#خاطرات_شهید
💠یک روز ظهر واردخانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود،آن روز ازصبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام وبیصدا به اتاقش رفت.
💠صدا کرد:مادر، برایم چای میآوری؟ برایش چای ریختم وبردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت درازکشیده بود، من که رفتم بلند شدونشست.
💠پرسیدم: چه خبر؟در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه رنگ باآرم «الله» بیرون آورد.
پرچم خاکی و پاره بود.اول آن را به سرو صورتش کشیدوبعدبه من گفت: «این را یک جایی بگذارکه فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازهام بکش»
💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری»
اجازه ندادحرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»
💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شدبا من دفنش کنیدتا خداوند به خاطر آبروی شهیدبه من رحم کندواز گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند»
💠نمیدانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش میشود.
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_حسن_قاسمی_دانا🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۶۳/۶/۲ مشهد
●شهادت : ۱۳۹۳/۲/۱۹ حلب ، سوریه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#شهیدانه
🥀 مرا نبوس 🥀
سهشنبه بود، ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت میخواست برود سفر از آن استفاده میکرد.
آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانهاش بود را نشویم. آن را همانطور همراه با چفیه در ساکش گذاشت. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست.
موقع خداحافظی احساسی داشتم، میدانستم که دارد به جنگ میرود.
سرش را انداخت پایین و از در خارج شد و رفت... دیگر نتوانستم تحمل کنم یکباره به او گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم!
دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد. دویدم به سمتش. آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین رفت، دیگر طاقت نیاوردم با تشر گفتم:
حسن برگرد! من با تو روبوسی نکردم!
برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه نداد...دستهایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینهاش کشید
و عقب رفت...💔
****
همرزمش بعد از شهادتش گفت که حسن به او گفته نگذاشتم مادرم صورتم را ببوسد امیدوارم به دلش نیاید😔
"ترسیدم اگر بغلم کند، پاهایم برای رفتن سست شود..."
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
🍃ولادت: ۱۳۶۳ مشهد مقدس
🍃شهادت: ۱۳۹۳ سوریه
🍃🌹🍃🌹
#خاطرات_شهید
💠یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بیصدا به اتاقش رفت.
💠صدا کرد: مادر، برایم چای میآوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.
💠پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه رنگ با آرم «الله» بیرون آورد.
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازهام بکش».
💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»
💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».
💠نمیدانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش میشود....
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_حسن_قاسمی_دانا🌷
●ولادت : ۱۳۶۳/۶/۲ مشهد
●شهادت : ۱۳۹۳/۲/۱۹ حلب ، سوریه
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
((🕌°•🕊))
🌹شاطری که شهید مدافع حرم شد!
🔰شهید حسن قاسمی دانا از بسیجیان فعال شهر مشهد مقدس و مربی رزم نیروهای بسیج بود. در اکثر رزمایشهای بسیج داوطلبانه شرکت میکرد.
🎓 با اینکه در دانشگاه قبول شده بود اما به دانشگاه نرفت
و در مغازه نانوایی پدرش مشغول به کار گشت. در روزهای گرم ماه مبارک رمضان که به پخت نان مشغول بود، به مادرش که نگران سلامتیاش بود، میگفت:
♨️ کار در این شرایط سخت، هم یک امتحان است و هم باعث آمرزش گناهان میشود.
🌐 درآمد بالایی داشت و میتوانست مثل خیلی از جوانان دیگر مشغول امور دنیوی شود اما جسارت تکفیریها به حریم اسلام در سوریه غیرت حیدریاش را خدشهدار کرده بود و برای رفتن به سوریه ثبتنام نمود و ۲۲روز پس از نخستین اعزامش، ۱۹اردیبهشت۱۳۹۳ در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید.
🌹سالروز شهادت مدافع حرم
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
هدیه نثار روح پاک شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
اللهمعجللولیکالفرج
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#خاطرات_شهدا
(تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده!)
تو حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند.
ما هر وقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم.
یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچههاش برسونیم چراغ موتورش روشن میرفت!
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناصها بزنند.
خندید.
من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم: مارو میزنند.
دوباره خندید و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی که گفته شب روى خاکریز راه میرفت و تیرهاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین تیر میخورى در جواب میگفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده
و شهید مصطفى میگفت:
حسن میخندید و میگفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده.
و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاق هایى براش افتاد و بعد چه خوب به شهادت رسید...
🏷راوی: مدافع حرم #شهیدمصطفی_صدرزاده
مدافع حرم
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
شادی ارواح طیبه شهدا
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi