وجودش نیازیست همچون نفس کشیدن ..
خدا را میگویم ، همیشه پشت و پناهت باشد..
به نام خدای همه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور✨
وَكَأَيِّن مِّنْ آيَةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ.
بدبخت منم که هیچ وقت و هنوز غمزه های
عاشقی تو را نفهمیدم...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#سلام_به_ارباب🧡✋🏻
|•عاشـق آن اسـتْ
ڪہ فڪرش همہ خدمـت باشـدْ . . .
صبـحها در عطـشْ
عـرض ارادتـ باشـدْ . . .
بـهترازحضـرت اربـابْ
ندیـدم شاهے؛
ڪهـ چـنین باخـبراز حـال رعـیت باشـد•|♥️
#السلام_علیڪ_یا_ابا_عبدالݪہ |🌿
#صبحتونحسینے... ✨
#سلام_ودرود_برشهیدان
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
به دست غم گرفتارم بيا اي يار دستم گير...
اَللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّهَ
عَنْ هَذِهِ الأُْمَّهِ
بِحُضُورِهِ
وَعَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ....
اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج🍃
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
زیبایی ها
راچشم میبیند
ومهربانی ها را دل ؛
چشم
فراموش می کند
امادل هرگز ...
سلام
جادّه ی
زندگیتون پُر از
عطر گلهای مهربانی 💐
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
وَ فَدَيناهُ بِذِبحٍ عَظيم
عشـق است . . .
که دل به راه دلبر دادن
جان را به هوای آل حیـدر دادن
این کارِ بزرگ، کار مردان خداست
ماننـد حسین بن علـے سـر دادن
📎پ ن:
مادر شهید میگفت: همرزمش گفته ڪه رضا شب قبل از شهادتش خـوابی دیده و همه را بیدار ڪرد.
گفت: بیدار شوید، بیدار شوید من می خواهم #شهید بشوم...
دوستانش گفتند: حالا نصف شبی چه وقت این کارهاست؟! ڪو شهادت؟
●گفت: من خواب دیدم #امام_حسین(ع) به خوابم آمد و فرمود: "رضا تو شهید می شوی، اگر ســرت را بریدند، نترس، درد ندارد..."
●وقتی من این را شنیدم واقعاً آرام شدم... تسلی پیدا کردم...مطمئنم ڪه خود امام حسین(ع) در آن لحظه هوای پسرم را داشته...
#شهید_رضا_اسماعیلی🌷
#اولین_ذبیح_فاطمیون
#شهادت: ۹۲/۱۱/۸
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🕊شهید مدافع حرم علی عسگری
📋 #این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم...
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات.
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگفت :اگر از دست کسی ناراحت هستید،
دو رکعت نماز بخوانید و بگویید:
خدایا ! این بنده تو حواسش نبود، من از او گذشتم، تو هم بگذر . . .
+ اینطوری دلبری کردن از خدا !
#شهید_حسن_باقری
#سالروز_شهادت
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_ششم سالگرد ازدواجشان بود
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سی_و_هفتم
مجيد پسر دوست داشتني فاميل زين الدين بود . كوچك ترين بچه ي خانواده بود . قيافه نوراني داشت . مهدي پاي مجيد را به منطقه باز كرده بود ، گردان تخريب . هر جا مي رفت مجيد را هم با خودش مي برد . همديگر را خوب مي فهميدند . بعضي وقت ها مي شد مهدي هنوز حرفي را نگفته مجيد مي گفت :" مي دونم چي مي خواي بگي ." و مي رفت تا كار را انجام دهد .
در يكي از عملياتها مجيد مجبور شده بود دو سه روز در ني زارها قايم شود . وقتي آقا مهدي او را به خانه آورد . از شدت مسمويمت همه ي بدنش تاول زده بود . يك هفته ازش پرستاري كردم آن قدر سردي بهش بستم كه حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدي هم كه ديگر حسابي صميمي شده بودم ، ولي باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خوابها را چيده بودم و اتاق را دو قسمت كرده بودم . پشت رختخوابها اتاق مهدي بود . بعضي شب ها كه از منطقه بر مي گشت ، مي رفت مي نشست توي قسمت خودش و بيدار مي ماند .
من هم سعي مي كردم وقتي او آن جا است زياد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و بايد به كارهايم مي رسيدم ، ولي گوشم پيش صداي دعا خواندن او بود . يك بار هم سعي كردم وقتي دعا مي خواند صدايش را ضبط كنم .
فهميد گفت: " اين كارها چيه مي كني ؟"
بعد از چند روز آقا مهدي تلفن زد. گفت: " آماده شويد مي خواهيم برويم مشهد ."
گفتم: " چه طور ؟ مگر شما كار نداريد ؟ "
گفت: " فعلاً عمليات نيست . دارند بچه ها را آموزش مي دهند . "
برايم خيلي عجيب بود . هميشه فكر مي كردم اين ها آن قدر كار دارند كه سفر كردن خوش گذارني ِ زيادي برايشان حساب مي شود.
ادامه دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_هفتم مجيد پسر دوست داشتني
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سی_و_هشتم
بعد از دو سال دوره كردن شب هاي تنهايي در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم . دقيقاً روز عاشورا بود كه آمديم قم . مهدي فردای همان روز برگشت .آدم میگوید به دلم آمده بود كه آخرين باري است كه مي بينمش . ولي من نمي دانستم . نمي دانستم كه ديگر نمي بينمش . آن روز خانه ي پدرشان يك مهماني خانوادگي بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها كه رفتند ، من آن جا ماندم .
يك ساعت بعد مهدي آمد . من رفتم و در را برايش باز كردم . محرّم بودو لباس مشكي پوشيده بودم . آمدم داخل و تا مهدي با خواهر و مادر و پدرش از هر دري حرف مي زد ، از پيروزي ها ؛ از شكست ها . من تند تند انار دانه كردم . ظرف انار را بردم توي اتاق و كنارش نشستم و ليلا را گذاشتم بينمان . دم غروب بود . چند دقيقه همه ساكت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذيت كننده نبود . لبخند هميشگي اش را بر لب داشت .
دوتايي ليلا را نگاه مي كرديم . بالاخره مادرش سكوت بينمان را شكست .
به مهدي گفت: " باز هم بگو ! تعريف كن ."
مهدي با لحني بغض آلود گفت :" مادر ديگه خسته شده ام . مي خواهم شهيد شوم ."
بعد رو كرد به من و لبخند زد . يعني که اين هم مي داند . همه فكر كرديم خوب دلش گرفته خوب مي شود .
فردا صبح دوتايي قبل از اذان بيدار شديم و رفتيم زيارت . خنكي هواي دم سحر و رفتن او هواي حرم را برايم غمگين كرده بود . وقتي داشتيم بر مي گشتيم ، توي يكي ازايوان هاي حرم دو تا بچه ي پنج شش ساله ي عبا به دوش ديدم كه با پدرشان نشسته بودند. مهدي رفت وبا پدر بچه ها صحبت كرد . بچه ها هم برايش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه هاي جالبي بودند . مهدي آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . اين آخرين باري بود كه ديدمش.
ادامه دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای عکس معروف بغل کردن جانباز ویلچرنشین توسط حاج قاسم سلیمانی
نکته اینکه در آن زمان حاج قاسم به علت وجود ترکش در کمر و نزدیک نخاعشان ۵ ماه استراحت مطلق داشتهاند...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi