eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
28.2هزار ویدیو
75 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 چند ساعتی مانده به عمليات «والفجر۴»، هوا به شدت سرد،ابرهای سياه،نم نم بارون، هواي دل بچه ها را و کرده و هر کسی در فکر کاری بود. يکی اسلحه اش را روغن کاری می کرد،يکی نماز می خوند. همه گرد هم مي چرخیدند تا از همديگر بطلبند. هر کسي به توانش و به قدر . از هر کسی می پرسیدم و رد می شدم. داشتم با یکی از رزمنده ها بر سر این که چگونه آدم ها اراده خودشون را وقت مقتضی از دست می‌دهند بحث می کردم که صدائی توجه ام را جلب کرد بود،بچه گنبد کاووس، از لشکر ۲۵ کربلا داشت در به در دنبال سربند يا زهرا(س) می‌گشت، اومد پيش ما دو نفر و من بهش گوشزد کردم که همه براي ما هستند. گفت: درست مي گويی، آفرين، اما بدان که هر کسي به فراخور حال و دلش. ما سادات، مادرمان الزهرا(س) هستيم. من ديشب عجيبي ديدم آقا (عج) باشال سبز رنگی به گردن، سربند يازهرا(س) را بستند به پيشانی ام و بهم گفت: من را به برسان، بگو قدر خودشان را بدانند. من حالی غريب پيدا کردم و اشک نم نم می‌چکید. بعد از هم جدا شدیم طولی نکشید که وقت رفتن رسید. توی کانال نشسته بودیم، زمزمه بچه ها بلند بود و باران نم نم می بارید. سيد ميرحسين، يا فاطمه زهرا(س) به بسته بود و جلوی ستون به سمت منطقه موعود عملياتی پيش می رفتیم.بعد که رمز عمليات خوانده شد و ديگر همه از هم جدا شدیم. او که متولد ۱۳۸۴ بود بعدها در عملیات ۴ در منطقه ام الرصاص، بر اثر خمپاره به ، به فیض رسید.
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_پنج بی آنکه بخواهم ، اشکی از گوشه چشمم می جوشد و تا بخواهم پاکش
💔 خنده ام شدیدتر می شود ، حامد بلند صلوات می فرستد ، اما به محض اینکه عمه با ظرف خورشت سر سفره می نشیند ، دستش را به علامت ایست بالا میاورد : -باعرض پوزش ، به علت بوی قرمه سبزی مامان جان ، بنده تا اطلاع ثانوی مدهوش می باشم ! بعد از مدت ها ، از ته دل می خندم ، حالا من هم خانواده ای از جنس خانواده های ایرانی دارم ، صمیمی ، دلسوز و مهربان .... باتردید روسری مشکی را بر می دارم ، اما منصرف می شوم ، دوست ندارم پدر فکر کند دخترش افسرده است .... روسری کرم رنگم را دور صورتم تنظیم می کنم که گرد بایستید و با یک گیره بلند پروانه ای می بندمش ، چادر را طوری روی سرم قرار می دهم که حدود یک سانت از روسری ام پیدا باشد .... صدای حامد در می آید : -شما خانوما چی میخواین از جون آینه؟ بیا دیگه ! دوباره نگاهی به خودم می اندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست و هروله کنان ، کیفم را از روی تخت بر می دارم و خودم را به حیاط می رسانم ، عمه گفته همراهمان نمی اید تا من راحت تر باشم... با التماس دعایی بدرقه ام می کند ، حامد ماشین را از حیاط بیرون اورده و دست به سینه به ماشین تکیه زده .... با دیدن من که خرامان خرامان به طرفش می روم می گوید : -اصلا عجله ای نیستا ، مهم نیست منو یه ربع اینجا کاشتید! خنده به لبم می اید ، در جلو را برایم باز می کند ، از این کارش خجالت میکشم ، دلیل این همه محبت چیست ؟ طرف راننده می نشیند ، یک پلاک و عکس کوچکی از پدر به آینه جلو اویزان است ، بازهم همان بغض لعنتی ، راه گلویم را می بندد ...بعد هجده سال باید مزار پدرم را ببینم، انگار کوه کنده باشم، همه بدنم ضعف می رود.... حامد با مهارت خاصی با یک دست آتل بندی شده رانندگی می کند ، یک بار سر فرصت جریان مجروحتیش را بپرسم . حال او هم چندان خوش نیست ، دو سه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ... ادامہ دارد... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_شش خنده ام شدیدتر می شود ، حامد بلند صلوات می فرستد ، اما به محض
💔 دوسه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ، اما حال او هم گرفته است،صدایش را صاف می کند و آرام می پرسد : -حال مامان خوبه؟ در حالی که سرم را به شیشه چسبانده ام می گویم: -اره خوبه -چکار می کرد تو این مدت؟ با شوهرش خوبه؟ -مگه خبر نداشتی ازش؟ -بابا بی شتر خبر می گرفت ، همه چیزم به من نمی گفت ، من بیشتر در جریان کارای تو بودم فقط می دونم خانم دکتر شده و توی بیمارستان برو بیایی داره.... یه برادرم داریم، نه؟ جای نیما خالی ! شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید ، زیر لب می گویم : -نیما ! -خیلی دوست دارم ببینمش ؛ اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم . ناگاه طوری آه می کشد که شباهتی به آن حامد ندارد : -خوش به حال نیما ، خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم ، سرمو روی پاهاش بذارم ، هروقت رفتم دیدنش سرد برخورد کرد ، بابا خیلی مامان رو دوست داشت ، همیشه به یادش بود ... - دلت می خواست توهم با مامان بزرگ می شدی؟ -اون که اره ، ولی لین محیطی که توش بزرگ شدم رو بیشتر دوست دارم ، از بابا خیلی چیزا یاد گرفتم ، شاید قسمت من وتو این بوده دیگه، تو جنبه زندگی پولداری رو داشتی ، ولی من شاید نداشتم.... به گلستان شهدا می رسیم . همیشه عاشق اینجا بوده ام حالا احساس دیگری دارم، حس کسی که تکه ای از وجودش اینجاست ، عزیزش اینجاست ، و صدایش می زند ؛ دلم برای پدر می سوزد که هربار اینجا اماده ام ، به او سر نزده ام... موقع پیاده شدن هم در را برایم باز می کند ، کم کم دارم عادت میکنم به محبت هایش ، سلامی می دهیم و وارد میشویم... حامد یک بطری گلاب می خرد و به من می دهد ، بعد جلوتر راه می افتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد ، در قطعه مدافعان حرم دفن کرده اند ، چشمانش مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس می بینم ، قدم تند می کنم و از حامد جلو می افتم .... حامد هم قدم بر می دارد تا من راحت باشم ، به چند قدمی مزار که می رسم، ناگاه می ایستم ، احساس غریبی می کنم ، کسی به جلو هلم می دهد و دستی به عقبم می کشد ، زیر لب سلام می کنم و چند قدم مانده را آرامتر بر می دارم .... خسته ام ، انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگی ام را یک جا زمین بگذارم ، انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش بشوم ، اینجا برایم نقطه صفر دنیاست ، رمقم تمام شده که زانو میزنم یا یهتر بگویم ، می افتم... بعد از هجده سال ، اولین بغضم با صدای بلند می شکند و هق هقم را خفه نمی کنم.... -چرا اینقدر دیر پیدات کردم بابا؟ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_هفت دوسه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ، اما
💔 وقتی لفظ بابا را به کار می برم اتیش می گیرم نمی دانم بلند این حرف هارا زده ام یا در دلم؟مزارش را در اغوش می کشم ، سرد است خیلی سرد است ، نمی تواند جایگزین اغوش گرم پدر باشد ، می بوسمش ، اما ارام نمی شوم ، حامد رسیده سر مزار ، این را از زمزمه حمد و سوره اش می فهمم ... پایین مزار نشسته و در سکوت زمین را نگاه می کند ، شاید هم می خواهد اشک هایش را نبینم ، اما چیزی به جز پدر نمیبینم.... آرامتر که می شوم ، بطری گلاب را دستم می دهد : می خوای سنگ قبر رو بشوری ؟ بوی خوش گلاب روانم را تسکین می دهد ... -اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده ..فقط تنهایی...تنهایی...تنهایی.... جواب حامد را که می شنوم ، می فهمم این جمله را بلند گفتم.... -اولا بابا زندست ، دوماً کسی که خدارو داره تنها نمی مونه سوما ما تنهات نمی زاریم ، من هستم ، مامان هانیه هست ... ناخود آگاه لب می جنبانم : -بابا چجور ادمی بود ؟ -مومن بود ، مهربون بود ، بخشنده بود، شجاع بود ، تویه کلمه : خوب بود خیلی خیلی خوب ... موقع اذان صبح تلفنم زنگ می خورد ، چه کسی می تواند باشد جز حامد؟ -الو ...سلام حامد. -سلام ابجی ...خوبی؟ -ممنون..کجایی چند روزه ؟ - باور می کنی الان کجام؟ - کجایی؟ -حدس بزن ! -بگو دیگه! -روبروی پنجره فولاد ! -چی ؟! کی رفتی ؟ چرا منو نبردی ؟ -هنوز داداشتو نشناختی ! یکی از خصوصیاتم اینه که بی خبر میرم معمولا...! - دیگه بازم از خوبیات بگو .... -یکی دیگه ش اینه که تا چیزی که نخوان رو نگیرم ول کن نیستم ! نزدیک طلوع است و صدای نقاره می اید ، با صدای شاد اما بغض الود می گوید : اماده شو...میخوایم بریم کربلا... کربلامونو گرفتم! جیغ میزنم : چی ؟! چطور ؟ راست میگی؟ -گفتم که چیزی که بخوام رو میگیرم..... همه چیز سریع جور می شود ، حامد دست به کار گرفتن روادید برای من و عمه می شود ، تا همه چیز جمع و جور شود سر از پا نمی شناسم .تصاویر زائران در تلوزیون ، بی قرار ترم می کند و با فکر اینکه من هم چند روز دیگه در شمار ان ها خواهم بود ، از شادی میلرزم ، هرچه از حامد میپرسم چطور کربلا را گرفته ، یک کلمه جواب می گیرم : آقا که بطلبه طلبیده دیگه!میخوای نریم ؟ ادامہ دارد...🕊️ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
࿐༅💚༅࿐ ..!🌱 وقـتی‌به‌دلت‌میوفته‌که‌بـرگردی..! وقـتی‌شوق‌پـیدا‌میـکنی‌بـراےتـرک‌گـناه✨ هـمش‌کـار ..!❤️ مگه‌میشه‌خدایی‌که‌شوق‌توبه رو‌به‌دلـت‌انداخته...!! ツ...!؟؟؟ ‌ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌺 دارد زمان آمدنت دیر مے شود دارد جوان سینہ زنت پیر مے شود 🌺این کشتے شکستہ ی طوفان معصیت با ذوق دست توست کہ تعمیر مے شود 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: اگرمیگوییدالگویتانـ حضرتِ‌زهراست‌بآیدکارۍکنید‌ ایشان‌از‌شمآراضے‌باشند‌وحجآبــِ شمافآطمے‌باشد(: 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
او حبیـبِ حسینِ زمان بود پیر جنـگ آوری ، پیرِ غیـرت رفت و دنیا هنوز از شکوهش بر دهـان دارد انگشت حیرت ... ولادت : ۱۳۳۳/۰۱/۱۰ تربت حیدریه شهادت: ۱۳۹۳/۱۱/۱۷ سامـرا 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
‏بعضی آدمها شبیه خورشیدند به بودنشان، به گرمای محبتشان عادت می کنیم و حواسمان نیست چه نعمت پرنوری هستند... وقتی به یادشان می‌افتیم که دیگر غروب کردند.... . . ۳۲_انصارالحسین (ع)همدان 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 . گاهی موانع بزرگی با یک‌بار مشهد رفتن از سر راه ما برداشته می‌شوند. او حجّت خدا و پناه شیعه است..! آسمان و زمین و آن‌چه بین آن دو است در اختیار امام‌رضا (ع) است..! | آیت الله بهجت | 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi