eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
32.9هزار ویدیو
84 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_43 پیرمرد سری پر لبخند تکان داد (ظاهرا فارسی بلد نیستی. اشکال نداره
در همهمه فکری خودم و مادر،‌راهی هتل شدیم. ذهنم،‌ میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ‌ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی. پیرمرد راننده لبخند زد. دربان هتل لبخند زد. مسئول رزرو لبخند. کاگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو. در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم. دانیال همیشه میخندید. بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم. نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه اما باید تلاشم را میکردم. متصدی، جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کردم. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر! مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد. پرسید،‌ میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ و من میتوانستم. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت؟ کمی عجیب به نظر میرسید! ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند. فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاتش اگر زیرِ‌ خروارها خاک و برگ هم دفن میشد،‌ جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِ‌چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم. زنده به گوری کمترینِ‌ لطفِ‌این دیار و مردمانش است. خاطراتِ کودکی زنده شد. درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِ‌پدر. اینجا فقط دانیال میخندید و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی. مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد. گاه لبخند میزد و گاه میگریست.. با یان تماس گرفتم. آرامشِ‌ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم. (کجایی دختر ایرونی؟) جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد (‌هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟) هیچ وقت! اگر هم میخواستم،‌ خدایِ‌ این آدمها بخیل بود. حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،‌ پس گوشی را قطع کردم.. چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم. ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید. صوت داشت. آهنگ داشت. چیزی شبیه به کلماتِ‌ سجاده نشینِ مادر. انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام. درد به معده و سرم هجوم آورد. حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت. کاش گوشهایم نمی شنید. منبعِ‌ این صداها از کدام طرف بود؟ بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِ‌یکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِ‌کنارش را باز کرد.. آّب با فشار و رنگی زرد  از آن خارج شد. مرد چه میکرد؟؟ یعنی وضو بود؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند. روبه رویم ایستاد (خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟) مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من. مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست؟ پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد (مشتی.. این فارسی بلد نیست.. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟ برو خونه بخوون.) مرد سری  تکان داد (نمازو باید اول وقت خووند..) پسر جوان سر از تاسف تکان داد. یعنی مسلمان نبود؟ دختری جوان از خانه خارج شد (مشتی قبله اینوره.. سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود. اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز.) پیرمرد تشکری پر محبت کرد (ممنون دخترم. ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی) دختر ایستاد (نه ظاهرا از اهل سنت هستن. اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت نه مثه ما نماز خووند. مهرم نداشت.) پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد. نماز خواند. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت. سجده رفت. اما به روی سنگ. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟  چقدر حقیر.. صدای گوشی بلند شد. اینبار یان بود (دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله؟ اون دیوونه که گذاشت رفت) برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد (سارا حالت خوبه؟) نه. خوب نبود.. سکوت کردم (سارا! ما با هم دوستیم. پس بگو چی شده.. مشکل کجاست.. حال مادر چطوره؟) چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ‌ کارگر بود (از اینجا بدم میاد.) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀* 🌾 تـــلنــــگــر...🌾 🔸چه بدانم ، چه ندانم ، شــهدا مے بینند 🔹گاه در حال گناهم شــهدا مے بینند 🔸بے تفاوت شــدم و عین خــیالم هم نیست 🔹بوے نان میــدهد آهم ، شــهدا مے بینند 🔸غافلم که همه ے عمر گره خــورده به هم 🔹تیر شــیطان و نگاهم شــهدا مے بینند 🔸از خـــدا دور شـدم ، دور خودم مے چرخم 🔹مدتے گم شــده راهــم ، شـــهدا مے بینند 🔸مدعے بودم و هســتم که شــهادت طلبم 🔹با همین روے ســیاهم ، شــهدا مے بینند التــماس دعـــا ...✋ 🍃🌺
💔 ای روی تو آرام دل خلق جهانی بی روی تو شاید که نبینند جهان را...
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین کشف یک شهید درمحور فکه با پیراهن مشکی ودرآستانه ماه محرم الحرام امروز ۳۰ مرداد ۹۹ 🍃🌺
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خبر کن ای دل همین امشب  تمامِ غم های عالم را که غرق خون در افق دیدم هلالِ ماه محرم را :)🥀 | 📲 🎤
پروردگارا دلم میخواهد آرام صدایت کنم: « یا حی یا قیوم » وبگویم : تو خودِ آرامشی ومن، خودِ خودِبیقرار «الهی وربی من لی غیرک» 🍃🌺
حبه نور ✨ [ کانوا قَلیلاً مِنَ الَّیلِ ما یَهجَعون ] آنـان اندکی از شب را می خوابیدند... خوبا رو میگه... ذاریات ۱۷ 🍃🌺
🏴 افتاده سينه‌ام به تپش‌های انتظار از روی تَلِّ دل، حرمت ديده می‌شود فرا رسیدن ماه محرم بر دلدادگان حضرتش تسلیت و تعزیت باد 🏴 🍃🌺
‏و باز هم حکایتی آشنا… آن روز کسی بر تنها سفیر حسین بن علی، در نمی‌گشاید و مسلم، غریبانه کوچه‌گَردِ کوفه می‌شود. و امروز کسی، هَلْ مِنْ ناصِرٍ... تنها وارثِ حسین بن علی را پاسخ نمی‌دهد و مهدی شریدٌ طریدٌ فریدٌ و وحید بیابان‌گَردِ صحراها می‌شود… کاش یک‌دل شویم و عاجزانه، اصرار کنیم آمدنش را… اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج🍃 🍃🌺
🏴 بِسم‌ِ رب‌ِّالنَّادِبُونَ خبر آوردند که «بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُون» بلكه ما بكلّي محروميم! «وَأَنتُمْ حِينَئِذٍ تَنظُرُونَ» و شما در اين حال نظاره مي كنيد و كاري از دستتان ساخته نيست. محروم از بلند گریه کردن، هروله در انبوه جمعیت و دم یا حسین انتهای روضه. اما خودت گفتی «أَفَرَءَيْتُمُ الْمَآءَ الَّذِي تَشْرَبُونَ؟» آیا به آبی که می‌نوشید فکر می‌کنید؟...ما به حسین فکر می‌کنیم. خودش گفته «شیعتی مهما شربتم ماء فاذکرونی»وقتی آب می‌نوشید به یاد من باشید. بارها در روضه گفتیم ابد والله ما ننسی حسینا که به خدا سوگند هرگز حسین را فراموش نمی‌کنیم .ما نظاره گر نیستیم. ما پای کار حسینیم . هیات نیست؟ خب نباشد.دل که هست پیراهن مشکی که هست.گریه که هست ما عزاداران حسینیم...ما تفسیر «فَلْيَبْكِ الْبَاكُونَ»،«يَضِجُّ الضَّاجُّونَ»،«يَعِجُّ الْعَاجُّونَ» دعای ندبه ایم. ما به گریه‌هایمان سپردیم آنقدر بر پایمان بریزند تا رودخانه شویم، بخروشیم و خود را به کشتی نجاتش برسانیم حالا که اجل مهلت داده آمده‌ایم تا بر پای کشتی گریه کنیم و فریاد بزنیم «أَيْنَ الطَّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِكَرْبَلاءَ ؟» کجاست خون‌خواه حسین که اگر محروم هم باشیم تاوان نبودن توست . این عزاداری نذر ظهور شما. چهل‌سلام 💚 🍃🌺
🏴 تحویل سال به وقتِ مُحَرّم است حَوّل قلـُوبَنا بِه بُکاءُ عَلی‌الحُسَین 🏴فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد
بیایید امروز تمام احساس های پوچ را مچاله کنیم و منتظر شکوفه های اجابت شویم آرزو دارم هر چه آرزو بر دلت گذشت، مورد استجابت قرار بگيرد... سلام آدینتون سرشار از عطر خوش زندگی