💔
اوایل که #اعزام شدیم به سوریه، هر فردی را #مسئول کاری کرده بودند. یکی از #مسئولیت های آقا #محمد "آب" رسوندن به خط بود..
پیش خودم گفتم این همه راه اومدیم سوریه،
بعد این بنده خدا، راضی شده که با اون #مسئولیتی که در #سپاه_کربلا داشت فقط #آب برسونه؟؟🙁
بعد که #محمد_آقا ،بعد اون همه شجاعت و دلاوری هایی که اونجا خلق کرد به #شهادت رسید🕊 پیش خودم گفتم، چقدر من ظاهربین بودم...
#حضرت_عباس (ع) هم #روز_عاشورا , #سقا بود...💔
راوی: همرزم #شهید_محمد_بلباسی
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
اَعوذُ بہ آغوشَت
از
شرِ
هر چہ
دلتَنگیست ...
#دلتنگی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
در روایان داریم هر وقت خدا گفت :
《يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا 》 😍
بگو لبیک .
🗣
من دوست دارم بگم ( جانم خدا جان)
یعنی میدونم داری با من حرف میزنی.
امرت رو بگو خدا جونم...😍😘
#دم_اذانی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
صدای دلتون چی میگه با ارباب...
دم محرّمی بگید براش... من الغریب... الی الحبیب...
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_41 انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_42
دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین، سختترین کار دنیا بود و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان.
مادر در تمام مسیر، تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی، لب از لب باز نکرد. گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد.
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم؛ بی توجه به صوفی و حرفهایش. کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا برای من میگذاشت.
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم. تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم اما.. حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال، قصاب تر از ایرانِ گذشته بود زشتتر و کریه تر!
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی، با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود.
به مادر نگاه کردم. مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت، تسبیح می انداخت محض رضایِ خدایش.
حالا نوبت من بود.. بی میل، به اجبار و از فرط ترس. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم.
ابلهانه بود! القا تحکمانه ی افکار مذهبی، آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان. انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند.
به ایران رسیدیم! با ترس از هواپیما پیاده شدم.
مادر لبخند زد. نفس گرفت، عمیق.
چشمانش حرف میزد اما زبانش نه.
گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟
وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک، بدون حضور شتر و اسب.
با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت.
چشم چرخاندم تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت، شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت، آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا.
نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی. همه چیز زیبا بود! درست مانند داخل.
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.
دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود، سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند.
اینجا ایران بود؟
سرزمینِ زشتی و کشتار؟
شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود!
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم، به پیرمرد راننده دادم.
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد (اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمی یافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد (پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن اما نگران نباشین من میرسونمتون)
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس، خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم، تعجب من بیشتر میشد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک.
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی، خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان.
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود.
صدای پیرمرد بلند شد(تا حالا ایران نیومدی دخترم؟)
آمده بودم اما انگار نیامده بودم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
•|🏴🥀🌱|•
سوره غم مےرسد ، آیات مریم مےرسد
عطر سیب و بوے اسپند محرم مےرسد
دست خود را روے سینہ مےگذارم با ادب
آه ، دارد مادرے با قامت خم مےرسد😔🖤
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله♥️
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
4.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی حاج قاسم به نشانه احترام جلوی پای یک کودک سه ساله بلند میشود!
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌸🌱| علامهحسنزادهآملی..
در به روی همه باٰز استـ
درباٰن هم ندارد هیچ عنواٰن و رسم هم نمیخواهد
جز این كه
«در کوی ماٰ شکسته دلی میخرند و بس ، بازار خود فروشی از آنسوی دیگر استـ !!
#کدامگناهارزششرادارد
#گناه_یعنی_خداحافظحسین
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
تا روانم هَست
خواهم راند
نامَت بر زبان
تا وجودم هَست
خواهم کَند
نقشَت در ضَمیر
#شهیدسیدمهدی_حسینی
#سالروز_ولادت
#یادش_باصلوات
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#قرار_عاشقی
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
اگه بدونیم تو رو داریم
هیچ وقت نمیگیم
هیچ کسیو نداریم...
یا خَیْرَ مَنْ خَلا بِهِ الْوَحیدُ
"ای بهترین کسی که شخص تنها
با او خلوت میکند.."
#خداهست
#مناجات_متوسلین
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi