کاش میشد زیر این عکس بنویسم
همین الان یهویی! (:
نمیشه..؟ ):
یا اینکه تو یکی از تابوت ها خوابیده باشم..
رفیقم داد بزنه رفیقمونم شهید شدا.. (:
فقط اونجا که سید میگه:
تابوتم رو راهی کرببلا بکنن..
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#کرامات_شهدا
پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه.
نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: "جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !"
از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛
گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم.
دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم.
گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود: #شهید_امیرناصر_سلیمانی
بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.
خاطره ای از شهید ناصر سلیمانی
منبع:مجموعه دوران طلایی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🔰 لوح | کفش پای سلیمانی به سر قاتل او شرف دارد
🔻حضرت آیتالله خامنهای: «کفش پای سلیمانی هم بر سرِ قاتل او شرف دارد.» ۹۹/۰۹/۲۶
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🔸در یک هتل مجلل جلسه داشتیم تا حاج قاسم از جلسه بیرون بیاید گفتم برای ما صبحانه بیاورند حاج حسین بلافاصله سفارش را پس گرفت .گفت یک وعده صبحانه توی این هتل کلی هزینه روی دست بیت المال می گذاره صبر کن می ریم محل کار و اونجا صبحانه می خوریم
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
#مرد_میدان
#ابومهدی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
2.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعرخوانی بر روی پای مادر...
" Ghasem Soleimay "
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وداع جانسوز با پیکر شهید مدافع وطن #سعید_بنی_اسدی در معراج الشهدا بیرجند💔
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نهم آب را یک نفس می نوشم، خنکایش ارامش را در رگ هایم جاری می کند ، پیرمر
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_دهم
-لااقل بگید کی هستید؟
باز هم با تبسم جوابم را می دهد ، آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم می کاهد و باعث می شود آرام پشت سرش راه بروم.
به خیابانی می رسیم و پیرمرد می ایستد و من هم به دنبالش متوقف می شوم ، با دست به کمی جلوتر اشاره می کند : از اینجا رو باید با اونا بری، برو دخترم، نترس بابا.
رد انگشت اشاره اش را می گیرم و می رسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه می روند ، برای اینکه صدایم در تیراندازی و انفجار گم نشود ، بلند فریاد می زنم : اونا کی اند؟ من نمیشناسمشون!
-می شناسی باباجون، می شناسی، برو حوراء!
-من ، من می ترسم.
-نترس بابا، من همیشه هواتو دارم .
-شما کی هستید؟
-برو دخترم!
انگار کسی به سمت رزمنده ها هُلم می دهد ، پیرمرد عقب می رود و می گوید : برو دخترم،برو حوراء!
-وایسید شما کی هستید؟ منو از کجا می شناسید؟
دست تکان می دهد و می خندد ، دیگر صدایی از گلویم خارج نمی شود و با صدای بی صدایی ، سوالاتم را فریاد می زنم، با رفتنش هم جا تار می شود....
نویسنده:خانم فاطمه شکیبا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_یازدهـم
برمی گردم طرف آن دو رزمنده ، دارند دور می شونـد، انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی می دهـد، تقلا می کنم برای کمـکخواهی، صدای زوزه هواپیمای جنگی و انفجارهای پیاپی قلب من را هم چون دیوار صوتی می شکافد با آخرین فریاد، انگار کسی تکانم می دهد.
سکوت را صدای نرم اذان می شکند که از بلندگوهای پارک پخش می شود، مسجد نزدیکمان نیست و صدای بلندگو پارک هم انقدر ضعیف است که سخت شنیده می شود، این ساعت هم ساکت ساکت است، کم پیش می آید مهمانی های شبانه همسایه ها تا این موقع طول بکشد .
کمی طول می کشد تابه کمک صدای اذان خودم را پیدا کنم ، خیس عرق شده ام ، به سختی می نشینم ، صدای غرش هواپیما دوباره در سرم می پیچد و باعث می شود کف دستم را روی گوش هایم فشار دهم، ناخودآگاه میزنم زیر گریه.
نهیبی از جنس صدای پیرمرد مهربان زمزمه می کند :
قوی باش حوراء!
اشک هایم را پاک میکنم و وضو میگیرم ، باید بعد از نماز چمدانم را ببندم و به فکر جایی برای اقامت باشم.
پدر همیشه بخاطر مادر سعی می کرد خود را دلسوز من نشان بدهد اما من هیچ وقت مهربانی اش را حس نکردم، بلکه رفتارشان با من شبیه یک مزاحم بود ، حالا هم پدر، بهانه ای پیدا کرده برای اینکه به من بفهماند تا همین جا هم لطف کرده ام که نگهت داشته ام !
باید به قول پدر"حجره ای" برای خودم دست و پا کنم! دوست ندارم به فامیل رو بزنم ، از صبح تا الان به چند جا سرزده ام ، اما هنوز گزینه مناسبی پیدا نکردم ، خوابگاه ها هم قبول نمی کنند چون ساکن اصفهانم ...
نویسنده:خانم فاطمه شکیبا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🎨 #لوح | #قهرمان_امت
🔻 شهیده صدیقه رودباری ...
🔰 قابل توجه بانوان رفیق شهیدم شهدای زن هم داریم ها
البته رفیق نه بهتره بگیم الگو
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
محتاج کمی تسلای توام
خدایا
میشه آرومم کنی😔
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi