کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_چهار صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتض
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_پنج
هنوز حرفی نمیتوانم بزنم. ادامه میدهد: میدونم لازم نیست برای تو توضیح بدم بااینکه خیلی بهت وابسته ام ولی باید گاهی از چیزای خوبمون بگذریم؛ اینو تو بهتر از من میفهمی؛ بعدم، تو که ایمان داری شهادت مرگ نیست؛ چیزی نیست که
بخاطرش ناراحت شد، پس چرا اینجوری میکنی؟
به چشم هایش نگاه میکنم: نمیدونم! دلم آشوبه! ولی عقب نکشیدم.
میخندد: بیا ناهار، همه نگرانت شدن، گفتن حوراء چش شد یهو؟ بعدم یکم بخواب که شب بریم حرم باهم.
چادرم را مرتب میکنم و از اتاق میروم بیرون؛ حامد که تازه وضو گرفته و صورتش راخشک میکند، میگوید: آماده ای بریم؟
سر تکان میدهم؛ عمه که تازه با پدرو مادر علی از حرم برگشته و مشغول شام است، میگوید: مطمئن باشم شام خوردین؟
حامد دکمه های سر آستینش را میبندد و شانه را از جیبش در می آورد: بله، خیالتون راحت.
- کی برمیگردین؟
-ندبه رو میخونیم و میایم ان شالله.
- مواظب باشید.
- چشم.
اینجایی که اقامت داریم یک زائرسرای سازمانی است که از محل کار حاج مرتضی گرفته ایم، یک سوییت دوخوابه شش نفره؛ یک اتاق مال ماست و یک اتاق مال حاج مرتضی و خانواده اش، خیلی راحت نیستم اینجا؛ ولی بهتر از اتاق های کوچک هتل است.
همان وقت علی که آماده شده از اتاقشان بیرون می آید و میگوید: من رفتم حرم.
راضیه خانم با تعجب میگوید: تو دیگه کجا؟
می ایستد کنار حامد و خیلی بی تفاوت میگوید: حرم دیگه! با حامد ندبه رو میخونیم و میایم.
راضیه خانم چشم غره میرود که: آقاحامد با خواهرش میره.
علی جا میخورد، گویی در جریان نبوده؛ سرش را پایین می اندازد و میگوید: ببخشید، حواسم نبود، تنها میرم.
حامد معلوم است بین دوراهی مانده؛ میدانم نمیخواهد مانع رفتن من بشود، از طرفی نمیتواند بگذارد شب تنها بروم؛ کمی این پا و آن پا میکند، بعد سر تکان میدهد که: بریم.
من که ابدا حاضر به عقب نشینی نیستم، محکم چسبیده ام به حامد! علی بیچاره هم کاملا خاضع و تسلیم، چند قدم عقب تر پشت سرمان می آید و ساکت است؛ این وسط، طبق معمول حامد، بین من و دوستانش مرا انتخاب کرده ولی شرمنده
علیست.
وقتی می رسیم به حرم تازه متوجه میشوم برد با علیست؛😏 چون میخواهیم وارد رواق شویم و از اینجا قسمت خواهران و برادران جدا میشود؛ چاره ای جز تسلیم ندارم؛ قرار میگذاریم صحن انقلاب و جدا میشویم، قرار است بعد از نماز صبح اینجا باشیم.
کتاب دعا را برمیدارم و گوشه ای مینشینم؛ چه باد خنکی میوزد در این مرداد گرم!
بغض دارد خفه ام میکند، اما با شروع دعای کمیل، میشکند و راه گلویم باز میشود.
بعد از دعا دلم هوای ضریح را میکند؛ کنار دیواری روبروی ضریح می ایستم و چشمانم را به پنجره های ضریح گره میزنم؛ همه حرف هایم بر چهره خیسم میچکد، دوست دارم امشب نایب الزیاره مدافعان حرم باشم، نایب الزیاره کسی که هم میشناسم و هم نمیشناسمش؛ شهید حججی.
کاش پدر هم اینجا بود... راستی این چندمین بار است که به جای پدر، با نفس بریده سلام میدهم؟ چندمین بار است که به جای او غبار حرم را به نیت شفا تنفس میکنم؟ چقدر دلتنگ پدری بودم که ندیده ام؛ اما اینجا، دست خورشید که روی
سرت باشد، بهتر از تمام پدرهای عالم است.
بهجای مادر، غرورم را میشکنم؛ دوست ندارم مثل او خودخواه باشم، شاید هم قضاوت من عجولانه است؛ مادر هم حق داشته با مردی سالم زندگی کند؛ شاید اگر من به جای مادر بودم هم مثل او رفتار میکردم؛ صبر کردن سخت است؛ اما، اما تکلیف من و حامد و سالها تنهایی پدر چیست؟
ما خانواده نمی خواستیم؟ پدر همدم نمی خواست؟ چه امتحان سختی بوده برای مادر! شاید هم پدر خودش خواسته مادر راحت باشد؛ هرچه هست، من دوست ندارم خودخواه باشم.آینده مبهمی که پیش روست آزارم میدهد؛ میدانم زندگی من از اول مثل دخترهای معمولی نبوده و نخواهد بود؛ راستش خودم هم دوست ندارم مثل همه یک زندگی عادی داشته باشم؛ سرم در لاک خودم باشد و بعد از مرگم در تاریخ گم شوم، اینکه یادت نکنند یک چیز است و اینکه در تاریخ گم شوی چیز دیگر.
اگر تاریخ را بسازی هر چند خودت نباشی، در جریده عالم ثبت میشوی؛ مثل پدر، حامد، شهید حججی و خورشید خراسان.
اینها حرف هاییست که با امام نجوا کردم و حالا گوشه ای از رواق، به عکس شهید حججی چشم دوخته ام؛ اختیار اشک هایم را ندارم، خودشان میدانند کی باید بریزند؛ یک جمله از زیارت عاشورا را تکرار میکنم با دیدن آن کربلای مصور:
السلام علی الحسین، و علی اصحاب الحسین، الذین بذلو مهجهم دون الحسین...
بعد از نماز که درها را باز میکنند، کفش هایم را از کفشداری میگیرم و به محض ورود به صحن، حامد را میبینم؛ آنقدر فکر اینکه بعد از اعزام دوباره، دیگر نبینمش در ذهنم دور زده که ناخودآگاه میروم به طرفش و در آغوشش میگیرم
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #تلنگرانه🔔
🎥 وقتی شهید زین الدین اینگونه در مورد #امام_زمان عج و گناهانش صحبت میکند ما چه چیزی برای گفتن داریم؟ 😔
#شهیدانه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#تلنگرانه
چیزی که خدا تغییر نمیده، سنت آزمایشه!
چون آزمایشهای الهی نعمتند و ما میتونیم بفهمیم چقدر موجودی داریم...
خدا میگه ببین، ازت امتحان گرفتم، این نمرته!
حواست باشه اگه یه وقت مردی، این نقطه ضعفته ها!
جبران کن؛
نمرت رو بکش بالا.
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
4_5870989817096963106.mp3
4.22M
.
وقتی رسیدی به سجده
سر میذاری روی پای خدا.
نه چشمت به جایی میفته
نه دلت برای چیزی، آب میشه!🌱
این فایل زیبا هدیه به شما😊🌺
🍃🌹🍃🌹
💔
#قرار_عاشقی
عشق یعنی که دمی بشنوی از نام رضا
و دلت گریه کنان راهی مشهد بشود...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
🍃🌹🍃🌹
💔
از آخر مجلس، #شهدا را چیدند
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهید_احمد_گودرزی
#شهید_مدافع_حرم
سالروز شهادت🥀
🍃🌹🍃🌹
ای پروردگار حیِّ بی بدیل
تو را سپاس می گويم ؛
ازاينکہ دوباره خورشيد مهرت
ازپشت پرده تاريکے وظلمت طلوع کرد
وجلوه ی صبح را
بردنياے کائنات گستراند
به نام خدای همه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
ماطالبانِ فیض ز فیّاض سَرمدیم
قرآن کتاب ماست که برآن مقّیدیم
درآفتاب حَشر نسوزیم ز آنکه
ما درسایۀ عنایتِ آل مُحـمّدیم
اللّهمَّ صَلِّ عَلی محمَّد و
آلِ مُحَمَّد و عجل فرجهم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور ✨
«يَا مَنْ لَا يَجْبَهُ بِالرَّدِّ أَهْلَ الدَّالَّةِ عَلَيْهِ»
ای خداوندی كه دست رد
بر سینه بندگانِ پرتوقعِ خود نمیزنی...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
❖﷽❖
ماییم وغم تویااباعبداللہ
غرق ڪرم تویا اباعبداللہ
ایڪاش بخوانیم زیارت عاشورا
یڪشب حرم تویااباعبداللہ...
#اللهم_الرزقناڪـربلا❤️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi