eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.6هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
33.5هزار ویدیو
88 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 تنها کسانی "مردانه" میمیرند.. که مردانه زندگی کنند! ... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
حاج‌آقاعلوی‌تهرانی‌میگفتند↓ ۱۰دقیقه‌برے‌عطارےبویِ‌عطر‌می‌گیری ! ۱۰‌دقیقه‌هم‌بری‌قصابی‌بویِ‌گوشت‌ می‌گیری ! ۱۰ساله‌اومدے‌هیئت✋🏾 بویِ‌خدا‌گࢪفتی..؟! بویِ‌حسین؏گࢪفتی..؟! اگر‌امام‌حسین‌؏شده‌سرگرمےمون باختیمااا اخلاقت‌دیدگاهت‌ࢪفتارت‌رو‌حسینی‌ڪن!シ "علیہ‌اسلام‌"شہیدشدن ... پنج شاخه گل هدیه به روح شهدا 🌷 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 فصل پریشان شدنم را ببین بی سر و سامان شدنم را ببین بی تو فرو ریخته ام در خودم لحظه ی ویران شدنم را ببین ... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_83 یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم. بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خ
انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت. از چای نوشید و لبخند زد (آفرین.. کدبانو شدیااا.. عجب چایی دم کردی. خب نظرت در مورد قهوه چیه؟؟ یعنی دیگه نمیخوریش؟) استکان را زیر بینی ام گرفتم. چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟ (اولا که کار من نیست و پروین دم کرده دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه. سوما نوچ.. خیلی وقته دیگه نمیخورم.) خندید (دیوونه ایی به خداا.. خلاص..) ناگهان صدای در بلند شد. به سمت پنجره رفتم. پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه میآورد. نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست؟  در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت.. از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم. هنوز هم لوس و مامانی بود.  بدون لحظه ایی درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد. پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد و اما مادر.... مکث کرد.. مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد. انتظارِعکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش، دیوانه اش کند. ولی ورق برگشت.. مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد.. بلند گریست و بوسه بارانش کرد. هم خوشحال بودم، هم ناراحت..  خوشحال از زبانِ باز شده اش..  ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم.  شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود. چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر میگذشت. و جز تکرار گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد. باز هم خیره میشد و حرف نمیزد. زبان میبست و روزه ی سکوت میگرفت. اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده. مدتی از آن روز میگذشت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه میکرد. صبح به محل کار نظامی اش میرفت، و نخبه گی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش میکرد. و عصرها در خانه با شیطنتها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد میآورد. با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندنهایِ گوش خراشش.. حالا در کنار من، پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد. چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضاخانی..؟؟ حسام همیشه میخندید.. و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد. و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش، بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم. زمان میدوید و من هر لحظه ترسم بیشتر میشد از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم. سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم. آن روز برعکس همیشه کلافه و عصبی بود. دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم. پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم. کنجکاوی، امانم را بریده بود. به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کردم. دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت اما امکان نداشت، چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمیآورد. باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد (حسام گم شده..) نفسم یخ زد. و او ادامه داد (دو روز هیچ خبری ازش نیست. دارم دیوونه میشم سارا.) یعنی فاطمه خانم میدانست؟ (یعنی چی که گم شد؟؟ معنیش چیه؟) دستی به صورتش کشید (یعنی یا شهید شده.. یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده.) و من با چشمانی شیشه شده در اشک، از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم.. کاش شهید شده باشد... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 ندارم آروم که اربعین شد خبر داری که عاشقت، خونه نشین شد به دل میگفتم میریم زیارت یه دلخوشی داشتیم، آخرش این شد نگو که مهمون نمیخوای مهربون آقا نگو که بد زائرایی برات بودیم آقا خودت بگو بغضمونو کجا بباریم؟؟؟ خودت بگو چجور دووم بیاریم؟؟؟؟ عراقیا یادش بخیر صوت شما اهلا و سهلا راه نجف تا کربلا تو موکبا اهلا و سهلا یروز میایم باز با همون شور و نوا اهلا و سهلا از راه دور سلام آقا سلام دلشکسته ها خدا بخیر بگذرونه این اربعین دور از شما.... ۹۹ ... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_90 دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم و بی هیچ حرفی با
دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟ نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟ اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره.. راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟؟) و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم. صدای زنگ بلند شد و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید. کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم. صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد. یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم. پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد.. دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد..  آن هم چه مهمانانی..  فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد. مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟ ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد.  دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت. فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده.. و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟ یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 [سخن فاطمه (س) در وصف پیامبر (ص)] وَ أَشْهَدُ أَنَّ أَبِي مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ،  و گواهی می دهم که پدرم محمّد (صلی الله علیه و آله) بنده و فرستاده اوست؛ اخْتَارَهُ وَ انْتَجَبَهُ قَبْلَ أَنْ أَرْسَلَهُ، پیش از آن که او را بفرستد، برگزید؛ وَ سَمَّاه قَبْلَ أَنِ اجْتَبَلَهُ،  و پیش از آن که او را بیافریند، برای این مقام نامزد فرمود وَ اصْطَفاهُ قَبْلَ أَنِ ابْتَعَثَهُ، و قبل از بعثتش او را انتخاب نمود، إذِ الْخَلَائِقُ بِالْغَیْبِ مَکْنُونَةٌ، وَ بِسَتْرِ الأَهَاوِیلَ مَصُونَةٌ، (در آن روز که بندگان در عالم غیب پنهان بودند و در پشتِ پرده های هول انگیز نیستی، پوشیده وَ بِنِهَایَةِ الْعَدَمِ مَقْرُونَةٌ. و به آخرین سر حدّ عدم مقرون بودند). عِلْماً مِنَ اللهِ تَعَالَی بِمائِلِ [بِمَآلِ] الأُمُورِ، این، بخاطر آن صورت گرفت که خداوند از آینده آگاه بود وَ إحَاطَةً بِحَوَادِثِ الدُّهُورِ، وَ مَعْرِفَةً بِمَوَاقِعِ الْمَقْدُورِ. و به حوادث جهان احاطه داشت  و مقدرات را به خوبی می دانست. ابْتَعَثَهُ اللهُ إتْمَاماً لِأَمْرِهِ او را مبعوث کرد تا فرمانش را تکمیل کند، وَ عَزِیمَةً عَلَی إمْضَاءِ حُکْمِهِ وَ إنْفَاذاً لِمَقَادِیرِ حَتْمِهِ. و حکمش را اجرا نماید و مقدرات حتمی اش را نفوذ بخشد. فَرَأَی الأُمَمَ فُرَّقاً فِي أَدْیَانِهَا، هنگامی که مبعوث شد، امّت ها را مشاهده کرد که مذاهب پراکنده ای را برگزیده اند؛ عُکَّفاً  عَلَی نِیرَانِهَا، [وَ] عَابِدَةً لِأَوْثانِهَا، گروهی بر گِرد آتش طواف می کنند و گروهی در برابر بت ها سر تعظیم فرود آورده اند مُنْکِرَةً للهِ مَعَ عِرْفَانِهَا. و با این که با قلبِ خود خدا را شناخته اند، او را انکار می کنند. فَأَنَارَ اللهُ بِمُحَمَّد [صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ و آله] ظُلَمَهَا، خداوند به نور محمّد (صلی الله علیه و آله) ظلمت ها را برچید وَ کَشَفَ عَنِ الْقُلُوبِ بُهَمَهَا، و پرده های ظلمت را از دل ها کنار زد وَ جَلّی عَنِ الأَبْصَارِ غُمَمَهَا. و ابرهای تیره و تار را از مقابل چشم ها برطرف ساخت. وَ قَامَ فِي النَّاسِ بِالْهِدَایَةِ او برای هدایت مردم قیام کرد، وَ أَنْقَذَهُمْ مِنَ الْغِوَایَةِ وَ بَصَّرَهُمْ مِنَ الْعَمَایَةِ. و آنها را از گمراهی و غوایت رهایی بخشید و چشمهایشان را بینا ساخت وَ هَدَاهُمْ إلَی الدِّینِ الْقَوِیمِ و به آیین محکم و پابرجای اسلام رهنمون گشت وَ دَعَاهُمْ إلَی الطَّریقِ الْمُسْتَقِیمِ، و آنها را به راه راست دعوت فرمود. ثُمَّ قَبَضَهُ اللهُ إلَیْهِ قَبْضَ رَأْفَة وَ اخْتِیَار وَ رَغْبَة وَ إیثَار، سپس خداوند او را با نهایت محبّت و اختیار خود و از روی رغبت و ایثار قبض روح کرد. فَمُحَمَّدٌ [صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ و آله] عَنْ [مِنْ] تَعَبِ هذِهِ الدَّارِ فِي رَاحَة، سرانجام او از رنج این جهان آسوده شد قَدْ حُفَّ بِالْمَلَائِکَةِ الأَبْرَارِ، وَ رِضْوَانِ الرَّبِّ الْغَفَّارِ، و هم اکنون در میان فرشتگان و خشنودی پروردگار غفّار وَ مُجَاوَرَةِ الْمَلِکِ الْجَبَّارِ. و در جوار قرب خداوند جبّار قرار دارد. صَلَّی اللهُ عَلَی أَبِي، نَبِیِّهِ وَ أَمِینِهِ عَلَی الْوَحْیِ درود خدا بر پدرم پیامبر (صلی الله علیه و آله)، امین وحی وَ صَفِیِّهِ وَ خِیَرَتِهِ مِنَ الْخَلْقِ وَ رَضِیِّهِ، و برگزیده او از میان خلایق باد وَ السَّلامُ عَلَیْهِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ؛ و سلام بر او و رحمت خدا و برکاتش. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 ‌ ‌‌خودت گفتی بگویم آرزویم را برای تو دلم میخواهد آقا، روز و شب‌ در این حرم باشم ... ... 🍃🌺
💔 در جلسه‌ای که با نیروهای حزب‌الله داشتیم، در اتاقی دور میزی بزرگ نشسته بودیم که ذوالفقار، مسئول و یکی از فرماندهان نیروهای حزب‌الله وارد شد. به من اشاره کرد و پرسید:‌ اسمت چیه؟‌ حسن که بغل‌دست من بود گفت: با من هستین؟ گفت: نه. بغلیت رو می‌گم. ⚘همه تعجب کرده بودند. من گفتم: کمیل. بعد چیزی به مترجم گفت که متوجه آن نشدم. مترجم رو به من گفت:‌ ایشون می‌گن تو شهید می‌شی! بعد ذوالفقار به عکس‌هایی که روی دیوار اتاق بود اشاره کرد و گفت: من به همه اینا گفتم شهید می‌شن و شدن. من از خجالت سرم را پایین انداختم. همه داشتند با هم پچ‌پچ می‌کردند. بعد هم پرسید: توی تیم هجوم هستی؟ مترجم گفت: آره، از بچه‌های شناساییه. دوباره گفت: مطمئن باش در هجوم اول شهید می‌شی با شنیدن این حرف‌ها دیگر دل توی دلم نبود. از اینجا به بعد جلسه را اصلا نفهمیدم چطور گذشت. جلسه که تمام شد رفتم پیش ذوالفقار. بهش گفتم: اگه شهید نشم، میام پیشت و ازت شکایت می‌کنم و یقه‌ات رو می‌گیرم!😉 مترجم که حرف‌هایم را برایش ترجمه کرد، خندید. گفت: من و تو هر دو شهید می‌شیم..   سالروزشهادت🥀 ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 علیرضا تورجی زاده،برادر شهید محمدرضا تورجی زاده و عضو هیات علمی دانشگاه اصفهان در خصوص  توسل برخی از مردم ایران به مزار شهید گفت: "نام شهید رفته رفته در ایران  شهره شد و مردم از شهرهای مختلفی همچون مشهد،شیراز و...به اصفهان و حتی منزل ما می  آیند و از مادر طلب دعا می کنند.این افراد نذر می کنند و حاجت می گیرند و سپس به  شهرهای خود بازمی گردند. یکی  از خانم هایی که مسئول امور مسلمانان یکی از ایالات آمریکا بود گفت:"نام شهید  تورجی زاده را شنیدم و بر سر مزار او رفتم و حتی تسبیح متبرکی از مزار ایشان را به  آمریکا بردم و با آن ذکر می گویم.به یکی از دوستانم که به بیماری سختی مبتلا شد  گفتم به شهید تورجی زاده متوسل شو.این خانم به شهدا متوسل شد و خداوند مهربان او  را شفا دادند و اکنون درحال زندگی کردن است. ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi