eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
28.5هزار ویدیو
76 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سـ🍁ــلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 امروز سه شنبه ☀️ ١١ آبان ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ٢٦ ربیع الاول ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٢ نوامبر ٢٠٢١ ميلادى 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💐۱۱ آبان سالروز شهادت و تیرباران مردان انقلابی، طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی گرامی باد. 🔹دوازده ساله بودم که پدرم فوت کرد‌. هیچ منبع درآمدی نداشتیم. راهی بازار میوه شدم. به فروشنده ها التماس میکردم که اگر کارگر با مزد کم میخواهید مرا استخدام کنید. به من می خندیدند و می گفتند کار بازار میوه سنگین است و... 🔸جلوی یک حجره رسیدم که شلوغ تر از بقیه بود. با ناامیدی با آقای داخل حجره صحبت کردم. گفت پسر جان سواد داری؟ گفتم بله گفت بیا تو، از الان استخدام هستی‌. حقوق خوبی به من میداد. بخصوص از وقتی فهمید که من یتیم هستم. 🔺او طیب خان بود. مرد بزرگی که شبیه او را هرگز در زندگی ام ندیدم. کاری که من در حجره طیب انجام می دادم ثبت بسته های کمک طیب خان به خانواده های مستحق بود. حدود ۵۰۰ خانوار به طور هفتگی بسته گوشت و کمک مالی از طیب می‌گرفتند!! او به تنهایی یک کمیته امداد در تهران بود. اگر خداوند دست او را گرفت و هدایت نمود، به خاطر این کارها و گره گشایی های طیب بود... 📚برگرفته از کتاب طیب. اثر گروه شهید هادی 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ... گفتم: دارم‌ از استرس‌ می‌میرم😞 گفت‌: یہ ‌ذڪر بهت‌ میگم‌ هر بار گیر ڪردی ‌بگو، من ‌خیلی ‌قبولش ‌دارم؛ گره‌ی‌ڪار ِ‌منم‌ همین ‌باز ڪرد💔 (آخہ ‌خودشم‌ بہ‌ سختـی ‌اجازه‌ی ‌خروج ‌گرفت) گفتم: باشہ ‌داداش ‌بگو، گفت: تسبیح ‌داری؟ گفتم: آره، گفت: بگو "الهی ‌بالرقیہ ‌سلام ‌الله ‌علیها"... حتمـا ‌سہ‌ سـالہ‌‌ی‌ ارباب ‌نظر می‌ڪنہ، منتظرتم و قطع‌ ڪردم‌ چشممو بستم‌‌ شروع‌ ڪردم: الهی ‌بالرقیہ ‌سلام‌الله‌علیها الهی ‌بالرقیہ‌ سلام‌الله‌علیها...✨ ۱۰تا‌ نگفتم ‌ڪہ ‌‌یهو گفتن: این ‌پنج ‌نفـر آخرین ‌لیستہ، بقیہ‌اش ‌فـردا‼️، توجہ‌ نڪردم‌ همینجور ‌ذڪر می‌گفتم ڪہ ‌یهو اسمم ‌رو خوندن، بغضم ‌ترڪید با گریہ ‌رفتم‌ سمت ‌خونہ حاضر‌شم، وقتی حسین رو دیدم ‌گفتم: درست‌شد😭، اشڪ ‌تو چشمش ‌حلقہ ‌زد‌ و گفت: "الهی ‌بالرقیہ‌ سلام‌ الله ‌علیها"... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 اینکه می‌گوییم؛ بی‌شک ظهور بسیار نزدیک است؛ بر اساس نشانه‌هایی است که تحقق پیدا کرده‌اند❗️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
*ماموریت ویژه ی یکی از مدافعان حرم برای شناسایی پیکر مطهر* *شهید‌_محسن‌حججی*♥️ *بعد از شهادت این شهید بزرگوار تا مدتها، پیکر مطهرش در دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند*. *بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو* *شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند*. *به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی*؟" *می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند*. *اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود*. *قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم*. *در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید*. *پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!*"😔 *میخکوب شدم از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم*. *رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا_اربا شده* .*این بدن قطعه قطعه شده!*"😭 *بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم*. *داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه*؟! *کو دست هاش؟*"😭 *حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد*. *داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده*." *دوباره فریاد زدم: "کجای شریعت محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید*؟!" *داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد*!" *هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود*. *به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را برای شناسایی دقیق تر با خودمون ببریم*." *اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا*." *نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست فریب مان بدهد*. *توی دلم متوسل شدم به *"حضرت زهرا علیها السلام"* *گفتم: "بی بی جان خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.*" *یکباره چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد*. *خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن*، *استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم*! *بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله*. *از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم*. *وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند*. *دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی جسمی و هم روحی*. *واقعا به استراحت نیاز داشتم.* *فردا حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر* *دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر* *محسن را تحویل گرفته اند*. *به دمشق که رسیدم، رفتم حرم *بی بی حضرت زینب علیهاالسلام* *وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها اومد پیشم و گفت: "پدر و همسر شهید حججی به سوریه اومده اند*. *الان هم همین جا هستن. توی حرم.*" *من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود*. *پدر محسن می دانست که منبرای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد*، *اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی*" *نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم*. *بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل داده‌اند*؟! *بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند*؟ *گفتم: "حاج‌آقا، پیکر محسن مقر حزب الله لبنانه. بردن اونجا خودتون ببینیدش*." *گفت: "قَسَمَت میدم به بی‌بی که بگو*." *التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست*. *دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارمویش رو برام آوردی، راضی ام*." *وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان*." *هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن*!" راوی: یکی از رزمندگان مدافع حرم🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
برا دل هر چی کرمته صلوات بفرست... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
گفتم: برادر هادی! حقوق شما آماده است بیا بگیر... آهسته پرسید: شما کی به تهران می‌روید؟ گفتم: آخر هفته گفت: سه تا آدرس می‌نویسم تهران رفتی حقوق مرا در این خانه‌ها بده. متوجه شدم که آن خانواده‌ها نیازمند هستند. راوی: سردار محمد کوثری 🌹🍃🌹🍃 @shahidaziz_ebrahim_hadi