همقدگلـولـهتـوپبود . . .
+گـفتم:چہجوریاومدیاینجا ؟!
-گـفت:باالٺـماس !
+گـفتم:چہجوریگلولهروبلند
میڪنیمیاری ؟!
-گفـت: باالتماس !
+بہشوخیگفتم:میـدونیآدمچہ
جورۍشهیدمیشہ ؟!
-لبخندیزدوگفت:باالتـماس !
تڪههایبدنشروڪہجمعمیکردم فهمیــدمچقدرالتماسڪرده . . .
#شهیـدمرحمتبالازاده
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+میفرمایند:
اگه میخواید خدا عاشق مابشه... :)♥️
حاج ابراهیم همت🌱
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
خیلی خسته بود .
از یه محاصره سخت جان سالم به در برده بودند و برای آزادی الحمره خیلی جنگیده بودن .
تقریبا گرسنه بودند و قبل از اینکه چیزی بخورد وقتی به مقر رسید🚶♂
گفت : من اول به مادرم یه زنگ بزنم .
صدای مادرش در پشت تلفن دلش را گرم کرد و در جواب احوالپرسی مادرش گفت :همه خوبیم ،همه چیز در امن و امان است .
مادرش گفت :مهدی غذای خوب می خورید ؟خوب می خوابید؟❗️
مهدی با اینکه ،هم گرسنه بود و هم بی خوابی شدید کشیده بود گفت :همه چیز عالی ،اینجا مثل رستوران غذا منو باز😌 ،هر چی بخواهیم برایمان آماده است .
از بس خوابیدیم خسته شدیم...
وقتی مهدی گوشی را قطع کرد .همرزمش گفت :مرد مومن چرا به مادرت دروغ گفتی ،تو که دیروز تو محاصره بودی❗️ .
مهدی گفت : آخه راستش و بگم که مادرم میاد اینجا منو به زور بر می گرداند..
ول کن بزار مادرم در خانه با خیال راحت فکر کند که همه چیز امن است ،بزار آرامش داشته باشن🍃
#خاطرات
#شهید_مهدی_ذاکرحسینی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_107 اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا میرفت. اینجا حتی
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_108
بالاخره بعد از سه روز انتظار، چشم مان به جمالِ تربت حسین (ع) روشن شد و نفس گرفتم عطر خاکش را..
در هتل مورد نظر اسکان داده شدیم و بعد از غسل زیارت عزم حرم کردیم.
پا به زمین بیرونِ هتل که گذاشتم، زیارت را محال دیدم.
مگر میشد از بین این همه پا، حتی چشمت به ضریحش روشن شود؟؟
دانیال از بین جمعیت دستم را کشید وگفت که به دنبالش بروم.. شاید بتواند مسیری برایِ زیارت بیابد.
و منِ ناامید دست که هیچ، دل دادم به امیدِ راه یابیِ برادر..
روی به رویِ میدانی که یک مشک وسطش قرار داشت ایستادیم (اینجا کجاست؟)
دانیال نگاهی به اطراف انداخت (میدون مشک.. حرم حضرت عباس اون طرفه.. نگاه کن..)
عباس.. مردی که نمیتوانستم درکش کنم..
اسمش که می آمد حسی از ترس و امنیت در وجودم میپیچید..
عینیت پیدا کردنِ واژه ی جذبه..
دانیال دستم را در مشتش گرفت و فشرد. خیره به مشکِ پر آب، خواست دلم را به زبان آوردم (نمیشه یه جوری بریم تو حرم نه..؟ خیلی شلوغه..)
صدایش بلند شد (من میبرمت.. اما این رسمش نبودا بانو..)
نفسم از شوق بند آمد. به سمتش برگشتم. امیرمهدیِ من بود. با لباسی نیمه نظامی و موهایی بهم ریخته.
اینجا چقدر زود آرزوها برآورده میشد.
اشک امان را بریده بود و او با لبخند نگاهم میکرد (قشنگ دقِمون دادی تا رسیدی.)
دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها..
دستم را گرفت و به گوشه ایی از خیابان برد و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم.
خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد.
راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی، مَردم را پر جذبه تر میکرد.. دوستش داشتم، دیوانه وار..
ایستاد بالبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد (خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟
حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم.. اما با شما کار دارم.)
به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش، سراپا چشم شدم.
از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود، پارچه ایی مشکی بیرون آورد و بازش کرد.
چادر بود، آن هم به سبک زنان عرب...
لبخند زدم (اجازه هست؟)
باز هم مثل آن ساق دست. این بار قرار بود که چادر سرم کند؟
نماد تحجر و عقب ماندگیِ برایِ سارایِ آلمان نشین ...؟
چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد.
یه قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد. سری تکان داد (خانوم بودی.. ماه بانو شدی.. خیلی مخلصیم، تاج سر.)
خوب بلد بود به در مسیری که دوست داشت، هدایتم کند. بدون دعوا.. بدون اجبار.. بدون تحکم..
رامم کرده بود و خودم خوب میدانستم.. و چه شیرین اسارتی بود این بنده گی برای خدا..
و در دل نجوا کردم که " پسندم هر چه را جانان پسندد" این که دیگر تاج بندگی بود..
روبه رویم ایستاد.
شال را کمی جلو کشید و آرام زمزمه کرد (شما عزیز دلِ حسامیااا..
راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟؟)
خندیدم (نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو میکنم.)
صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود (خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه.. که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه.)
چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردمو نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم (اونکه بله، شک نکن.
راستی داداش بیچارم کجاست..؟؟ این چرا یهو غیب شد؟؟ یه وقت گم وگورنشه..)
دستم را گرفتم به طرف خیابان برد (نترس.. بادمجون بم آفت نداره..
اونو داعشیام ببرن؛ سرِ یه ساعت برش میگردونن..
میدونه از دستش شکارم، شما رو تحویل داد و فلنگو بست.. )
فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال مینمود..
کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را میگرفت.
حسام که متوجه حالم شد در گوشه ایی مرا نشاند. (همین جا بشین میرم برات آب بیارم.. اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه..)
دستش را کشیدم و او کنارم نشست (نمیخواد.. الان خوب میشه.. چیزی نیست.)
کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسرانِ علی می افتاد.
این همه راه آمدن و هیچ؟؟ بغض صدایم را بم کرده بود (یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟؟)
دستم را میانِ مشتش گرفت (نبینم گریه کنیااا.. من گفتم میبرمت، پس میبرم.. امشب، شبِ اربعینه.. خیلی خیلی شلوغه.. تقریبا 24میلیون زائر اینجاست.. از همه جای دنیا اومدن، تک تکشونم مثه شما آرزوشونه که حداقل فقط چشمشون به ضریح آقا بیوفته.. پس یه کم صبر کن..
امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رو میبرن واسه زیارت.. ان شالله با اونا میبرمت داخل.. قول)
و قولهایِ این مرد، مردانه تر از تمامِ مردانه هایِ جهان بود.
با دانیال تماس گرفت و مکان دقیق مان را به او گفت.
کاش میشد که نرود (میخوای بری؟؟ نرو..)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#ڪلام_شهید:🌿
🥀امیدوارم #حضورم در سوریه مرا به امام زمان(عج) نزدیک ڪند...
خیلی اهل #نصیحت و توصیه نیستم چون خودم بیشتر از همه به آن نیاز دارم، فقط #جهت یاد آوری:
🍃۱. نماز ڪه انسان را از #فحشا و منڪر دور مے ڪند
۲. روزه ڪه سپر آتش🔥 است
۳. یادآورے مرگ
۴. جهاد با نفس
۵. ولایت مدارے و #گوش به فرمان رهبر بودن
۶. دعا براے سلامتے و فرج آقا
۷. طلب شهادت...
#شهید_رسول_پورمراد🌷
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🎼واکنششهیدبه
🎧بهصدایخوانندهزن...
🏢از دانشگاه اومد خونه
😑خیلی خسته بود.
🤔پرسیدم چیشده؟!
خندید و گفت:تهران ماشینسوار
شدم که بیام قم. راننده وسط
🥁اتوبانصدای موسیقیشو
برد بالا. تحمل کردمو چیزی
🗣نگفتمتا اینکهدیگه صدای
زن روداشت پخشمیکرد!
🛣منم بااینکه وسط بیابون
🔕بودم گفتم یا کمشکن
🚶♂یا من پیاده میشم!؟
🚖اونم نامردی نکرد و زد کنار!
😁منم کم نیاوردم و پیادهشدم!
''شهیدمحمدمهدی لطفینیاسر''
#عید_بیعت #ازدواج
#کلنا_فداک_یا_محمدا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 غربال قبل از ظهور امام زمان
باید ولایت داشته باشیم
👤 استاد پناهیان
#پیشنهاد_ویژه_دانلود
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
خداوندا؛
دنیای محدودم را با حضور خودت وسعــت ببخش تا بدانم وقتی پا به پای
تو قدم بردارم؛ به آرامشی خواهم رسید که دیگر بیقراری سهمِ روزهایم نمیشود
به نام خدای همه
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور✨
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ ۚ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ
اى كسانى كه ایمان آورده اید، از صبر و نماز كمك بگیرید، همانا خداوند با صابران است.
#بقره -آیه ۱۵۳
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
هرآنڪہرفتہبفهمد، چقدرغمگینم…
حرمنرفتہچہداند،
فراقیعنۍچہ؟!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
چه خوش است آن زمانی
برسد که زندہ باشم
منِ بینوای مسکین
شنوم صدای مهدی
السلام علیک یاصاحبالزمان
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi