eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
33.3هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
با ندبه ما نیامـدی حرفے نیستـ... یڪ جـمعه تو نـدبه ڪُن ڪه مآ برگـردیم...🥀 | | | | 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
ماجرای خواب زیبای حکاک سنگ مزار 🌺ماجرای خواب زیبای حکاک سنگ مزار شهید رسول خلیلی 🔻 اینو برای کسایی میگم که تا حالا نشنیدن این ماجرا رو... 🔻این قضیه برای اسفند سال 92 ... 🔹این سنگی که میبینید سنگ مزار شهید رسول خلیلی هستش که توسط خراطی حکاکی شده ... 🔸 خراط این سنگ برامون ماجرای عجیبی رو تعریف کرد که هنوز وقتی یادم می افته مو به تنم سیخ میشه و بغض گلوم رو میگیره 🔹صبح روح الله (برادر شهید) اومد دنبالم رفتیم بهشت زهرا منتظر شدیم حکاک اومد... 🔸یه نگاه به ما انداخت گفت ببخشید این سنگ مزار کیه؟ گفتیم چه طور؟ گفت: اصلا نمی دونستم قراره امروز بیام اینجا بنویسم 🔹دیشب خواب دیدم از طرف حرم امام حسین علیه السلام منو خواستن گفتن شما مامور شدی رو ضریح آقا قرآن بنویسی 🔸ما که خشکمون زد... وقتی بهش گفتیم سنگ رو از حرم امام حسین آوردن و قراره برای یه شهیدی نصب بشه حالش منقلب شد... 🔹سنگ مزاری که میتوان گفت هدیه ای از جانب اربابش حسین بود❤️ 📻راوی :  از دوستان شهید 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 ✖️از هم اکنون تا غروب آفتاب زمان استجابت دعاست.. حضرت فاطمه (س) هنگامی که نیمی از خورشید غروب میکرد .. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت پنجاه و دوم مهمانی برادر🌺 💢در این سال های اخیر، هر سال توفیق داشتم که
قسمت پنجاه و سوم مهمان🌺 💢سال ۱۳۹۱ بود که من برای اولین بار این جمله از مقام معظم رهبری را شنیدم که قبلا فرموده بودند: زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. 💢من عاشق خاطرات شهدا بودم. یکی از دوستان ما که از خادمین شهدا بود برای ما از خاطرات شهید و کتابش گفت. 💢ما در شهر خودمان کهنوج هر چه گشتیم کتاب پیدا نکردیم. از چند نفر پرسیدم این کتاب را از کجا باید تهیه کرد. گفتند: در رفسنجان این کتاب را دارند. تماس گرفتم با رفسنجان. گفتند: تمام شده. گفتم: من مسئول جامعه القرآن شهر کهنوج هستم می خواهم خانم های حافظ و قرآن آموز با این شهید آشنا شوند. شماره ای در تهران به من دادند. 💢چون چندین بار پیگیری کرده و نتیجه نگرفتم این بار به امام عصر عجل الله توسل پیدا کردم و خواستم که اگر صلاح می دانید این شهید را برای هدایت ما بفرستید. بعد دوباره با تهران تماس گرفتم خدا را شکر گفتند: موجود هست. 💢برای دهه فجر برنامه ریزی کردیم تا مسابقه کتابخوانی برگزار کنیم مبلغ کتاب ها واریز شد و خبر دادند کتاب ها ارسال شده. 💢قرار بود همراه کتاب شهید هادی کتاب های دیگر شهدا که توسط گروه شهید هادی منتشر شده نیز ارسال شود. 💢من هم منتظر بودم. چون هنوز چهره ی این شهید را ندیده بودم از طرفی مشتاق بودم کتابش را بخوانم. 💢صبح زود وارد کوچه ی موسسه جامعه القرآن شدم. دیدم دفتر دار موسسه شلنگ آب را برداشته و مشغول شستن کوچه است. وسط کوچه را گل محمدی چیده. درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شدند! 💢با عصبانیت گفتم: حاج خانم. کهنوج مشکل کمبود آب داره چکار می کنی؟ قضیه این گل ها چیه؟ اینجا چه خبره؟ 💢خانم دفتر دار با خوشحالی جلو آمد و گفت: مگه خبر نداری مهمان داریم اون هم چه مهمان هایی؟! 💢وقتی تعجب مرا دید گفت: امروز شهدا مهمان ما هستند. الان دارند تشریف می آورند موسسه. 💢سریع دویدم سر کوچه ببینم چه خبره. یکدفعه دیدم گروهی جوان باشخصیت و بسیار زیبا و نورانی به سمت کوچه می آیند. کت وشلوارهای بسیار زیبا. با هم می گفتند و می خندیدند. جمع زیادی هم پشت سر آنها. یک نفر در وسط جمع شهدا بود که چهره و نورانیت خاصی داشت و بقیه در کنارش بودند. 💢دویدم به سمت داخل موسسه که بگویم خانم ها چادر سر کنند که الان شهدا می رسند. 💢وارد موسسه شدم بوی اسپند و عطر همه جا را گرفته بود خانمی دم در قرآن به دست منتظر من بود. انگار قرآن آموزان قبل از من خبر داشتند که شهدا در راهند. 💢داخل موسسه نگاهم به در ودیوار مبهوت ماند اینجا کجاست؟ گویی جامعه القرآن کهنوج به زک کاخ تبدیل شده! چه فرش هایی چه پرده هایی خدایا چه نورانیتی، بوی عطر گل محمدی همه جا را گرفته بود مست از دیدن این صحنه ها بودم که یکباره ار خواب پریدم. 💢سحر جمعه بود یکباره از خواب پریدم سحر جمعه بود وچه مبارک سحری. 💢یک دل سیر گریه کردم و خوشحال شدم شهدا به موسسه آمدند. به کسی از آن رویای نیمه شب حرفی نزدم. از طرفی نگران بودم که امروز باید کتاب ها برسند و توزیع شود. نکند دیر بشود و برای مسابقه نرسد. 💢عصر همان روز از ترمینال تماس گرفتند که کارتن های کتاب رسیده. با خوشحالی به همراه همسرم به تعاونی رفتیم و چند کارتن بزرگ تحویل گرفتیم. 💢جلوی درب موسسه که رسیدیم همسرم اولین کارتن را بلند کرد ولی چون سنگین بود از دستش لیز خورد و روی زمین افتاد. 👇👇👇
شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی❤: 👇👇👇 💢کارتن پاره شد و کتاب ها جلوی من ریخت! نگاهم به زمین خیره ماند. اولین تصویری که روی جلد کتاب در مقابلم بود . همان جوانی بود که دیشب در وسط جمع شهدا ایستاده بود. کتاب بعدی تصویر یکی دیگر از شهدا.. 💢پاهایم سست شد. نشستم روی زمین بغض گلویم را گرفت. یکی یکی کتاب شهدا را با ادب بر می داشتم و می گفتم خوش آمدید. خوش آمدید.. اینها همان جوان هایی بودند که شب قبل مهمان موسسه شدند چهره آنها را خوب به یاد داشتم . نفر وسط بود. بعد شهید علمدار بعد شهید تورجی.. 💢همسرم که از خواب من اطلاعی نداشت با تعجب گفت: چیکار میکنی؟ بیا کمک کن کتاب ها را جمع کنیم. 💢عجب غروب جمعه ای بود شهدا آمدند. 💢خدا شاهد است از آن لحظه که شهدا مهمان جامعه القرآن شدند اوضاع ما کاملا تغییر کرد. شرایط روز به روز بهتر شد. درهای خیر و برکت بر ما باز شد. 💢ما با سختی فراوان در آن منطقه ی محروم کشور کار را شروع کرده بودیم حالا با عنایت شهدا درهای بسته به روی ما گشوده می شد. 💢دیگر ابراهیم را برادری برای خودم می دانستم. اولین قرارم با داداش ابراهیم این بود که از خدا بخواهد به من حیای فاطمی بدهد. حیایی که تا می توانم از نامحرم دور باشم. نامحرم را نبینم و نامحرم نیز من را نتواند ببیند. 💢چرا که مادر سادات فرمودند: بهترین حالت برای یک زن که او را به خدا نزدیک می کند. این است که تا جایی که می شود با نا محرم برخورد نداشته باشد. 💢بعد هم خواستم که برای بندگی خالص حضرت حق ادب نماید. 💢از آن روز در تمام کارها داداش ابراهیم مشکل گشای ما بود. 💢ما برای برخی کارها باید از امام جمعه فرماندار ..کمک می گرفتیم. برای این کارها لازم بود که شخصا حاضر می شدم و صحبت می کردم. قبل از اینکه بروم خیلی خودمانی به داداش ابراهیم می گفتم شما راضی هستی که من با نا محرم حرف بزنم؟ خودتان مشکل را حل کنید و کارها را ردیف کنید. من نامه را می فرستم پیگیری هایش با شما. 💢باورش برای کسانی که اعتقاد دارند سخت نیست. بدون مراجعه و به صورتی عجیب مشکلات و مسائل ما حل می شد. 💢یادم آمد روز اول از مولای خودم خواستم که برای هدایت ما این شهید را بفرستد. چه استادی را امام عصر "عجل الله" برای هدایت ما فرستاد؟ 💢روزها گذشت و فعالیت ما گسترش یافت. یک شب جمعه زیارت عاشورا به نیت امام عصر "عجل الله" و مادر جوانشان و شهدا خواندم و گفتم: داداش ابراهیم مربیان موسسه خالصانه و بی ریا توی این شهر که خیلی به کار فرهنگی احتیاج داره زحمت می کشند من خیلی شرمنده ام. از خدا بخواه که توفیق دهد در نیمه شعبان مربی ها را به کربلا ببرم. 💢با عقل مادی این کار شدنی نبود هزینه بسیار این سفر و... اما چقدر زود جواب ما را داد. 💢روز نیمه شعبان با ده نفر از مربیان قرآنی در بین الحرمین بودیم و به نیابت از شهدا زیارت می کردیم و چه سفری شد سفر مرحمتی شهدا. 💢آری از آن روز که شهدا مهمان ما شدند رنگ و بوی زندگی ها تغییر کرد اصلا رنگ و بوی شهر ما تغییر کرد. بوی خدا در همه جا پراکنده شد. 💢ابراهیم این بزرگ مرد اخلاص و عمل در این شهر چراغ راهی شد برای تمام کسانی که می خواهند عبد درگاه خدا باشند. ابراهیم به شهر دور افتاده ی ما آمد تا راه را به ما نشان دهد. 💢اکنون بسیاری از مردم شهر او را می شناسند. کرامات و اتفاقاتی که اینجا رخ داد خودش یک کتاب است. داستان رضا یکی از این حکایت هاست. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌹۱۵ فروردین ۱۳۳۲ ولادت سردار رشید اسلام، شیر در زنجیر خفته، حاج احمد متوسلیان گرامی باد... ♦️موسس، فرمانده و بنیانگذار پرافتخار لشکر ۲۷محمد رسول الله(ص) ❤️ الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 به جان و دل نشسته‌ای به خاک و گل فتاده‌ام کنون که تو سواره‌ای... شتاب از چه رو؟ ... بمان 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
تنهآ آفتاب سوزان نگاه توست که در این گنبد کبود آب می کند سراسر یخ های تنم را ... ای پادشاه حیات ... به نام خدای همه 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
حبه نور ✨ وَمَن يَتَعَدَّ حُدودَ اللَّهِ فَقَد ظَلَمَ نَفسَهُ. خط قرمزهای خدا را رد میشی کی ضرر میکنه جز خودت؟ مبارک طلاق آیه 1 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
آسمان كى دلش از خشكىِ اين خاک گرفت؟! ابرها فکر تو بودند که باران آمد السلام علیک یا‌صاحب‌الزمان 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
و تـو ای زندگی یک بـار دیگر صدایم کن شاید ذهن سرگردان مـن بـه آغاز دیگری برسد دیر نیست زمین هنوز هم بـرای خوشبختی همه‌ یِ انسانها جا دارد... سعادت سلام پگاه اولین روز هفته ات خوشرنگ🌱 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
هر روز صبح طلوع دوباره خوشبختی و امید دیگری است بگشای دلت را به مهربانی و عشق و محبت را در قلبت مهمان کن بی شک شکوفه های خوشبختی در زندگیت گل خواهد کرد سلام صبح گلبارون 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi