eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
33.3هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
790.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌾🌹 🎥 کلیپ ٬٬الشـهیـد جـه‍ـاد عـماد مُغنيّة... 🌀ششمین سالگرد شهادت🌀 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 بجنگ‼️ هیچکس‌براۍاینکه‌ ٺو به‌خواسٺه‌هاٺ‌برسۍ براٺ‌نمۍجنگه...☝️ 😍 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 اگه الان مثل ما درگیر دنیاش بود تازه بیست ساله ش بود! کجای کاریم😔 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 فَكَم يا اِلهی..وَهُمُوم قَد كَشَفتَها... ای خدای من! چه بسیار اندوه ها که برطرف کردی... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
« ان الـی ربك الرجعی » کوچـه دنیا بن بست استــ روزی باید برگردیم :) 🕊 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
1.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیروز بعد از ۳۲ سال، پس از تفحص و تست DAN پیکر شهید کامبیز مرادی‌نسب پیش مادرش در دزفول برگشت. مادرش میگه عزیز بالابلندم... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
نام و نام خانوادگی: محمد غفاری نام پدر : حسین محل تولد : همدان تاریخ ولادت: ۱۳۶۳/۱۰/۳۰ تاریخ شهادت: ۱۳۹٠/۶/۱۳ محل شهادت: سردشت و در تپه جاسوسان مدت عمر: ۲۷ سال کتاب مربوط به این شهید:پرواز در سحرگاه 🌷محمد غفاری در ۱۳ بهمن سال ۱۳۶۷ (شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه) به دنیا آمد. وقتی به تقویم نگاه می اندازیم اودرست مصادف با شهادت امام هادی (علیه السلام ) به دنیا آمد و بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند. عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی (علیه السلام) شد. ♡♡♡هدیه به روح پاک شهید...صلوات♡♡♡ (◠‿◕)رضـــوانهـ🍃 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ ولادت 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
اونقدࢪعاشقت‌شدم❤️ همہ‌میگݩ‌دیۅۅنہ‌اۍ...😇 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_هشت - عکس من و بابام اینجا چیکار میکنه؟ توروخدا بگین چی شده؟ هانیه
💔 - بابات دلش نمی خواست مامانت اذیت بشه ، مامانتم خب تو ناز و نعمت بزرگ شده بود، عادت به زندگی سخت نداشت ، توافقی طلاق گرفتن .... بابات با اصرار حامد رو نگه داشت ، مادرتم تونست با یکی از فامیلاشون که بهش میخورد ازدواج کنه ، بابات همیشه می گفت خیالش راحته که تو آرامش داری ، برای همینم نمی خواست کسے آرامشتو بهم بزنه ، میگفت بابای مریض به چه دردش میخوره؟ اما این آخرا .. خیلی دلش برات تنگ شده بود ... ازت خبر می گرفت ، عکساتو میدید .. حتی چندباری به سختی با ویلچر اومد و از دور تماشات کرد ... خیلی دلش دختر می خواست ... گریه مان شدت می گیرد ، کاش پدر می دانست من هم این سال ها چقدر دلم پدر میخواسته ...کاش اجازه می داد ببینمش ... قبل از اینکه برای همیشه برود... عمو با صدای گرفته می گوید : مامانتم نمی خواست تو خبردار بشی ، حتی بعد شهادت عباس ، می گفت آرامشت بهم میخوره و هروقت هروقت لازم بشه بهت میگه .... نمی ذاشت فامیلای پدری دور و برت بیان، حتی به حامد هم خیلی توجه نمی کرد و اجازه نداد تورو ببینه... من همرزم عباس بودم ...خیلی دلم میخواست یه کمکی بهش بکنم ...ولی نشد ... انگار زندگی با دشواری هایش ، محکم مرا در پنجه می فشارد ، در خودم جمع می شوم و زانو در بغل می گیرم ... صدای هق هقم خفه می شود ، هانیه خانم می پرسد : پس حامد کجاست ؟ الان که باید باشه ، نیست ! نرگس من و من می کند : جواب نمیده ،خاموشه! - یعنی چی که خاموشه؟ نجمه با ترس و تردید می گوید : مگه امروز پرواز نداشت ؟ ادامہ دارد... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_نه - بابات دلش نمی خواست مامانت اذیت بشه ، مامانتم خب تو ناز و نعمت
💔 هانیه خانم با کف دست به صورتش می کوبد: یاابالفضل العباس(ع)! عمو طول و عرض اتاق را می پیماید ، و هانیه خانم در آشپزخانه یا خود چیزی زمزمه می کند. داماد های هانیه خانم خسته از کارهای نذری پزی گوشه ای افتاده اند و از ماجرای من شگفت زده اند ... زن عمو پشت تلفن سعی دارد ماجرا را برای مادر توضیح دهد.... و نرگس که تلاش می کند به من که مثل مرده ها شدم چیزی بخوراند .... من هم یک گوشه کز کرده ام ..بی هیچ حرکتی ،نه حرفی ، نه اشکی ، نه صدایی... خیره ام به عکس پدر و در دل از هجده سال زندگی بدون پدر و ارزوهایم می گویم ... این وسط تنها کسانی که بی خیال اند نوه های هانیه خانم اند که خستگی ناپذیر بازی می کنند... نجمه از اشپزخانه بیرون می اید : ناهار اماده ست بفرمایید در خدمت باشیم.. عمو انگار چیزی که نشنیده باشد : می گوید چرا حامد بی خبر رفت؟ نجمه که متوجه حال عمو شده ، با نگاهی پاسخ دادن را به همسرش واگذار می کند... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_بیست_و_چهارم خيلي قشنگ بود . نم
💔 🔸 يك هفته قبلش به من گفت از دكتر بپرسم با توجه به اينكه بچه اي در راه دارم آيا مي توانم سوار هواپيما شوم . مشكلي نبود . سوريه كه رسيديم فهميدم آن ها برنامه شان اين است كه ما را سوريه بگذارند و خودشان بروند لبنان . يك روز ونصفي قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بوديم . خوش حال بودم ، خيلي . از دو چيز ؛ يكي زيارت حضرت زينب و رقيه . ديگر ، فرصتي كه پيش آمده بود تا با هم باشيم . آن قدر ذوق كرده بودم كه مي گفتم اصلاً همين جا در هتل بمانيم . لازم نيست مثلاً برويم خريد يا اين جور كارها . آن چند روز عالي بود . در اين مدت فهميدم پاسدارها هم آدم هاي معمولي مثل ما هستند . غذا مي خورند ، حرف مي زنند . آدم هايي كه خوبي هايشان از بدي هايشان بيشتر است ، باهم خريد هم رفتيم . هيچ كداممان نمي دانستيم چه كار بايد كنيم . براي زندگي اي كه خريد كردن و مصرف كردن هدفش باشد ساخته نشده بوديم . در بازارهاي سوريه خيلي دنبال سوغاتي مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خريدم . آقا مهدي هم يك ساعت خريد تا به مجيد سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه مي كند ياد او بيفتد. ادامه دارد..... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi