eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
33.3هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴شام غریبان است خدا رحم کند بر دل آقا 🏴یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه شریف 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
به نام تو که زیباترین تکرار روزگار منی شکر برای نگاه نوازشگرت که هرصبح بدرقه آغازم بسوی توست به نام خدای همه 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
حبه نور✨ ۚ وَاللَّهُ يَحْكُمُ لَا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ ۚ وَهُوَ سَرِيعُ الْحِسَابِ و خدا حکم می کند؛ و هیچ بازدارنده ای برای حکمش نیست، و او در حسابرسی سریع است. رعد ۴۱ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
‌محبوبم! یادمان باشد قرار ما حوالیِ عطر سیب هاست. شما نباشید دریا تنهاست، غروب تنهاست، ماسه ها، کوچه ها و سپیدارها تنهایند ... اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج☘ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبح قشنگتون بخیر روزگارتان از رحمت «الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز سفرهٔ تان از نعمت «رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار روزتون پراز لطف وعنایت خدا صبحتون بخیر و شادی🌺 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
[ ] 🔺با دستایی که باهاش ▫️برا حسین(ع) سینه زدی، ▫️رو به روی خدا بلندش کردی و ▫️ذکر خالقتو گفتی، گـنـاه نـکـــــن🚫 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 زینب کبری (س) حتّی در شب یازدهم نماز شبش ترک نشد. در طول دوران اسارت، انقطاع الی‌الله‌اش بیشتر شد. این زن، الگوست. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
1.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 تو دنیا خیری ندیدم جز در خونه‌ت ارباب...... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 ها حتی به آب خوردن رسید ولی در اردوگاه حسین (ع) حرفی از سازش نبود ... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_53 آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم. از فرطِ درد و تهو
ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد. دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود. به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد. به میان حرفش پریدم (چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال  سرت آورده از من بگیری؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده) لحنش آرام اما عصبی بود (سارا، الان وقتِ این حرفا نیست.. حسام بازیگر قهاریه. اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت. اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام) دیگر نمیدانستم چه چیز درست است (شاید درست بگی.. شایدم نه..) تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی.. حکمِ  ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد. صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب می آمدند. حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِ  انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم. به کدامشان باید اعتماد میکردم؟ حسام یا صوفی؟ شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی. آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود. نگاهش کردم. پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود اما باز هم میترسیدم. زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد. مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود.. چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟ مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود؟ پس چرا زبان باز نمیکرد؟ صدای در آمد و یاالله گوییِ بلند حسام. پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید. بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود. او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان. در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ  افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟ نمیدانم.. شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود. اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این  جوان متفاوت بود. عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد. از گرفتن دستهایم تا نوازش.. اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من نداده و من آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش. بعد کمی خوش و بش با پروین، جانمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد. دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ  جانمازِ حسام نشستم. با طمئنیه ی خاصی نماز میخواند. ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم (چرا نماز میخوونی؟) لبخند زد (شما چرا غذا میخورین؟)  به پشتی مبل تکیه دادم (واسه اینکه نمیرم.) مهرش را در دستش گرفت (منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره.) جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت. جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم  که صدایم زد و من سرجایم ایستادم. مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید (این مُهر مال شما. عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه). معنایِ حرفش را نفهمیدم. فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم اما دیدنش عصبی ترم میکرد. پس  آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ایی از اتاق پرتش کردم. این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند. ... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi