eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
25.9هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت بیست و پنجم : برخورد با دزد ✔️ راوی : عباس هادی 🔸نشسته بوديم داخل اتاق
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت بیست و ششم : شروع جنگ ۱ ✔️ راوی : تقی مسگرها 🔸صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشي بودند. سلام كردم وگفتم: امروز عصر قاسم با يك ماشين تداركات ميره كردستان ما هم همراهش هستيم. با تعجب پرسيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم مييام. 🔸ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه ميكردند. ساعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكري با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتي آمد. علي خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم. موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشي نداشتيد؟! گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم. روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختي بسيار و عبور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب. هيچكس نميتوانست آنچه را ميبيند باور كند. مردم دست هدسته از شهر فرار ميكردند.از داخل شهر صداي گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده ميشد. 🔸مانده بوديم چه كنيم. در ورودي شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچه هاي را ديديم كه دست تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره ميكنند كه سريعتر بياييد! يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. 🔸از پشت تپه تانكهاي عراقي كاملاً پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟ من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچ ههاست. امروز صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند. 🔸حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يك جاي امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي با آرامش گفت: تو كردستان هميشه از ميخواستم كه وقتي با دشمنان و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه رو نصيبم كنه! ديگه تحمل رو ندارم! 🔸ابراهيم خيلي دقيق به حرفهاي او گوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد. بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر. 🔸با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلاً آمادگي چنين حمله اي را از طرف عراق نداشتند.قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف زدند كه خيلي از آنها غيرتي شدند. آخر صحبتها هم گفتند: هر كي مَرده و داره و نميخواد دست اين بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد. 🔸سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند.قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم. قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچه هاي ما خيلي روحيه گرفتند. 🔸غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم. شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يك گلوله جلوي درب همان خانه منفجر شد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد. 🔸وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردي با شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي را خوانديم. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سی و چهارم : چم امام حسن ✔️ راوی : حسین الله کرم 🔸براي اولين عملياتهاي
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سی و پنجم : اسیر ✔️ راوی : مهدی فریدوند ، مرتضی پارسائیان 🔸از ويژگيهاي ابراهيم، احترام به ديگران، حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين حرف را از ابراهيم ميشنيديم كه: اكثر اين دشمنان ما انسانهاي و ناآگاه هستند. بايد واقعي را از ما ببيند. آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد.لذا در بسياري از عملياتها قبل از شليك به سمت دشمن در فكر به اسارت درآوردن نيروهاي آنها بود. با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت. 🔸سه عراقي را داخل شهر آوردند. هنوز محلي براي نگهداري آنها نبود. مسئوليت حفاظت آ نها را به ابراهيم سپرديم. هر چيزي كه از طرف تداركات براي ما مي آمد و يا هر چيزي كه ما ميخورديم. ابراهيم همان را بين اسرا توزيع ميكرد. همين باعث ميشد كه همه، حتي اسرا مجذوب رفتار او شوند.كمي هم عربي بلد بود. در اوقات بيكاري مينشست و با اسرا صحبت ميكرد. 🔸دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اينكه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهيم سؤال كردند: شما هم با ما مي آيي؟ وقتي جواب منفي شنيدند خيلي ناراحت شدند. آنها با گريه ميكردند و ميگفتند: ما را اينجا نگه دار، هر كاري بخواهي انجام ميدهيم. حتي حاضريم با بعثيها بجنگيم! ٭٭٭ 🔸عمليات بر روي ارتفاعات آغاز شد. ما دو نفر كمي به سمت بالای ارتفاعات رفتيم. از بچه هاي خودي دور شديم. به سنگري رسيديم که تعدادي عراقي در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد. فكر نميكردم اينقدر زياد باشند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم:حركت كنيد. اما آ نها هيچ حركتي نميكردند! 🔸طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند. شايد هم فكر نميكردند ما فقط دو نفر باشيم! دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دست اشاره كردم ولي همه عراقيها به افسر درجه داري كه پشت سرشان بود نگاه ميكردند! 🔸افسر بعثي ابروهايش را بالا مي انداخت. يعني نرويد! خيلي ترسيدم، تا حالا در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستي نبود. هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از خدا خواستم كمكم كند. يكدفعه از پشت ابراهيم را ديديم. به سمت ما مي آمد. آرامش عجيبي پيدا كردم. تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه ميكردم گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟! گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نميخواد اينها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درج هاش با بقيه فرق داشت و كاملاً مشخص بود. 🔸ابراهيم اسلحه اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد. تمامي عراقيها از ترس روي زمين نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس ميكرد و ميگفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم و همينطور ناله ميكرد. ذوق زده شده بودم، در پوست خودم نميگنجيدم، تمام ترس لحظات پيش من برطرف شده بود. افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر را به پايين ارتفاع انتقال داديم. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
🔹کاش روی ها مینوشتند: 70 را رفع میکند؛ ولی 700 بلا می آورد! تا میفهمیدیم قوانین خلقت، یک پکیج است، نه جدا جدا کاش قوانین حیات بخش برعکس بود، تا ها و بی دینها وقتی بخاطر برعکسش عمل میکردن، مضحک نبودند.. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
✅ این روز ها های زیادی رو می بینیم که زدن، نه کسی از گرما گله میکنه، نه میگه برام محدودیت میاره و نه میگن زشتمون کرده، اگه کسی هم ماسک نزنه نمیگن آزاده و بدن خودشه😐 و باید به انتخابش احترام گذاشت بلکه میگن : بی فرهنگه و داره سلامت بقیه رو به خطر میندازه و دست آخر هم مجبور میشن برای اینجور افراد که به سلامت خودشون و بقیه اهمیت نمیدن وضع کنن، این شما رو یاد چیزی نمیندازه؟؟؟ 🌺 قانون هم مگه برای سلامت روحی فرد و جامعه از طرف خداوند وضع نشده؟ پس چرا تا این اندازه به حجاب حمله میشه؟ شاید اگه برای حرفهای به اندازه دکتر ها ارزش قایل بودیم و به علم ایمان داشتیم که امرش برای روح و جسممون مفیده، جور دیگه ای رفتار می کردیم.. ماسک زدن دقیقا مثل حجاب پوشیدنه.. بهترین تمثیل.. 🍃🌺
💔 و اگر در قیامت بپرسند برای ماندگاری این برای نشر چه کرده اید؟؟؟ چه جوابی خواهیم؟ داشت جـز 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
چنگ زد توی خاک ها و گفت «...این آخرین عملیاتیه که من دارم میجنگم.» اصلاً ابوذر چند روز پیش نبود. خیلی گرفته بود. همیشه میگفت «...دوست دارم بمونم و اون قدر درد بکشم که همه‌ی گناهام پاک بشه.» میگفت «...دلم میخواد زیاد عمر کنم و به و خدمت کنم.» ولی این روزها از بچه‌ها خجالت میکشید. میگفت «...نمیتونم جنازه‌هاشون رو ببینم.» ماندن براش سخت شده بود. گفتم «...این چه حرفیه ابوذر؟ قبلاً هر کی این حرف ها رو میزد، میگفتی نگو. حالا خودت داری میگی.» انگار دردش گرفته باشد، مشتش را محکم تر کرد و گفت «...نه. من مطمئنم.» شهید ابوذر داوودی🕊🌹 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
👀اسلام تماشاچی ندارد! ▪️▫️...ما دراسلام تماشاچی نداریم همه مسلمانان به هرنحوی باید درصحنه نبرد بین حق وباطل درتمامی زمین خدا شرکت کنند وگرنه خود نیز باطلند. 🌷مهندس فرمانده گردان قدر شهادت ۱۹ شهریور۱۳۶۱ 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
🚩🏴 میپرسد چرا مهاجمان به خانه امام علی(ع) هجوم بردند، حضرت زهرا پشت در رفتند نه حضرت علی (علیهماالسلام) 👆 واکنش امیرمومنان علی علیه السلام، سمبل غیرت و جوانمردی، در دفاع از حضرت زهرا چه بود وقتی به ایشان در پشت در هجوم آوردند و حضرت را زخمی کردند👆 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌷 شهید همت: 🌿 حقیقت این است که هرچه بگوییم شده‌ایم، دست از سر ما بر نمی‌دارد. ما باید بمانیم و کاری که می‌خواهیم انجام بدهیم. عاقبتتون شهدایی....❣ 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز از یک تار مو شروع شد!! در اسلام وقتی بحث از پوشش بانوان میشه؛محدوده معین و دقیقی واسش وضع شده یعنی همه جای بدن به جز صورت و دستان تا مچ؛لازمِ و واجبِ که پوشیده بشه سوال می پرسن آیا موی سر کامل باید پوشیده بشه پاسخ اینِ:بله کاملا باید پوشیده بشه دوباره می پرسن:حتی یک تار مو هم بیرون باشه اشکال داره پاسخ اینِ:بله اشکال داره تمامی بدن به جز صورت و دست ها تا مچ؛باید پوشیده شه گِلِه می کنند:آخه یک تار مو مگه قرارِ چیکار کنه اصلا مگه آدم با دیدن یک تارِ موی زن اغفال می شه وگول می خوره و تحریک میشه؟!😂 خیلی مسخره اس!!این دیگه چه دین سخت گیریه ؛ به خودشون شک دارند خب مردها بی زحمت چِشا رو درویش کنند یعنی چی ما بخاطر اونها بخوایم خودمونو باندپیچی کنیم اونم تو هوای گرمِ تابستون که چی؟! آقایون تحریک نشن 😂😂 واقعا که اما قسمت تاریک داستان توی همین جا خلاصه نمی شد! با همین حرف ها یه‌تارِمو دوتارِمو سه‌تارِمو تا صدتار پیش رفتند سپس رسیدند به اینکه اصلا اسلام چه گیری داده به یه تیکه پارچه روی سر! سپس جنبش حمایت از حقوق زن رسمیت بیشتری پیدا کرد آزادی خواهی های بی منتها و سیری ناپذیر! چرا تا مچ؟!مگه آستین کوتاه چه مشکلی داره پیرهن مردونه لباسای اندامی چسبیده شلوارای کوتاه زینت های محرک و تبرج های مهیج! روابط مختلط خیابانی و در انتها تشبه مردان به زنان و بالعکس مجدد سوال شد:چرا باید خدا من رو زن خلق می کرد ؟ دلم می خواست پسر باشم و در انتها گفتند : آنچه را که درکلیپ می بینی خب سوال دوباره:آیا نپوشاندن یک‌تارِمو اشکال دارد ؟ «پاسخ با شما» فساد ؛ توقف ناپذیر است