eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
30.9هزار عکس
28.4هزار ویدیو
76 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حبه نور✨ ۚ وَاللَّهُ يَحْكُمُ لَا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ ۚ وَهُوَ سَرِيعُ الْحِسَابِ و خدا حکم می کند؛ و هیچ بازدارنده ای برای حکمش نیست، و او در حسابرسی سریع است. -آیه ۴۱ 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کاسه صبرِ زمین لبریز است.. و شانه هایِ شب.. زیرِ بارِ دلتنگی سنگین! تو بگو!... چند قدم تا صبح فاصله است.!؟... مولانامهدی! "س. منتظرالمهدی" 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
◽️◽️◽️◽️ سلام .. پروانه دلتان در نسیم خوشبختی بر فراز آسمان شادی همواره رقصان روز و روزگارتان همواره بر وفق مراد باد 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
◽️◽️◽️◽️ دعوت به یک چالش خوب : امروز با خودت قرار بگذار "یک نفر را خوشحال کنی" این قرار را هرروز با خودت مرور کن تا مهربانی عادت همیشگی ات شود. اسم خودت را در لیست بنویس.. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌹صلوات خاصه امام رضا علیه السلام 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
یا امام رضا علیه السلام _5953856512379061555.mp3
721.3K
🌺امام رضا(ع) چطوری جواب این همه زائر رو می دهد؟ ❤️خوش به حال زائرات امام رضا(ع) 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
⚜ بسیار زیبا، حتما بخونید ⁉️ اسماعیل‌طلا کیست؟ ⁉️ چرا سقاخانه حرم به نام او مشهور است؟ 💦 سقاخانه معمولاً ظروف سنگی بزرگی بود که آب آشامیدنی را در آن‌ها می‌ریختند و پیاله‌هایی را با زنجیر به آن‌ها می‌بستند. 💦 از میان سقاخانه‌هایی که وجود دارد، سقاخانه «اسماعیل طلا»ی صحن کهنه حرم رضوی یکی از معروف‌ترین و قدیمی‌ترین آن‌هاست. ⛏ سنگ بنای این سقاخانه را نادرشاه افشار گذاشت و یکی از فرماندهان فتحعلی‌شاه، بهای روکش طلای آن را مهیا کرد. ✅ نادرشاه و سنگ اول بنای سقاخانه حضرت 💎 ماجرای سقاخانه حرم مطهر از آنجا آغاز می‌شود که بین سال‌های ۱۱۴۴ تا ۱۱۴۵ه.ق به دستور نادرشاه افشار، سنگابی یکپارچه از سنگ مرمر در صحن عتیق نصب شد. این سنگاب را که از جنگ هرات به غنیمت گرفته شده بود، در کنار جوی آبی که از چشمه گیلاس (گلسب) تا صحن حرم کشیده شده بود، نصب کردند تا مردم برای رفع تشنگی از آب درون آن که سه کُر گنجایش داشت، استفاده کنند. ✅✅ اسماعیل طلا کیست؟ ✨ این سقاخانه سال‌ها بعد، به دست یکی از سرداران فتحعلی شاه با روکشی از طلا تزئین شد. 🎁 ماجرا از این قرار بود که در زمان این شاه قاجار از طرف يكی از دولت‌های خارجی بسته‌ای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. ☝️🏻 «اسماعيل‌خان» كه جزء ملتزمين بود استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود، چرا که احتمال سوء قصد را نمی توان از نظر دور داشت. 💣 اتفاقا هنگام باز كردن، بسته منفجر شد و خساراتی به بار آورد. 🏆 فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سردار اسماعيل‌خان سكه‌های طلا به او مرحمت شود. چنين كردند و اسماعيل خان معروف به «زر ريز خان» شد. 🔆 او این طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد تا گنبد و پایه‌های سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود. از آن زمان این سقاخانه را به «سقاخانه اسماعیل طلا» می‌شناسند. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 شرط هواداری ما شيدايی و شوريدگيست گــــر يار ما خواهی شدن شوريده و شيـدا بیـــا 🎊🎊عیدتون مبارکا🎊🎊 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 بیا بگو نتکانند پادری ها را 🙏 نشسته ام چو غباری به شوق اذن دخول . . . 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🔹اوناییکه فکر میکنن خیلی بزرگن گول سایه شونو میخورن نمی دونن که سایه بزرگشون مال غروب آفتابه آهای آدمایی که فکر میکنید خیلی گنده اید، یه روزم آفتاب شما غروب میکنه. افتاد؟!👎 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قـسـمـت_سوم روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم
☕️ روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بسی، نسبی در خانه برقرار بود. دیگر علیرغم میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت. حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکرد. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.  نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود.. شاید ، فقط کمی میشد در موردش فکر کرد. هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم. خدایی که خدایم را رام کرده بود، حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمیده بود.. گاهی بطور مخفیانه نماز خواندهای دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس.. اما هر چه که بود، کمی آرامم میکرد. حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر.. حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش.. آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار بود. آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس.. و این کام تفکراتم را شیرین میکرد.🙃 حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند.😳 خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند.😳🙄 کم کم داشت از خدای دانیال خوشم میآمد.. که ناگهان همه چیز خراب شد.. خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد… همه چیز را... 📌ادامه دارد... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi