌹daziz_ebrahim_hadi
7.mp3
7.71M
📚 🍂خاطرات مادر شهیده زینب کمایی قسمت7⃣ 🍃🌹🍃🌹
کانال شهید ابراهیم هادی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 چه خوب بود اگه الان.... با رفقای همسفری قرار عمود بعدی رو میذاشتیم بعد هندزفری میذاشتیم تو گوش مداحی رو پِلی میکردیم یه یاعلی می‌گفتیم و کوله مونو برمی‌داشتیم مینداختیم رو رو شونه مون و راه میفتادیم📿 گرد و خاک و غبار راه ازدحام و صداهای درهمِ اطراف ... همش حسرت شده دو ساله😔 کاش هیچ به ، امتحان نشه💔 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi