میگفت :
بعضیام هستن بجا اینکہ بگن
من دلم میخواد، من دوست دارم !
میگن : خدا دلش میخواد ...
خدا دلش نمیخواد ...
#خدا دوست داره اینجوری ...
اینجوری خدا دوست نداره ها ..!
- اینا دقیقا همون کساییَن که خدا میشہ همہ زندگیشون : )🌱
✨ مثلا ؛شهید ابراهیم هادی❤️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
عکس بالا از معروف ترین تصاویر به جا مانده از عملیات کربلای پنج است .
احمد دهقان، نویسنده کتاب "سفر به گرای ۲۷۰ درجه"
که شاهد عینی این تصویربوده نوشته است:
"عکس مربوط به سومین روز عملیات کربلای پنج
در شلمچه است
وقتی که گروهی از نیروهای ایرانی در محاصره نیروهای عراقی گیر افتاده بودند.
توی یکی از سنگرها، عباس حصیبی شهید سمت
چپ در عکس و علی شاه آبادی شهید سمت راست
که یکی از سمینوف چی های دسته ادوات بوده
کنار هم نشسته بودند که تیر سمینوف عراقی می خورد
به سر حصیبی و رد می کند و می خورد به سر دومی
سر حصیبی را باند پیچی کرده بودند
عکس را هم رضا احمدی با دوربین علی شاه
آبادی گرفته است."
وقتی رزمنده جوانی به نام علی شاه آبادی
دوربین خود را به جبهه می برده
لابد امیدوار بوده تصویری به یادماندنی از
عملیات بگیرد
اما حتما تصورش را هم نمی کرده که در همان دوربین
یکی از به یادماندنی ترین عکس های به جا مانده
از کربلای پنج ثبت شود که سوژه اصلی
عکس هم خودش و رفیقش باشند.
روحشان شاد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم ر
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب قبل و صبح زود انجام میدهم، میخواهم عاشورایم را تنها کنار پدر باشم؛ کمی که کارها سبکتر میشود، آماده میشوم که بروم گلستان؛ یکی دو ساعتی به ظهر مانده است، نماز ظهر عاشورایم را هم همانجا میخوانم.
خیابان ها شلوغند؛ مخصوصا خیابان های منتهی به گلستان؛ از میدان بسیج به بعد کلا بسته است برای تردد دسته های عزاداری، روی پل هوایی می ایستم.
دسته های عزاداری هیئت های مختلف از دو طرف خیابان می آیند و وارد گلستان میشوند؛ علَم ها و پرچم ها روی دست میچرخند و نوحه های قدیمی تکرار میشوند؛
هردسته ای به سبک محله خودش سینه میزند؛ دسته آبادانی ها، نایینی ها، شهرکردی ها و...
قیامت کوچکی ست و حال غریبی دارم.
در گلستان میچرخم و سینه میزنم برای خودم، انگار شهدا هم ایستاده اند به سینه زنی و اصلا آنها میاندار اند.
بعد از نماز ظهر عاشورا که با حال پریشان اقامه کردیم، راهی میشوم سمت خانه.
تمام راه دلم شور میزند و تپش قلبم شدت میگیرد؛ همراه حامد همچنان در دسترس نیست، هرچه ذکر بلد بودم گفتم ولی بی فایده است.
به خانه میرسم، کلید را در قفل میاندازم و داخل میشوم؛ نذری ها را پخش کرده اند و باید روضه تمام شده باشد؛ اما از داخل خانه هنوز هم صدای گریه می آید و خانه شلوغ است؛ از عمو رحیم که اولین کسی ست که میبینم.
میپرسم: اینجا چه خبره؟مگه روضه تموم نشده؟ عمه کجاست؟
عمو با دیدنم قدمی به عقب میگذارد: بیا تو دخترم، چرا نگرانی؟
نرگس با چهره ای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون می آید و در ایوان می ایستد.
با دیدن من، دوباره بغضش میشکند؛ صدایم چند بار در گلویم میپیچد تا خارج شود: چرا نمیگید چی شده؟
زنگ میزنند، عمو در را باز میکند، علیست که سلام دست و پا شکسته ای میکند و با دیدن من، سر به زیر می اندازد.
راضیه خانم پشت سر علی وارد میشود و دست میزند سر شانه ام: چرا اینجا ایستادی عزیزم؟ بیا بریم تو، چقدر خاکی شدی!
صدای همه پر از بغض است. میپرسم: چی شده؟ اینجا چه خبره؟... و با نگاهم صورتشان را می کاوم. بلندتر می نالم: چی شده؟ چرا بهم نمیگین؟
وقتی جواب نمی شنوم، دست به دامان علی میشوم که دارد میرود به اتاق. صدایم شبیه فریاد است: علی آقا! شما بگین چه خبره!
علی در آستانه در می ایستد، پشتش به من است؛ سرش را روی چارچوب در میگذارد و شانه هایش می لرزد؛ الان است که قلبم از سینه بیرون بزند؛ راضیه خانم میخواهد آرامم کند: آروم عزیزم! چرا بی تابی میکنی؟ آروم باش تا بگیم!
- آرومم... به خدا آرومم! شما که نمیگین ناآروم میشم.
راضیه خانم میبردَم به اتاق، عمه را میبینم که نشسته بین جمع خانم ها؛ اشکی از گوشه چشم راضیه خانم سر میزند، عمه مرا که میبیند میزند توی صورتش: دیدی حامد شهید شد؟
صدایش چندبار در ذهنم می پیچد؛ درد عجیبی در ستون فقراتم میپیچد و بالا می آید تا برسد به مغزم؛ انگار یک جریان الکتریکی به سرم رسیده باشد، مغزم تکان می خورد؛ ضربان قلبم که تا الان داشت سینه ام را میشکافت، از حرکت میایستد و احساس سرما میکنم، دنیای مقابلم رنگ میبازد و پلک برهم میگذارم که نبینمش.
به طرف عمو میروم که با دو دست صورتش را پوشانده.
- راست میگن؟ درسته؟
از عمو جواب نمیگیرم؛ علی را خطاب میکنم: واقعا حامد...
درحالی که بغضش را میخورد تا جلوی من نشکند، سر تکان میدهد. سر میخورم کنار دیوار...
درک چندانی از وقایع اطرافم ندارم، صداها را گنگ میشنوم و تصاویر را تار میبینم؛ نجمه شده ملازم من چون اصلا حواسم به خودم نیست، حتی گاه یادم میرود چه اتفاقی افتاده و وقایع در ذهنم ثبت نمیشوند؛ گاهی که دلداری ام میدهند و میگویند صبور باش، برایم سوال میشود که مگر چه اتفاقی افتاده؟!
صدایم به سختی در می آید و راه گلویم بسته است؛ شاید بخاطر ضعف است که بدنم یخ کرده؛ اما دست خودم نیست که چیزی از گلویم پایین نمیرود.
تنها واکنشم، اشکهایی ست که بی صدا از چشمم می جوشد؛ خانه شلوغ کلافه ترم میکند؛ دلم میخواهد تنها باشم تا دقیق تحلیل کنم چه اتفاقی افتاده، درک من از شلوغی، صداهای گنگ و مبهمی ست که خلوتم را بهم میزند؛ جلد قرآن جیبی در دستم عرق کرده.
از ماشین پیاده میشویم؛ اول نمیدانم کجا هستیم اما چشمم به سردر گلستان می افتد؛ دیدن این بهشت، آرامم میکند؛ کسی صدایم میزند و در آغوشم میگیرد.
شانه هایش از شدت گریه میلرزد، صدای مرثیه خواندنش در گوشم نامفهوم است، به خودم می آیم؛ اینکه مادر است!
عمه برعکس او، ساکت و متین به سمت خیمه میرود؛ از عمه میپرسم: پس حامد کجاست؟
دستم ر ا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛
از بلندگوهای خیمه صدای مداحی می آید: سلام عزیز پرپرم/ سلام عزیز برادرم/ سلام فدایی حسین/ سلام مدافع حرم
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست_و_یک کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب ق
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
آرام و بی اختیار، رها می شوم روی تخت و پلک هایم روی هم میرود؛ شاید وقتی بیدار شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کربلا باشیم. صدای عمه نزدیکتر میشود: حورا... مادر کجایی؟
احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده میشوم که از عمه بشنوم کابوس دیده ام و به همین امید چشم باز میکنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و مقنعه خوابیده ام.
به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛ هوا گرم نیست، من داغم.
عمه میایستد بالای سرم، چرا انقدر پیر شده؟
نکند من مثل اصحاب کهف چندین سال خوابیده ام؟ تا دیروز این چروک ها روی صورتش نبود!
با صدای گرفته میگوید: خوبی؟ چرا نمیای پایین؟
صدایم به سختی در می آید: پایین چه خبره؟
- مراسمه، دوستای حامد اومدن.
اشکی از گوشه چشمش سر میزند؛ میگویم: خسته ام... خیلی خسته ام...
دست میگذارد روی پیشانی ام: چقدر داغی! تب داری فکر کنم!
مادر می آید داخل و در آغوشم میکشد؛ احتمالا به جای حامد؛ نوازشم میکند و می بوسدم، تبم را اندازه میگرد و برایم دارو تجویز میکند؛ تابه حال این حس شیرین را تجربه نکرده بودم.
دست هایم را ستون میکنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض میکند: کجا میخوای بری با این حالت؟
- میخوام برم پایین!
تخت حامد را مرتب میکنم، قبل از اینکه بروم پایین، روبروی آینه می ایستم و دست میکشم روی صورتم، بلکه رد اشکها پاک شوند؛ دستم را به نرده ها میگیرم اما جان گرفتن نرده را هم ندارم.
تمام خانه را پرچم زده اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش گرفته، عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم.
میخندد؛ لابد به ریش نداشته جامانده هایی مثل من!
احساس سرما میکنم با اینکه عمه میگوید در تب میسوزم،
همه نگاه ها به سمتم برمیگردد و اذیتم میکنند، صدای گریه اوج میگیرد؛ از نگاه ها و پچ پچ هایشان دوباره پناه میبرم به اتاق؛ نمیتوانم از پله ها بالا بروم. سرم گیج میرود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم میریزد.
از گرما بیدار میشوم، گلویم از تشنگی میسوزد؛ به حنجره ام فشار می آورم: مامان...
عمه در اتاق را باز میکند و سینی سوپ را میگذارد کنار تختم؛ بی مقدمه میپرسم: مامان کجاست؟
- داری خودتو از بین میبری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛ مامانتم فعلا رفت خونه.
می نشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه ام؛ عمه با دست تبم را اندازه میگیرد: خیلی داغی! بذار تب گیر بیارم...
عمه بیرون میرود و من هم قصد خروج از اتاق میکنم؛ ساعت هشت شب است، مقنعه را روی سرم مرتب میکنم؛ میخواهم بروم به اتاق حامد.
ناگاه ساعت شروع به چرخیدن میکند، بعد میز مطالعه میچرخد، پشت سرش قفسه کتابخانه و همه دنیا؛ از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم می پیچند و زمین میخورم؛ دنیا تار و واضح میشود، صدای ضعیف عمه می آید: وای خدا مرگم بده چی شده؟ علی آقا...
علی آقا حورا حالش بده... آقا رحیم...
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست_و_دو آرام و بی اختیار، رها می شوم روی تخت و پلک هایم روی هم می
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم است به گمانم که میگوید: یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان...
بجز نوری مبهم از بین پلک هایم چیزی نمیبینم؛ دستان مردانه ای داخل پتویم میگذارند و با یک یاعلی بلندم میکنند؛ شده ام مثل پر کاه. عمو رحیم میگوید: علی برسونش نزدیکترین بیمارستان.
پایش را روی گاز میگذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛ صدای زمزمه آیت الکرسی علی را واضح میشنوم، تکان های ماشین به گهواره می ماند و برای همین است که آرام آرام نورها و صداها محو میشوند.
چشمانم را که باز میکنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره تارش کم کم واضح میشود؛ از خوشحالی دلم میخواهد جیغ بزنم!
با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهره اش خسته نیست؛ سرحال سرحال است. میخندد: چه آبجی بی حالی من دارم! دو روزه افتادی رو تخت که چی بشه؟
- منتظرت بودم حامد!
- مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ من که همش نشسته بودم کنارت!
لیوان شربتی از روی میز برمی دارد و با قاشق هم میزند: بیا، برات شربت زعفرون و گلاب درست کردم، بشین بخور.
شربت آنقدر خنک است که همه وجودم را خنک میکند، آنقدر سرحال شده ام که می توانم تا ته دنیا بدوم؛ با دست سرم را نوازش میکند: دیگه نبینم از این شل و ول بازیا در بیاریا! یه محلی ام به این علی بیچاره بذار تا مجنون تر نشده!
صدا و تصویرش تار و ضعیف میشود، پلک میزنم تا واضح شود، اما همه جا سفید است؛ کسی دستم را نوازش میکند.
- حورا جان... عزیز دلم بیدار شدی؟
عمه است، موقعیت را میسنجم، روی تخت بیمارستان، با یک سرم در دست؛ چشمم به علی میافتد که دست در جیب به دیوار تکیه داده.
- چرا آوردینم بیمارستان؟ من خوبم!
عمه دست میکشد روی سرم: خیلی حالت بد بود، تبت رسیده بود به چهل درجه؛ علی آقا و عموت رسیدن به دادم و آوردنت بیمارستان.
علی جلو می آید: میشه چند لحظه تنهامون بذارین؟
عمه پیشانیم را میبوسد و میرود؛ علی به جایش می ایستد: چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟
اولین باری است که برایش مفرد شده ام. ادامه میدهد: میدونم، خیلی سخته؛ همه ما داغداریم، ولی باور کن حامدم راضی نیست تو رو توی این حال ببینه.
- من حالم خوبه، شما شلوغش کردید.
- الحمدلله، دیگه ام قول بدید به خودتون برسید.
می نشیند روی صندلی، دوباره عطر حامد را حس میکنم. می پرسد: اون روز بالای کوه، گفتید معیار نقص و کمال آدما این چیزا نیست، میخوام بدونم از دید شما معیار سنجش آدما چیه؟
چقدر جالب است که بحث های فلسفی را دوست دارد؛ بیشتر گفت و گوهایمان هم درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوال هایم را گرفتم؛ نفس تازه میکنم و چشم هایم را میبندم:
معیار سنجش آدما، چیزیه که دوستش دارن و میخوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعالی تر بشه، آدمو هم متعالی میکنه.
نفسی عمیق میکشد و با صدای لرزان میگوید: پس ارزش من خیلی بالاست...چون...چون...شما کسی هستید که...من دوست دارم!
مغزم با شنیدن جمله اش قفل میشود و دمای بدنم میرسد به پنجاه درجه؛ خون در صورتم میدود و به سمتی دیگر خیره میشوم تا چهره گل انداخته ام را نبیند.
خوب جایی گیرم انداخته؛ نمیتوانم فرار کنم، فقط میتوانم حرفش را نشنیده بگیرم.
عمیق نگاهم میکند و با صدایی حزین میگوید: اینجا کربلاست باباجان!
- کربلا؟
- آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟
- فرات؟ خود فرات کجاست؟ حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زده ست!
لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟
آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم می کاهد و باعث میشود آرام پشت سرش راه بروم؛ به خیابانی می رسیم و پیرمرد می ایستد و من هم به دنبالش متوقف میشوم، با دست به کمی جلوتر اشاره میکند:
از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم،نترس بابا.
رد انگشت اشاره اش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه می روند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم:
اونا کیان؟ من نمیشناسمشون!
- میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء!
- من... من میترسم...
- نترس بابا... من همیشه هواتو دارم...
- شما کی هستید؟
- برو دخترم!
انگار کسی به سمت آن رزمنده ها هلم میدهد، پیرمرد عقب میرود و میگوید: برو دخترم... برو حوراء!
دست تکان میدهد و میخندد. دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای بی صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم؛ با رفتنش همه جا دوباره تار میشود.
برمیگردم طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد؛چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را می پایم، پدر با لبخند نگاهم میکند: برو... مگه دنبال دلارام نمیگردی؟ برو حوراء!
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست_و_سه صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم
💔
#رمان_دلارام_من
قسمت آخر🥀
.... هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم، به طرف رزمنده ها میروم؛ وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم، از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری می دوم تا به یکی دو قدمی شان برسم.
میگویم: آ... آقا... میشه منو برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی... بیا ما میرسونیمت!
- شما اسم منو از کجا میدونید؟
- بیا... مگه نمیخوای دلارام رو ببینی؟
پشت رزمنده ها راه میافتم؛ چهره هاشان مشخص نیست اما وقتی پشت سرشان هستم، حس اعتماد در تمام رگهایم جاری میشود، کم کم دود و غبار پراکنده تر می شوند و سر و صداها کمتر؛ از بین غبار، دو گنبد طلایی خودنمایی میکنند، دلم با دیدن گنبد آرام میگیرد؛
یکی از رزمنده ها برمیگردد؛ حامد است. دست میگذارد بر سینه اش: السلام علیک یا اباعبدالله...
و من هم دلم با دیدن دلارام آرام میگیرد:
السلام علیک یا اباعبدالله...
والسلام والعاقبه للمتقین
یا زهرا
به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 قافله سالار داره میاد...😭😔😭
📌 سالروز حرکت #امام_حسین به سمت مکه
🍃🌹🍃🌹
💔
#قرار_دلتنگی😔
کاش جوری زندگی کنیم،
که لایقِ لبخندِ حضرتِ دلـــدار باشیم!🌱
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
مرا در منــزل جانان
چه امن عیـش؟...
چـون هر دم
جـرس فریـاد مےدارد
که بربندید محــملها..!
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 نباید بمیرید، باید شهید شوید
👈 تصاویری از آخرین لحظات سقوط هواپیمای شهید احمد کاظمی
🔰 #مستند
🔰 #سردار_خوبی_ها
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#واسطه_شهید_من
🔹برادران و خواهران دینی من:
🔺شما را سفارش اکید به رعایت موازین اسلام و انقلاب میکنم. همواره از #ولایتفقیه این عمود خیمه انقلاب و شخص امام #خامنهای (دامت برکاته) تبعیت محض کنید که سعادت دنیا و آخرت شما در گروه حمایت از ولایتفقیه است. مبادا #مظلومیت شیعه تکرار شود، مبادا دشمن عرصه را بر ولیفقیه زمان شما تنگ کند و از حمایت شما از ولایتفقیه #تردید ایجاد کند.
📚 قسمتی از وصیت نامه
🦋 #شهید_حسن_عشوری 🦋
اولین #شهید سرباز گمنام امام زمان عجل الله فی فرجه (وزارت اطلاعات) در مبارزه با تروریست های #تکفیری در شرق کشور
🍃ولادت: ۱۳۶۸/۵/۲۴
🍃شهادت: ۱۳۹۶/۳/۲۴
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi