eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
25.9هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
به یاد فرمانده مخلص و بی ریا محمد مجازی در روستای شانجان از توابع شبستر متولد شد.او به تاریخ پنجم مرداد 1367در نبرد مرصاد بال در بال ملائک گشود و در قطعه۴۰ گلزارشهدای‌بهشت‌زهراس به امانت گذاشته شد. در عملیات_کربلای۵ بر اثراصابت خمپاره و ترکش مجروح شد ودرحالی که جراحتش بهبود نیافته بودبه جبهه بازگشت. دراواخر سال 1366تیپ سوم لشگر راتشکیل داد وفرماندهی محور عملیاتی این تیپ رابرعهده داشت.شهیدمجازی بعد ازپذیرش قطعنامه در درگیری بامنافقین درعملیات مرصاد درسن 23 سالگی در اسلام‌آبادغرب درحالی که کوله باری ازتجارب جنگی را به دوش می‌کشیدبه آرزوی دیرینه خود که شهادت و رسیدن به لقاء پروردگار بود،رسید. آنقدر خون به دل صدامیان و منافقین كرده بود كه بعد از شهادت نامش را از رادیو بی‌بی‌سی و رادیوعراق اعلام كردند بعد از شهادت وقتی كوردلان منافق نتوانسته بودند سرش رابا خود ببرندباقنداق اسلحه صورتش را له‌کردند. 🍃🌺
رَبَّ النُّورِ وَ الظَّلامِ ؛ رَبَّ التَّحِیَّةِ وَ السَّلامِ ؛ به نام پروردگار روشنى و تاریكى پروردگار تحیت و سلام به نام خدای همه 🍃🌺
شروع روزتون با برکت با ذکر پر نور صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🍃🌺
حبه نور✨ وَمَن نُّعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ ۖ أَفَلَا يَعْقِلُونَ و به هر کس عمر طولانی دهیم، او را در عرصه آفرینش [به سوی حالت ضعف، سستی، نقصان و فراموشی] واژگونش می کنیم؛ پس آیا تعقّل نمی کنند؟ -آیه ۶۸ 🍃🌺
💔 مینویسم عشق و بے تردید میخوانم هر ڪسی دیوانه تر "السّابِقونَ السّابِقون" مینویسم عشق و بی تردید میخوانم عاقلان دانند ، لـٰـڪن اڪثرا "لایـَـعقـِـلون" 💔 🍃🌺
قصه کوتاه و تلخ بود..؛ همه بودند، و علتِ تمامِ بودن‌ها، نبود..! 🍃🌺
صبح هنگام، خورشید لبخند می‌‌زند وسلام خداوند را به زمینیان می‌رساند. پاسخ سلام خداوند را با عشق، امید و ایمان بدهیم. سلام روزتون سرشار از عشق و امید 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻رهبر انقلاب: " اگر صدای شهیدان را بشنویم، خوف و حزن ما برطرف خواهد شد" 🎥کلیپی کوتاه از 👌عقب وایسیم ترسو بار می‌آییم ┄━═✿🌺🌼🌺✿═━┄
💔 میگفت: "هر کس میخواهد بیاید توی این کار، و با ما باشد، باید جدی باشد..." 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
جانان من سفر ڪرد با او برفت جـــــانم ... نوعروس و همشیره سردار شهید علیرضا ناهیدی با پیکر مطهر و پاک همسرش 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 آیت‌الله فاطمی‌نیا، از بزرگان اخلاق و معارف، به دلیل بازگشت عوارض بیماری سرطان، در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان بستری شده‌اند. برای این استاد عزیز، دعای خیر و حمد شفاء بخوانیم. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🔴 خواهرم؛ شما خستہ نشدے از جلوہ نمایے تن در بازار اسیران هوے و هوس⁉️ خستہ نشدے از حقارت و ضلالت⁉️ خستہ نشدے از خون ڪردن دل مهدے 🌹فاطمه⁉️ خستہ نشدے از... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
قرار بود با سیدالشهدا ؛ بشیم نه ... بچه هیئتی حواست هست؟ نوکر ارباب حواسش به خیلی چیزها هست... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_36 عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم (سااااراااا) وقتی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد. سکوت، خیره شدن، چسبیدن به اتاق و سجاده، نخوردنِ غذا، همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد و من را بی تفاوتتر از سابق. عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود. اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم. تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم. حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود و این نشان از حضور عثمان میداد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد. مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس و این عثمان را دیوانه میکرد. ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت. ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان غوطه ور در کلمه ی خدا آنجا ته ته دنیا بود تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود. حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم. هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید. صدای عثمان کمی بالا رفت (یان! انگار تو نمیفهمی دارم چی میگم. انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم. پس یه چیزایی حالیمه. انقدر جریانو پیچیده نکن! سارا نباید از اینجا بره. اینو بکن تو کله ات... هر درمانی، هر تجویزی، هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه،تو همین شهر) مرد با لحنی پر آرامش جواب داد (آروم باش پسر. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟) روی زمین چمپاتمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد. صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم (سا.. سارا.. تو اینجایی؟) پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند. محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو. عثمان رو به روی زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف، بی کلام، حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم. (سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟) چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید.. نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد.. احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد (میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟) عثمان اعتراض کرد (آخه..) مرد ایست داد (هیییییس.. ممنون میشم..) رفت با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست. (ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه...) مکث کرد.. طولانی (یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته..) راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود.. ولی من کمک نمیخواستم.. اصلا چیزی نداشتم که برای حفظ کردنش، 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
✨﷽✨ 🔹پدرم خيلے زيبا و مؤثر به ما تذکر مے داد؛ دعوا کردنش هميشه غير مستقيم بود؛ يعنے اصلا دعوا نمے کرد ؛ و سرمان داد نمے کشيد ... 🔹وقتے کار اشتباهے مے کرديم، صدايمان مے کرد و ما را مے برد توےاتاقش، مے نشستيم کنار هم ؛ بابا سوره ے والعصر را مے خواند ... حالا من دل توے دلم نبود که من چے کار کردم!؟ آن قدر زيبا و با ادب حرف مے زد که به خودم قول مے دادم ديگر اشتباهم را تکرار نکنم. ❤️شهيد سپهبد علے صیاد شیرازے❤️ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 شوق عجیب خدا نسبت به انسان 🎤 استاد مسعود عالی 🔹تلنگری زیبا برای همه ما. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
: _شهید جنس غمش با فرق می کند ؛ پدر بی صدا کمرش خم می شود و اینکه میداند حسین(ع)چه کشید بالای سر علی اکبرش... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 بن‌عفیف: + میثم‌تودیوانه‌اۍ؟ میثم‌تمّـــآر: - تامردم‌گماݩ‌نڪنند دیوانه‌اۍ، ایمانت‌ڪامݪ‌نمی‌شود! بن‌عفیف: + اینڪه‌فرمودی، حدیث‌نبوۍسٺ؟ میثم‌تمّــــآر: -حدیثِ است...♥️ ضریح میثم خنکی رو حس میکنین؟ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
حاج حسین یکتا: مسابقه‌ی ما برای نزدیکی به علیه‌السلام است؛ چون قرار است که خداوند آخرالزمانی‌ها را تربیت کند 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🕊 کاش .. چپ دست بودم با هر تپش می تراویدی در سَرانگشتانم می سُرودمت می سُرودمت ... . . 🌷چپ دست خاص من روزت مبارک 🌷 💚 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
چون تو با مایی نباشد هیچ غم ... به نام خدای همه☘ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi