eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
28.2هزار ویدیو
75 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ادم اگه بتونه برای خدا کاری کنه ارزش داره❣ 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
ازمقدادسوال شد؛ هنگام حمله به خانه فاطمه(س)چه ميكردی؟ گفت:مامور به سكوت بوديم اما من دست بر قبضه و چشم در چشم علی علیه السلام، منتظر اشاره بودم سلام بر بسيجيانی كه امروز منتظر اشاره سیدعلی هستند. ☝️ 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نشدنی ها رو به خدا بسپار♥️ 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
وقتۍ‌که میگویند"علی«ع»"غریب‌بود؛ لعنت‌مۍکنیم مردم‌ِآن زمان را... وقتۍکه میگویند"حسین«ع»غریب‌بود؛ لعنت‌مۍکنیم مردمِ‌آن زمان را... وای به روزۍڪه بگویند: غریب بود💔... ....! 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
🌱 🌹آیت الله محمد تقی (ره) با تمام وجود گناه کردیم! نه نعمت هایش را از ما گرفت و نه گناهانمان را فاش کرد! ❤️اگر بندگی اش را می کردیم چه می کرد! 🍃✨ 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت شصت و نهم : غروب خونین ✔️راوی : علی نصرالله 🔸عصر روز جمعه 22 بهمن 1361 براي من خيلي دلگيرتر بود. بچه هاي اطلاعات به سنگرشان رفتند. من دوباره با دوربين نگاه كردم. نزديك غروب احساس كردم از دور چيزي در حال حركت است! با دقت بيشتري نگاه كردم. كاملاً مشخص بود که سه نفر در حال دويدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمين ميخوردند و بلند ميشدند. آنها زخمي و خسته بودند. معلوم بود كه از همان محل كانال مي آيند. 🔸فرياد زدم و بچه ها را صدا كردم. با آنها رفتيم روي بلندي. به بچه ها هم گفتم تيراندازي نكنيد. ميان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند. به محض رسيدن به سمت آنها دويديم و پرسيديم: از كجا مي آیيد؟ حال حرف زدن نداشتند، يكي از آنها آب خواست. سريع قمقمه را به او دادم. ديگري از شدت ضعف و گرسنگي بدنش ميلرزيد. آن يكي تمام بدنش غرق خون بود، كمي كه به حال آمدند گفتند: از بچه هاي كميل هستيم. با اضطراب پرسيدم: بقيه بچه ها چي شدند؟! در حالي كه سرش را به سختي بالا مي آورد گفت: فكر نميكنم كسي غير از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسيدم: اين پنج روز، چطور مقاومت كرديد؟! حال حرف زدن نداشت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت: 🔸ما اين دو روز اخير، زير جنازه ها مخفي بوديم، اما يكي بود كه اين پنج روز كانال رو سر پا نگه داشت! دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آر پي جي ميزد، يك طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت. ديگري پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و آب رو تقسيم ميكرد، به مجروح ها مي رسيد، اصلاً اين پسر خستگي نداشت! 🔸گفتم: مگه فرمانده ها و معاون هاي گردان شهيد نشدند؟! پس از كي داري حرف ميزني؟! گفت: جواني بود كه نمی شناختمش. موهايش كوتاه بود. شلوار كُردي پاش بود. ديگري گفت: روز اول هم يه چفيه عربي دور گردنش بود. چه صداي قشنگي هم داشت. براي ما مداحي ميكرد و روحيه ميداد و...، داشت روح از بدنم خارج ميشد، سرم داغ شد. آب دهانم را فرو دادم. اینها مشخصاتِ ابراهيم بود. 🔸با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو ميگي درسته؟! الان كجاست؟! گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه هاي قديمي آقا ابراهيم صِداش مي كردند. دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟! يكي ديگر از آ نها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش مي ريخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق نيروهاش رو برده عقب. حتماً ميخواد آتيش سنگين بريزه. شما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت كه به مجروح ها برسه. ما هم آمديم عقب. ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين. 🔸بي اختيار بدنم سُست شد و اشك از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب تكان ميخورد. ديگر نمي توانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه ميكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور ميشد. از گود زورخانه تا گيلان غرب و... . بوي شديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شد. رفتم لب خاكريز، ميخواستم به سمت كانال حركت كنم. 🔸يكي از بچه ها جلوي من ايستاد و گفت: چكار ميكني؟ با رفتن تو كه ابراهيم بر نميگرده. نگاه كن چه آتيشي مي ريزن. آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند. خيلي ها رفقايشان را جا گذاشته بودند، وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت: اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان، كو شهيدانتان 🔸صداي گريه بچه ها بيشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد. يكي از رزمنده ها كه همراه پسرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي گفت: همه داغدار ابراهيم هستيم، به خدا اگر پسرم شهيد ميشد، اينقدر ناراحت نمي شدم. هيچكس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود. روز بعد همه بچه هاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران. هيچكس جرأت نداشت خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند، اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
به قول خدایا مرا بسوزان... استخوان‌هایم را خردڪن... خاکسترم را به باد بسپار... ولی لحظه‌اۍ مرا از خود وا مسپار...!✨🌸🍃 💐 🍃🌹
بصير آن كسي است كه بشنود، گوش خود را بر صداها نبندد، وقتي شنيد بينديشد و نگاه كند، چشم خود را نبندد 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi