صبح شد
باز هم آهنگ خدا می آید
چه نسیمِ خنکی، دل به صفا می آید
به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا می آید
سلام
صبح سه شنبتون بخیر ☀️
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#دمیباشھدا🕊
°|مجرای اشک چشم|°
چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران؛
محسن بعد از معاینه از دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه... ؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟
دکتر پرسید :
برایچی این سوال رومیپرسی پسرجون...؟
محسن گفت :
"چشمی که برای امامحسین«ع»
گریه نکنه به درد من نمیخوره... :)"
#شھیدمحسندرودی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_54 ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_55
نمیدانم چرا؟ اما حسام تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص شوک عصبی ش، دید و زندگی در گذشته های دور است.
یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود.
نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیز تشکم حس کردم.
جواب دادم. صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد!
او دیگر در اینجا چه میکرد؟ همراهِ صوفی آنهم در ایران..
(الو.. سارا جان.. منم عثمان..)
یعنی صوفی راست میگفت؟
چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت..
خودش بود.
عثمان.. با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمیکند. حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟
(سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم. تمامِ حرفهایِ صوفی درسته. جونِ تو و دانیال در خطره! حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه. تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت. باید فرار کنی، ما کمکت میکنیم. من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم. فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی)
راست میگفت. عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِ مسلمانِ بزدل در آلمان نبود.
صدایم لرزید (اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره. اینجا چه خبره؟)
بی تعلل جواب داد (سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست.. بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم.. سارا، تو به من اعتماد داری؟)
من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم. نفسی عمیق کشیدم. صدایم کردم. جوابش را ندادم.
(سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم. به من اعتماد کن.)
عثمان خوب بود اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود.
باید تصمیم میگرفتم. پایِ دانیال درمیان بود (باید چیکار کنم؟)
دلم برایِ یک لحظه دیدنِ برادرم پر میکشید. کاش میشد که صدایش را بشنوم. نفسی راحت کشید (ممنونم ازت. به زودی خبرت میکنم.)
بیچاره عثمان، از هیچ چیز خبر نداشت. نه از بیماریم نه از چهره ایی که ذره ایی زیبایی در آن باقی نمانده بود. دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم. شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشد.
سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم. کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد.
دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید. سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟ چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت.
حسام.. حسام.. حسام.. تنفرِ دلنشین زندگیم.. کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد.
آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم.
صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچید. سرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزار خوبی بود محض شکنجه ی این بچه مسلمان.
کلاهم را روی سرم گذاشتم. عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم.
به سمتش چرخیدم. سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم. سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت و میز را جلویِ پای قرار داد. (حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین.)
به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم. پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد. در چای استکان، شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت.
چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا.. (من از چایی متنفرم. جمعش کن.)
لبخند زد (متنفرین؟ یاااا.. ازش میترسید؟)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
ســـی ســـال
در فـــراق پدر
گــریه کرد و گــفـــت:
بــازار شــــــام
جـــای عزیزان مــا نبــود...
#یا_علی_بن_حسین_بن_علی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
▪️پدر به دخترش گفته بود:
به هیچکس نگو پدرت چه کارس ، آدما مسخرت میکنن و بهت میخندن
▪️ دختر هم این عکسو منتشر کرده نوشته:
پدر من رفتگر شهرداریه و من خیلی دوسش دارم
📌جارو زدنهای شما قداست داره...
اونایی باید خجالت بکشند که تا خرخره تو بیت المال فرورفتن
#پدر_سایه_سر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
" اَنا اَبنُ مَن قُتِلَ صَبرا* "
من پسر کسی هستم که
او را با شکنجه کشتند ...
• ازخطبههای امام سجاد علیهالسلام
* " قتل صبر" یعنی کسی را محصور کنند
واز همه طرف بهاو حمله کنند برای کشتنش
یعنی با شکنجه کشتن ؛ یعنی زجرکش کردن
می گویند این نوع کشتن در آیین مسلمانی
حرام است.
#السلام_علیک_یاعلیبنالحسین
#شهادت_امامزینالعابدینعلیهالسلام_تسلیت
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
457.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 کار در زینبیه سخت شده بود و حرم در لبهی سقوط بود.
مصطفی بدرالدین اما حاضر به عقب آمدن نبود.
میگفت: جواب امام خامنهایی را چه بدهم...!!
🌷شهید مصطفی بدرالدین🌷
فرمانده حزب الله در سوریه
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
•🥀•
🔸فرازی از وصیت نامه شهیدغفاری:
امام سجاد«؏»:
﴿القتللناعادةوکرامتناالشهادة﴾
ڪشته شـدن عـادت مـا
و شهـادت ڪرامـت مـاست . . .
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#تلنگر
بہ فڪر " مثل شهدا مُردن " نباش !
بہ فڪر " مثل شهدا زندگے ڪردن " باش .
#شهید_ابراهیم_هادے
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
اگر میخواهی بدانی خدا از تو راضی است یا نه،
به #دلت مراجعه كن!
ببین در زندگی از خدا راضی هستی؟
اگر راضی هستی؛ بدان كه خدا هم از تو راضی است
و اگر در گوشه دلت از خدا ناراضی هستی،
متوجه باش كه خدا هم از تو ناراضی است..!
#حاجآقامجتهدیتهرانی🌿
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#قرار_عاشقی
آقاۍ امام رضا:
لطفا یڪ¹ بار دیگر مرا راھ بدهید
آقاے من
شاهدید این دلـ تنگ را
این بغضهاے هر روزه را
شب گریہهاۍ بےصدا را
مگر شما کارے کنید آقـا جآن.
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
آنقدر زرنگ و با شهامت بود که حاج محمد بروجردی و ناصر کاظمی، وقتی دیدنش به عنوان نفوذی فرستادنش تو حزب کومله.رفت خودش رو در حزب جا کرد و شد مسئول پرسنلی حزب. تمام اطلاعات و اخبار ضد انقلاب رو کامل استخراج کرد. وقتی کارش تمام شد و برگشت سپاه، ضد انقلاب پشت هم شکست میخورد. تمام آمار و اخبار حزب رو تخلیه کرده بود. بعدها فهمیده بودند که او همان محمود کاوه فرمانده نامدار سپاه در کردستان بوده.
📚موضوع مرتبط:
#شهید_محمود_کاوه
#شهید_دفاع_مقدس
#خاطره
#سالروزشهادت
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi