بر صبحدم قشنگ پاییز سلام
بر نغمهٔ بلبل سحـرخـیز سـلام
بر خندهٔ غنچهای ڪه از فیض سحر
گردیده ز شور و شوق لبریز، ســـلام
ســـلام
صبحتون بخیر🍂🍁
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
❤️اینجا ایران است🇮🇷
🔹سلبریتی های دوزاری ببینید👆
🔹نگران فقرا نباشید
🔹پول ضریح امام حسین(ع) رو همین فقرا دادن
🔹شما با پولتون پورشه بخرید😏
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#دوست_داشتن آدمهای بزرگ
انسان را بزرگ میکند .
و دوست داشتن آدمهای نورانی
به انسان نورانیت میدهد .
اثر وضعی #محبوب، آنقدر زیاد است که
آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد #بیارزش علاقه پیدا کند.
چه دوستی بهتراز #شهدا⁉️
رفیقت که شهدایی باشد
#توهم_شهید_خواهی_شد...
#اَللّهُمَ_عَجّل_لِولیّک_الفَرَج🌼✨
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
یادم باشه
امروز کارهامو به هیچ چیزی نفروشم
بقول ایشون 👆 کار فقط باید برای رضای خدا باشه...
#شهیدابراهیمهادی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
گفت حسین
کوهی از غصه داشت
ولیکن رباب داشت ...
اما حسن ..
تنها میانِ خانه و تنها میانِ شهر
زخم زبانِ همسر و زخم زبانِ شهر...
#آه
#جانمحسن
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
چه مسڪین تیره بختانند،
از یاد تو غافلها..
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
جاے شهید سجاد عفتی خالی که:
لحظه شهادتش به همرزماش میگه منو رو دوتا زانو بلند کنید اقام حسین(ع)اومده باید سلام بدم،سلام داد و شهیدشد
#یادش_باصلوات
#تصویرپروفایل
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#شهیدانه
#شهدا اینقدر مهربانند که
دست من و شما رو میگیرند و تو سفره
پربرکت #شهید و #شهادت دعوت میکنن...
مطمئنا کسی که #خالصانه
و با تمام وجود
بهشون #متوسل بشه
دست خالے بر نمیگرده
#آےشهــــدا
#گاهےنگاهے
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🍃🌺
🍂 مۅݪا نمیگم
دَستَمۅ بگیڔ 👋
🌾 چۅݩ هَمیشہ
دَستَمۅ گِڔِفتۍ👐
🍁حالا که گرفتی
ول نکن...😇
#اربعین
#استوری
#دفاع_مقدس
🍃🌺
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_77 چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ ف
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_78
چند ضربه به در زد . ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. "با اجازه" ایی گفت و داخل شد.
در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد.. سر به زیر و محجوب، درست مثل همیشه اما لبخند گوشه ی لبش، با همیشه فرق داشت. پر از تحسین بود. تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برایِ احترام.
خوب براندازش کردم. موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانیِ لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش. شلوارِ کتانِ طوسی رنگش، دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد.
لبخند بر لبانم نشست. خوش پوشی، مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود.
این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود.
سلام کرد و حالم را جویا شد.
چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا، سر بلند نمیکرد.
گفت که آمده به قولش عمل کند. انقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید.
با گوشی اش شماره ایی را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد. مکالمه ایی به شدت صمیمانه، یعنی با دانیال حرف میزد؟ (پسر تو چرا انقدر پرچونه ایی؟ یه مقدار سنگین باش برادرمن. یه کم از من یاد بگیر. آخه هر کَس دو روز با من گشته، ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست. باشه.. باشه.. گوشی..)
چقدر راست میگفت، و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته ست.
موبایل را به سمتم گرفت. (بفرمایید با شما کار دارن.)
با تعجب گوشی را رویِ گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد. خودش بود. دیوانه ترین، روانشناسِ دنیا.
یانی که شیک میپوشید، شیک حرف میزد، شیک برخورد میکرد.. اما نه در برابرِ دوستانش.
صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی با مزه صدایم میکرد.. این مرد واقعا، پزشکی 34 ساله بود؟ (سلام بر دختر ایرانی..
شنیدم کلی برام گریه کردی
سیاه پوشیدی
گل انداختی تو رودخونه
روزی سه بار خود زنی کردی
شیش وعده در روز غذا خوردی
بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم...)
حسام راست میگفت، یان همیشه پر حرف بود. اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد. اینکه زنده بود و سالم، طبق طبق شادی در وجودم میپاشید.
حسام از اتاق خارج شد.
و من حرف زدم.. از خسته گی هایم.. از دردهایم.. از ترسهایم.. از روزهایی که گذشت و جهنم بود
از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم.. از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ایی که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است.
از.. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود.
و او فقط و فقط گوش داد. یان پرحرف در سکوت، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد.
که ای کاش با پوزخندی بلند، به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید.
بعد از اتمام تماس، بغضم را قورت دادم و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم.
تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم.
حسام چند ضربه به در زد و وارد شد. وقتی دید تکان نمیخورم، صدایی صاف کرد محض اعلامِ حضور.
سرم را بلند کردم. چشمانش را دزدید. دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت (خوندینشون؟ به دردتون خوردن؟)
نفسی عمیق کشیدم (علی.. خیلی دوسش دارم.)
لبخندی عمیق بر صورتش نشست.
نمیدانستم آرزویم چیست. اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش؟؟ (دانیال کی میاد؟؟ دلم واسه دیدنش پر میکشه.)
به جمله ی (خیلی زود برمیگرده) اکتفا کرد.
اجازه گرفت که برود. صدایش کردم.. شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود، پرتوقعی محسوب نمیشد که اگرهم محسوب میشد، اهمیتی نداشت.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi