eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
25.8هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
زيباترين دنيا در چشم آدم‌هايى طلوع می‌كند كه دست اميد را می‌گيرند و پا به پاى تلاش و مهربانى هدف‌هايشان را دنبال می‌كنند ... صبحتون عالی ‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌🍃🌹🍃🌹
السلام علیک یا قاسم ابن الحسن (ع) آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست مست مدام شیشه می‌در بغل شکست یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست وقتی چشید شربت احلی من العسل نوشید جرعه جرعه بلا را بغل بغل شیری که شرر به خصم کافر زد کفتار به او ز پشت، خنجر زد به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 صدازدی عمو... 💔 🌹السلام‌علیڪ‌یاقاسم‌ا‌بن‌الحسن‌علیه‌السلام 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🕊🌺 📢 🌸 اهل بیت بود ده قبل از شهادت گفته بود جان زهرا من رو در روز تاسوعا خاکسپاری کنید، ودر شب شهادت حضرت قاسم هشتم محرم 94 به شهادت رسید. 🌸 وقت تو مسجد بود ما هیچ وقت اونو تو منزل نمیدیم خادم مسجد بود نوکری اهل بیت رو با جون و دل میکرد ، همیشه اگر میخواستیم ببینیم باید میرفتیم تو مسجد میدیدیم.😊 🌸همش تکیه کلامش این بود توکل به خدا کن از بنده هاش نخواه حتی ما نمیدونستیم تو سپاه چه مقامی داشت بعدا فهمیدیم تکاور و تک تیرانداز بود.✅ 🌸اصلا اهل غیبت با تهمت نبود، عصای دست پدر و مادرش بود نوکری برادر مریضش و میکرد هیچ وقت از ما توقع چیزی رو نداشت.💔 💔 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
38_An_sooy_marg_aminikhaah.ir.mp3
13.52M
🦋 حتما گوش کنید.👇 🦋 پس از سفری طولانی در بهشت، روح مرا را به جسمم برگرداندند. وقتی به هوش آمدم آن مرد را دیدم.... 🦋 شرح و بررسی کتاب "آن‌سوی مرگ" جلسه سی وهشتم 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💚 با وضع جسمـش معنے اسمش عـوض شد!💔🖤 قسمت کننده شُد خودش قسمت به قسمت😭😭 ...😭 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
سخت است پاره تنت را به مسلخ جنگ رهسپار کنی ؛ امّا مادران در مکتب حسین گویند جوانم به فدای جوان أباعبدالله ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🔸 ... •زمانی ڪه عڪس شهدا رو بہ دیوار اتاقم چسبوندم ، ولی بہ دیوار دلم نہ ! 🔹 ... •زمانی ڪه اتیڪت خادم الشهدا و ... رو بہ سینہ م میچسبونم ، اما " خادم پدر و مادر " خودم نیستم ! 🔸 ... •زمانی ڪه اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست ، ولی توی خونہ خودمون هیچ ڪاری انجام نمیدم ! 🔹 ... •زمانی ڪه برای مادرای شهدا اشڪ میریزم ، اما " حرمت مادر " خودم رو حفظ نمیڪنم ! 🔸 ... •زمانی ڪه فقط رفتن شهدا رو میبینم ، ولی " شهیدانہ زیستنشون " رو نہ ! 🔺شهدا شرمنده‌ایم ڪه مدام شرمنده ایم ...😔 ؟ 🍃 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
مصطفی همیشه به بچه ها میگفت: یه شهید انتخاب کنید برید دنبالش بشناسیدش، باهاش ارتباط برقرار کنید، شبیهش بشید، حاجت بگیرید، شهید میشید.... ‌ شهید مصطفی صدرزاده🌷 شهید محمدابراهیم همت🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 | تعبیر خواب 🔶 می‌خواست از خوشحالی بال در بیاورد! 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️ #قسمت_سی_پنجم _غرق در افکارم بودم که یدفعه بابا وارد اتاق شد بہ احترامش بلند
❤️ ❤️ _علے جلوے محضر منتظر وایساده بود... بابا جلوے محضر پارک کردو از موݧ خواست پیاده شیم علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب داشت بہ نشونہ سلام خم شد _اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم کردم. اردلاݧ دستم و گرفت و از ماشیـݧ پیاده شدیم ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہ ے هم وارد محضر شدـݧ منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما با ورود ما بہ داخل محضر  همہ صلوات فرستادند _فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت  سفره ے عقد دختره با مزه اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے،درست مثل چشماے علے داشت. _مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ ے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند _هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود عاقد علے و صدا کرد آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ یکے هم هواے دامادو داشتہ باشہ _با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم و تا چند دیقہ ے دیگہ شرعا همسرش میشدم استرس تموم جونم و گرفتہ بود. _دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد و  جارے کنہ علے قرآن و گرفت سمتم و در گوشم گفت: بخونید استرستوݧ کمتر میشہ قرآن رو باز کردم _"بسمِ اللہ الرحمـݧ ارحیم" یــــس_والقرآن الکریم... آیہ هاے قرآن و تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم _براے بار آخر میپرسم خانم اسماء محمدے فرزند حسیـݧ آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورم❓آیا وکیلم❓ همہ سکوت کرده بودند و چشمشوݧ بہ دهـݧ مـݧ بود چشمامو بستم خدایا بہ امید تو _سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم با اجازه ے آقا امام زماݧ،پدر مادرم و بقیہ ے بزرگتر ها "بلہ" _صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودݧ علے اومد نزدیک و در گوشم گفت:مبارکہ خانوم از زیر چادر حریر نگاهش کردم خوشحالے و تو چهرش میدیدم. حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت. با توکل بہ خدا و اجازه ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر هاے جمع "بلہ" _فاطمہ انگشتر نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ مـݧ دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد سرشو آورد بالا و چادرمو  کشید عقب  و خیره بہ صورتم نگاه کرد حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردݧ بہ دست زدݧ و خندید. دستشو فشار دادم و آروم گفتم: زشتہ همہ دارݧ نگاهموݧ میکنـ. _متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پاییـݧ مامانینا یکے یکے اومدݧ با ما روبوسے کردݧ و براموݧ آرزوے خوشبختے میکردݧ اردلان دستم و گرفت و در گوشم گفت دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ خندیدم و گفتم:انشا اللہ علے و رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زدو گفت خوشبخت باشید _بعد از محضر رفتم سمت ماماݧ اینا کہ برگردیم خونہ مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامانینا گفت خوب دیگہ با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو میبریم... داستان ادامه دارد... لطفا کانال را به دوستان معرفی کنید 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️ #قسمت_سی_ششم _علے جلوے محضر منتظر وایساده بود... بابا جلوے محضر پارک کردو ا
❤️ ❤️ _خوب دیگہ ، با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو ببریم... علے هم کنار مـݧ وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پاییـݧ ماماݧ هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونہ از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم _پدر مادر علے و خواهرش با ماشیـݧ خودشوݧ رفتـݧ ماهم با ماشیـݧ علے در ماشیـݧ رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم لبخند زدم و نشستم خودش هم نشست و همینطورے چند دیقہ بهم زل زده بود دستم و جلوے صورتش تکوݧ دادم و گفتم:بہ چے نگاه میکنید❓ لبخند زدو گفت:بہ همسرم.ایرادے داره❓ دستم و گرفتم جلوے دهنم و گفتم.ݧچہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید خوب ندیدم دیگہ چشمهام گردو شد و گفتم:ندید❓ خندید و گفت دروغ چرا ولے ݧ انقدر دقیق خوب حالا میخواید حرکت کنیم❓مامانینا رفتـݧ ها... _خوب برݧ ما کہ خونہ نمیریم. پس کجا میریم❓ امروز پنجشنبست ها فراموش کردے❓ زدم رو دستم و گفتم: وااااے آره فراموش کرده بودم بہ خودش اشاره کردو گفت:معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده... خندیدم و گفتم بلہ بلہ خیلے جلوے گل فروشے وایسادو دوتا دستہ گل یاس گرفت. _إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید❓ دستش و گذاشت رو قلبش و گفت آخ... إ وااا چیشد❓ اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ إ خوبہ بگم آقاے سجادے❓ هموݧ علے خوبہ ایـݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم _رسیدیم بهشت زهرا رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلهار گذاشتیم روش اسماء❓ بلہ❓ میدونے از شهیدت خواستم کہ تو رو بهم بده❓ خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید❓ از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام خندیدم و گفت ایشالا کہ خیره. یہ ماه از محرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم بہ ایـݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیـݧ سرعت عاشقش بشم. _واے کہ تو چقد خوبے علے دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم یکم سر جاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے❓ سلام نیم ساعتہ إ پس چرا بیدارم نکردے❓ آخہ دلم نیومد... _آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کـݧ ببینم دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم علے نمیتونم خیلے سنگینے إ پس مـنم بیدار نمیشم باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمو خدافظ دستم و گرفت و گفت کجا❓دلت میاد برے❓ سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتـݧ نزݧ بخدا قلبم میگره دوتاموݧ زدیم زیر خنده _در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییـݧ شام. _علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم دستشو گرفتمو گفتم بدو پس از پلہ ها اومدیم پاییـݧ باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ رفتم سمتش سلام بابا رضا خستہ نباشے پیشونیمو بوسید و گفت سلامت باشے دختر گلم با اجازتوݧ مـݧ برم کمک ماماݧ معصومہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا❓ مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید _دوتاموݧ زدیم زیر خنده علے انگشتش و بہ نشونہ ے تحدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ دادو گفت:باشہ عیب نداره نوبت توهم میرسہ فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ بابا رضا و اردلاݧ زدݧ زیر خنده آروم زدم بہ پهلوے اردلاݧ و گفتم خبریه❓ ادامه دارد ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جان... جآن‌رابگیر‌اما . . صفای‌روضه‌رانه! آخر‌چه‌خاکی‌باید‌از‌این‌غم به‌سرکرد . . .؟!💔 🌱 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 این داستان، واقعی‌ست یک بار یکی از بچه‌ها آمد و به ما گفت که ان شاءالله ما تا 45 روز دیگر می‌رویم .✌️ (در حالیکه آن موقع هنوز هیچ خبری از اعلام آزادی اسرای ایرانی نشده بود.) بچه‌ها سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند. این برادر رزمنده یک آدم مؤمنی بود که ما قبولش داشتیم. به او گفتیم حالا گیریم آزاد هم شدیم. اگر برویم ایران، تو می‌خواهی رسیدی خانه‌ات، چه کار بکنی؟ گفت:«من با شما نمی‌آیم. چون قبل از می‌میرم. شما در این اردوگاه برای من عزاداری می‌کنید. جنازه‌ام را دور اردوگاه می‌کنید.»😌 بچه‌ها در جوابش گفتند: «همه حرف‌هایت را که باور کنیم، این یکی را که چهل روز برایت عزاداری برپا باشد را باور نمی‌کنیم. تشییع جنازه را که نمی‌گذارند انجام دهیم. ضمناً این بعثی‌ها برای آقا (ع) که در کشور خودشان دفن است نمی‌گذارند عزاداری کنیم، چطور می‌خواهند بگذارند برای تو کنیم؟»🤔 سه چهار روز بعد ایشان از دنیا رفت... در همان روزی که دوستمان از دنیا رفت، یک سرتیپ عراقی مسئول کل اردوگاه‌ها که معمولاً 6 ماه یکبار توی اردوگاه‌ها سرکشی می‌کرد و بسیار هم مغرور بود، آمد. یک سربازی به او گزارش کرد که امروز یک نفر مرده. نمی‌دانم چطور شد که آن عراقی گفت: برویم ببینیمش. همه تعجب کردند چون چنین مقامی هیچ وقت برای دیدن جنازه‌ی اسیر اقدام نمی‌کرد. ملحفه را خودش از روی پیکر شهید کنار زد. ما خودمان هم منظره‌ای که دیدیم را باور نکردیم. چهره شهید خیلی حالت عجیبی پیدا کرده بود. انگار آنجا را با چیزی روشن کرده بودند. چهره سفید و نورانی و براق.😇 هر کسی که آنجا چهره شهید را دید اصلاً انگار از این رو به آن رو شد. تا مدتی حالت چهره‌اش را فراموش نمی‌کردیم. همان موقع که همگی چهره دوست شهیدمان را دیدیم، آن سرتیپ عراقی یک سیلی محکم زد توی گوش سربازش که کنار ایستاده بود و گفت: «لا بالموت...هذا ... والله الاعظم هذا شهید...» دیگر باورش شده بود که این است و از آنجا آن بعثی هم زیر و رو شده بود. گفت: «برای این شهید باید روز عزاداری کنید و دستور می‌دهم بدنش را دور تا دور اردوگاه کنید.» او که این‌ها را می‌گفت بچه ها گریه می‌کردند. اتفاق عجیبی بود. بعد یکی از ایرانی‌ها رفت و گفت ما چهل و پنج روز نمی‌توانیم عزاداری کنیم. افسر بعثی گفت: چرا؟ جواب دادند: چون ما چهل روز دیگر می‌رویم. گفت: شما از کجا این حرف را می‌زنید؟ جواب داد: خود این شهید قبل از شهادتش گفته. افسر بعثی گفت: «اگر او گفته پس درست است.» 🔶🔸سر چهل روز دیدیم درها باز شد و صلیب سرخی ها آمدند داخل و گفتند که دیگر باید به ایران بازگردید.🔸🔶 راوی: حسن یوسفی 📖 سیری در زمان - جلد سوم - صفحه 545 الی 546 🖊تحقیق وپژوهش:استاد مهدی امینی 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi