9.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
🎥 نماهنگ شبیه سازی لحظه وداع امام حسین علیهالسلام با حضرت زینب سلام الله علیها در ظهر عاشورا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_52 مکث کرد (میگم.. اما الان نه.. فعلا نمیتونم چیزی بگم..) خواست از ات
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_53
آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم.
از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن،ا داشت.
ینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.
اینجا فقط عطر چای بود و نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم. دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود، فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد.
به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان (جایی تشریف میبرین سارا خانوم)؟
ابرو گره زدم (فکر نکنم به شما مربوط باشه.. اینجا خونه ی منه و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم).
زبانی به لبهایش کشید (هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم. به صلاح نیست تنها برید. چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید)
برزخ شدم (صلاحمو خودم بهتر از تو میدونم. از جلوی راهم برو کنار.) از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول خودشان نامحرم خنده ام گرفت.
قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بد و بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد.
بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد (حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟)
شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست. (اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل. بیرون از این خونه براتون امن نیست)
معده ام درد میکرد (چرا امن نیست؟ هان؟ تا کی باید صبر کنم؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان)
دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید (فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره. فقط باید کمی تحمل کنید. به زودی همه چی روشن میشه. سلامت شما خیلی واسم مهمه.)
سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد (دانیال نگرانتونه)
ایستادم (چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم میکنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه؟)
به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد.
هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود؟
هر روز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد و هر وقت درد، امانم را میبرید؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم.
و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک، چند روزی در بیمارستان بستری شوم.
آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت. تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد. گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی… خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش
دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن.
نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد. حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است، سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود. ترسیدم. این راچه کسی فرستاده بود؟
خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی، روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنایی سلام گفت. (سارا! منم، صوفی.. سعی کن حرف نزنی.. ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه) حسام را میگفت؟
او مگر ما را میدید؟ (من ایرانم. پیداش کردم. دانیالو پیدا کردم. اون ایرانه.) درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد (سارا! همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره. جریانش مفصله..الان فرصت واسه توضیح دادن نیست.. موبایل و تلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه. تو فردا مرخص میشی. این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم. فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره. بخصوص اون سگه نگهبانت. دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه. فعلا بای)
اینجا چه خبر بود؟ صوفی چه میگفت؟
او و دانیال در ایران چه میکردند؟
منظورش از اینکه همه چیز با دیده های او و شنیده
↩️ #ادامہ_دارد.
💔
فعل مجهول را اولین بار زینب کنار بدنت ساخت!
- آیا تو حسینِ منی؟🖤
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
یکی یکی رفتن
علی اکبر رفت
قاسم رفت
عبدالله رفت
علی اصغر رفت
عباس رفت ...
یه حسین مونده و یه صحرا نامرد
یه زینب مونده و یه لشکر نامحرم...💔
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
مردن میان روضه ی تو
رسم نوکری است..
در حیرتم که بعد غمت
زنده مانده ام..
باید از روضه ارباب مرد
مثل #شهدا
#انتشار_عکس_برای_اولین_بار
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
༻﷽༺
#امان_از_غروب_عاشـــورا💔
🥀ذوالجنـاح تنها چرا
آمدے اما نیــــاوردے
تو بابـاے مرا
ذوالجنـاح
یالٺ چرا خونے شده
دیده ے عمہ چہ بارونے شده
#اے_ذوالجناح_باوفا🍂
#کو_بابا_حسین_من🍂
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
3.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شام غريبان حسينی در حرم مطهر رضوی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#قرار_عاشقی
مڹ با تو زندگے نڪنم پیر مےشوم
بے تو مڹ از جوانے خود، سیر مےشوم
مڹ در شعاع پرتو شمس الشموسے اٺ
بے اختیار پیش تو تبخیر مےشوم
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
2.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کجایی_صاحب_عزا...
کُلُّهُم نورٌ واحِد یعنی؛
همان طور که نگاهت
به پرچمِ سرخِ گنبد امام حسین میافتد و
با هر تکانِ پرچم اش دلت تکان میخورد...
چشمانت
در چشمانِ مهدی فاطمه که گره بخورد
با هر بار دیدنش
دلت هزار بار میلرزد و
هر بار هزار دفعه عاشقش میشوی ...
کُلُّهُم نورٌ واحِد یعنی؛
دستانت که به ضریح ارباب میرسید و
تمامِ جانت آرام میشود
دست در دستِ مهدیِ فاطمه که بگذاری
تمــامِ وجودت آرام و قرار میگیرد...
آه
چه ساده گذشتیم از لحظه های کنارِ تو بودن
و هنــوز بیقرارِ دیدارت نشده ایم
ما امام حسین را ندیده ایم و
دلتنگ حرم و گنبدش میشویم
ما امام حسین را ندیده ایم
و با هر تکانِ پرچمِ گنبدش قرار از دست میدهیم...
ما اگر تو را ببینیم
اگر دست در دستانت بگذاریم
اگر دل به چشمانت بسپاریم
از شوق برایت جان میدهیم آقا....
آه
امان از ما.....😔
#اجرکاللهیاصاحبالزمان...
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi