eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
32.9هزار ویدیو
84 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مردانه ایستاد🌹 ✨هرگز در هيچ ميدانی پا پس نکشيد و مردانه می ايستاد. ✨مردانگی او(شهید جاویدالاثر ) را می توان در ارتفاعات سر به فلک کشيده بازی دراز و گيلانغرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. ✨حماسه های او در اين مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند. 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
این اضطراب های شب جمعـه منطقی ست ! دارد دوباره فاطمه(س) گودال میرود . . . 💔 🌹صلی الله علیک یا اباعبدلله . . .🌹 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
چراحاج قاسم وصیت کردمراکنارشهید حسین یوسف اللهی دفن کنید؟ ❇️خاطره دیگر 🔹دونیروی شناسایی ازماجدا شدند وبالباس غوّاصی جلو رفتند هرچه صبرکردیم،برنگشتند ناچارقبل ازروشن شدن هوابه مقر برگشتیم محمّدحسین مسؤول اطّلاعات لشکر ثارالله بود، به حاج قاسم فرمانده لشکر خبرداد حاج قاسم:بایدبه قرارگاه خبر بدهم اگر اسیرشده باشند،دشمن ازعملیّات ماباخبر میشود محمدحسین:تافرداصبرکنید امشب تکلیف این دو رامشخّص میکنم صبح حسین راخوشحال دیدم پرسیدم:چه شد؟به قرارگاه خبردادید؟ گفت: نه. پرسیدم:چرا؟! مکثی کردوگفت:دیشب هردو رو دیدم اکبرموسایی پور وحسین صادقی باخوشحالی گفتم:الآن کجاهستند؟ گفت:درخواب دیدم اکبرجلوبود وحسین پشت سرش اکبرخیلی نورانی بود میدانی چرا؟ اکبردردرون آب هم، نمازشبش ترک نمیشد درثانی اکبرنامزدداشت،پس نصف دینش را انجام داده بود،امّا صادقی مجرّدبود اکبردرخواب گفت:ناراحت نباشید عراقیهامارانگرفته اند،مابرمیگردیم پرسیدم:چطور؟!  گفت:شهیدشده اند،امشب جنازه هایشان راآب میآوردلب ساحل من به حرف محمدحسین مطمئن بودم شب نزدیک ساحل ماندم آخرشب نگهبان ساحل گفت:چیزی رو آبه بله پیکرصادقی امدو بعد اکبر....... 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
🔹نفس بده تا 🔸نفس نفس بزنم😌 🔹نفس به جز 🔸نخواهم✘ براے کس بزنم 🔹مرا اسیر خود💞 کرده اے 🔸 دعایی کن 🔹که نفسم را 🔸در رکابت بزنم✊  🌸🍃 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کلیدهای غیب، تنها نزد اوست؛  جز او، کسی آنها را نمی‌داند.  او آنچه را در خشکی و دریاست می‌داند؛  هیچ برگی (از درختی) نمی‌افتد،  مگر اینکه از آن آگاه است؛  و نه هیچ دانه‌ای در تاریکیهای زمین، و نه هیچ تر و خشکی وجود دارد، جز اینکه در کتابی آشکار [= در کتاب علم خدا] ثبت است.  📚(سوره انعام ایه 59) 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
حبه نور ✨ «إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا» بهراسید که این اول بسم الله است... 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
❤️بار دیگر هم شبم، با نور چشمت صبح شد ❤️ای یگانه آفتاب شهر دل، صبحت_بخیر 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
روزگارت خوش باد و دلت سرخوش تر خانه ات مثل هوا پــُر زِنور و نفسِ گرم خدا که به هر رهگذری میدمد شوقِ خوشِ زیستن و بودن را سلام صبحتون بخیر و نیکی آدینه تون سراسر مهر و آرامش و نیکبختی🌹 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
صبح که می شود دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد دنبالِ آدم هایِ خوبی که حالِ خوبت را با لبخند شون به روزگارت سنجاق کنی یک روزِ خوب، اتفاق نمی افتد ساخته می شود 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت شصت و هفتم : والفجر مقدماتی ( ۲ ) ✔️راوی : علی نصرالله 🔸تقريباً همه بچه ها از كانال دوم عبور كردند. يكدفعه آسمان فكه مثل روز روشن شد!! مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليك كردند. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دست قرار داشت. آنها از همه طرف به سوي ما شليك كردند! بچه ها هيچ كاري نمي توانستند انجام دهند. موانع خورشيدي و ميدان هاي مين، جلوي هر حركتي را گرفته بود. 🔸تعداد كمي از بچه ها وارد كانال سوم شدند. بسياري از بچه ها در ميان خاك هاي رملي گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف مي رفتند. بعضي از بچه ها مي خواستند با عبور از موانع خورشيدي در داخل دشت سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به شهادت رسيدند. اطراف مسير پر از مين بود. ابراهيم اين را می دانست، براي همين به سمت كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نميداد. همه روي زمين خيز برداشتند. هيچ كاري نميشد كرد. توپخانه عراق كاملاً ميدانست ما از چه محلي عبور مي كنيم! و دقيقاً همان مسير را ميزد. همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتي ميدويد. 🔸ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل كانال ها بود. در آن تاريكي و شلوغي ابراهيم را گم كردم! تا كانال سوم جلو رفتم، اما نميشد كسي را پيدا كرد! يكي از رفقا را ديدم و پرسيدم: ابراهيم را نديدي؟! گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد. همين طور اين طرف و آن طرف مي رفتم. يكي از فرمانده ها را ديدم. من را شناخت و گفت: سريع برو توي معبر، بچه هایي كه توي راه هستند بفرست عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد. 🔸طبق دستور فرمانده، بچه هایي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند آوردم عقب، حتي خيلي از مجروح ها را كمك كرديم و رسانديم عقب. اين كار، دو سه ساعتي طول كشيد. ميخواستم برگردم، اما بچه هاي لشکر گفتند: نميشه برگردي! با تعجب پرسيدم: چرا؟! 🔸گفتند: دستور عقب نشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو، چون بچه هاي ديگه هم تا صبح بر ميگردند. ساعتي بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچه هايي كه بر ميگشتند سراغ ابراهيم را ميگرفتم، اما كسي خبري نداشت. 🔸دقايقي بعد مجتبي را ديدم، با چهره اي خاك آلود و خسته از سمت خط بر ميگشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي؟! همينطور كه به سمت من مي آمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم. با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم وگفتم: خُب، الان كجاست؟! جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دستور عقب نشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نمي تونيم انجام بديم. اما ابراهيم گفت: بچه ها توكانال ها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم بر ميگرديم. 🔸مجتبي ادامه داد: همين طور كه با ابراهيم حرف ميزدم يك گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقب نشيني را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب. خودش هم يك آر پي جي با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت كانال، ديگه از ابراهيم خبري ندارم. ساعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعدادي از مجروحين به عقب بر ميگشت. به كمك شان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر؟! گفت: من و اين بچه هایي كه مجروح هستند جلوتر از كانال، لاي تپه ها افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد. 🔸يكدفعه سرجايم ايستادم. با تعجب گفتم: داش ابرام؟! خُب بعدش چي شد!؟ گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب. توي راه رسيديم به يك كانال، كف كانال پر از لجن و... بود، عرض كانال هم زياد بود. ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو. ساعت ده صبح، قرارگاه لشکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود. خيلي ها مي گفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi