#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت اول
به نام مادر🌺
💢در روزگاری که ابراهیم دنیا نیامده بود ما چندین خانه عوض کردیم.
💢مستاجر بودیم مثل بسیاری از مردم آن زمان زندگی راحتی نداشتیم.
💢یادم هست مدتی در خیابان شهید عجب گل مستاجر بودیم.
💢صاحب خانه ما که معلم قرآن بود زن با تقوایی بود و در جلسات زنانه سخنرانی می کرد.
💢رفتار و اخلاق مادر ما در زمانی که منزل ایشان بودیم بسیار معنوی شده بود به قرائت قرآن و ادعیه بیشتر اهمیت می داد.
💢روزها گذشت تا اینکه در شب ۲۱ماه رمضان در همان خانه ابراهیم به دنیا آمد.
💢پدر و مادر خیلی او را دوست داشتند و هر چه می گذشت محبت ابراهیم در دل اعضای خانواده بیشتر می شد.
💢پدر بارها می گفت: همه بچه های من خوبند اما ابراهیم را طور دیگر دوست دارم و در نماز شب هایم از عمق جان برایش دعا می کنم.
💢همین علاقه را مادر هم به او داشت.
💢اما مادر یک زن دنیا دیده و بسیار فهمیده بود و هرکسی از فامیل و همسایه ها مشکل خانوادگی داشت راه منزل ما را پیش می گرفت و خانواده های زیادی از نصیحت های مادرم از سراشیبی سقوط نجات یافتند.
💢ابراهیم هم دست کمی از مادرم نداشت.
💢لذا در چندین مورد دعوای خانوادگی وارد شده و نصیحت می کرد.
💢هرچند که من به او اعتراض می کردم که این افراد از تو بزرگترند و تو مجرد هستی و چرا وارد این ماجراها می شوی؟ اما او به خوبی کارش را پیش می برد.
💢یکی از پسرهای همسایه با دختر یکی از بازاری ها ازدواج کرده بود پدر عروس از دوستان ابراهیم بود.
💢هنوز مدتی از ازدواج آنها نگذشته بود که صدای دعوای این زوج شنیده شد و کار به جایی کشید که تو کوچه با هم درگیر شدند.
💢چند نفری پا در میانی کردند اما همگی گفتند اینها باید جدا شوند.
💢زندگی آنها به صورت جدا از هم ادامه داشت.
💢تا اینکه ابراهیم که آن زمان به عنوان یک ورزشکار مومن و باتقوا قبول داشتند به سراغ داماد رفت روی پله در کنار منزل ما نشستند و ساعت ها حرف زدند.
💢ساعتی بعد ابراهیم دوید سمت مادر و به مادر گفت که چه حرفهایی بیان کرده و از مادر پرسید حالا باید چه بگویم. این داماد حرفهای من را قبول کرده.
💢مادر هم به ابراهیم گفت چه چیزهایی به داماد یاد آور شود.
💢بعد به اصرار ابراهیم مادر چند جلسه ای را با عروس صحبت کرد و داماد کوچه ما هم مو به مو اجرا کرد.
💢هر چند خیلی از دوستان و حتی خود من به ابراهیم می گفتیم که دخالت نکند اما اخلاص در کلام ابراهیم نتیجه داد.
💢عروس و داماد دوباره به زندگی شان برگشتند و چند سال بعد که ابراهیم جبهه بود آنها بچه دار شده بودند.
💢الان چهل سال از آن ماجرا می گذرد و آنها زندگی خوبی دارند داماد و چندین نوه.
💢ابراهیم جبهه بود و مادر نگران.
💢وقتی به مرخصی می آمد نمی دانید چقدر خوشحال بود و دورش می چرخید.
💢شاید به همین دلایل داغ ابراهیم برای مادر سخت بود.
💢وقتی که خبر قطعی شهادت ابراهیم توسط حاج حسین الله کرم و بچه های اطلاعات اعلام شد دیگر نمی شد حال روز مادرم را وصف کرد.
💢اما هر روز یکی می آمد و خبر جدیدی می آورد.
💢تا اینکه مراسم ختم برای او برگزار شد.
💢درست بعد مراسم که مادر قبول کرد که پسرش شهید شده، شخصی آمد از زنده بودن ابراهیم حرف زد
💢و بعد گفت می خواهم برای او آیینه بیاورم تا از طریق جن بگوید زنده است یا نه؟
💢فردای آن روز هم آمد و گفت آیینه گفته ابراهیم زنده است.
💢شاید این موارد مادرم را بیشتر اذیت می کرد.
💢بعد از بازگشت آزادگان و نیامدن ابراهیم حالش بدتر می شد و سر یخچال می رفت و برفک های یخچال را می خورد می گفت قلبم می سوزد می خواهم آرام شوم.
💢در یکی از روزهای سال ۱۳۷۲ به منزل مادر رفتم قلبش درد می کرد به اصرار او را به بیمارستان بردم در اوژانس بستری شد و دکتر معاینه اش می کرد.
💢خیلی حالش بد نبود بیرون اوژانس نشستم تا دکتر او را مرخص کند چون چند بار قبل چنین اتفاقی افتاده بود.
💢دو ساعت بعد دکتر آمد و بی مقدمه گفت تسلیت می گویم.
💢با تعجب گفتم چی؟ اشتباه نمی کنی؟ مادرم حالش بد نبود.
💢دویدم بالای سرش آرام و آهسته خوابیده بود و دیگر فراق ابراهیم را تحمل نمی کرد و به فرزندش پیوست.
🗣برادر شهید
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت دوم
بنده خدا🌺
💢خیابان شهید عجب گل بن بست تجلی، منزل کوچک ما آنجا بود.
💢بعد از سال ها مستاجری این خانه را پدر ما خرید و ما از مستاجری نجات پیدا کردیم.
💢در همان منزل بود که ابراهیم ورزش باستانی را شروع کرد.
💢ابراهیم در همان خانه هیئت بر گزار می کرد و بسیاری از بچه های محل را جذب اینگونه محافل نمود.
💢منزل ما دو اتاق کوچک تو در تو تشکیل شده و فضای زیادی نداشت اما با این حال بیشتر اوقات مجلس روضه امام حسین علیه السلام در خانه ما برقرار بود.
💢یکی از روحیات پدرم این بود جلوی درب خانه ما لامپی را روشن می کرد.
💢هرچند هفته ای یکبار لامپ را سرقت می کردند.
💢یکی از ویژگی های پدر این بود می گفت: صبح تا غروب لای درب خانه را باز بگذارید تا اگر همسایه ای چیزی احتیاج دارد یا چیزی می خواهد راحت باشد.
💢یک شب درب منزل ما هنوز باز بود و ما دور سفره مشغول شام بودیم.
💢شام که تمام شد سفره را جمع کردیم یک نفر از در وارد شد و گفت یا الله..
💢مادرم سریع چادر سر گرفت و پدرم گفت بفرمایید.
💢گفتم: بابا، کیه؟
💢گفت: یه بنده خدا نمی دونم کیه؟
💢این آقا وارد حیاط شد و سلام کرد مقابل اتاق قرار گرفت گفت: هیئت تموم شده؟
💢پدرم ما هم گفت: بفرمایید بنشینید یه چایی براتون بریزم.
💢بنده خدا فکر کرد تازه هیئت تمام شده همانجا کنار پدر نشست و چایی را از دست پدر گرفت و یه نگاهی به ما کرد.
💢از دیدن زیر شلواری پای پسرها و چادر رنگی که سر مادرم بود همه چیز رو فهمید.
💢خیلی خجالت کشید اما پدر با خیلی خوش رویی با او برخورد کرد.
💢این بنده خدا هم چایی رو سریع خورد بعد معذرت خواهی کرد و بلند شد رفت.
💢ابراهیم گفت: شما این بنده خدا را می شناختی؟
💢پدر گفت: باباجان امشب توفیق داشتیم یه بنده خدا اومد منزل ما و به عشق امام حسین علیه السلام یه چایی خورد و رفت.
💢با اینکه پدرم اوضاع اقتصادی خوبی نداشت اما آدم دست و دل بازی بود.
💢تا آنجا که می توانست برای امام حسین علیه السلام خرج می کرد خودش را هم وقف هیئت حضرت علی اصغر علیه السلام کرده بود.
💢این اخلاق و بزرگ منشی ها دست به دست هم داده بود تا خدا فرزندان خوب و صالحی نصیب او کند.
💢ابراهیم در سال های اول دبیرستان بود که داغ پدر او را یتیم کرد.
💢 پدر ما تقریبا شصت سال از خدا عمر گرفت و در سال ۱۳۵۲ نیز به رحمت خدا رفت.
🗣عباس هادی
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سوم
والیبال🌺
💢سال اول دبیرستان بودم. اون موقع دبیرستان شش کلاس بود یعنی از ۱۲ تا ۱۹ سال دانش آموز در مدرسه بود به خاطر همین همه جور دانش آموزی داخل مدرسه وجود داشت.
💢بعضی ها بعد مدرسه دنبال کار می رفتند بعضی ها هم دنبال خلاف و اعتیاد.
💢من در مدرسه می ترسیدم که با کسی رفیق شوم اما خدا یکی از بهترین بندگانش را در مسیر زندگی من قرار داد.
💢یک روز در زنگ ورزش همراه با دانش آموزان بزرگتر مشغول والیبال شدیم.
💢من سعی می کردم توانایی های خودم را به معلم ورزش نشان دهم تا برای تیم مدرسه انتخابم کند.
💢اما بزرگتر های مدرسه به خاطر قد و هیکل شان جایی در تیم برای ما باقی نگذاشتند.
💢ابراهیم که یکی از قویترین بازیکنان تیم والیبال مدرسه بود مرا دید گفت: امروز عصر یادت نره بیا کلوپ صدری برای تمرین.
💢گفتم: من انتخاب نشدم.
💢گفت: تو چیکار داری. بیا برای تمرین.
💢 وخودش با معلم ورزش صحبت کرد و از توانایی های من تعریف کرد.
💢با اصرار ابراهیم آمدم.
💢خیلی ها مسخره ام می کردند کوچک بودم و جای آنها را گرفته بودم اما ابراهیم در طول تمرین به من پاس می داد.
💢روز بعد در زنگ تفریح سراغش رفتم او تنها کسی بود که مرا تحویل می گرفت وخیلی از رفاقت با او لذت می بردم.
💢تمام دانش آموزان مدرسه به او احترام می گذاشتند.
💢شخصیتش به قدری قابل احترام بود که دبیرای مدرسه ادب را در برخورد با او رعایت می کردند.
💢روز بعد که خواستیم به تمرین برویم ابراهیم بامن خیلی صحبت کرد اینکه محیط ورزش معنوی است سعی کن ورزش کردنت هم برای خدا باشد و یا اینکه غسل واجب به گردن داری و نمازت را نخواندی سعی کن پاک شو وبیا..
💢گفتم: نه آقا ابراهیم من به مسائل شرعی اعتقاد دارم.
💢ابراهیم گفت: پس نمازت را اول وقت بخوان. اصلاً از فردا وقتی خواستیم به تمرین برویم نمازمان را جماعت در مسجد بخوانیم.
💢من هم قبول کردم.
💢یعنی اونقدر شخصیت ابراهیم برایم محبوب بود که هرچیزی که می گفت قبول می کردم.
💢مدتی بعد در کلوپ صدری مشغول تمرین بودیم که چند نفر از ورزشکاران معروف آنجا آمدند.
💢یکی از آنها از همه معروف تر بود بازیکن فوتبال بود اما والیبال هم بازی می کرد. او علی پروین بود با چند نفر از بازیکن های سرشناس والیبال..
💢هیجان خاصی در سالن ایجاد شده بود نمیدانم چه کسی در حضور آنها از ابراهیم تعریف کرد و پیشنهاد بازی والیبال سه نفره با ابراهیم را داد.
💢ابراهیم یک طرف و اون سه نفر طرف دیگر مقابل هم ایستادند.
💢بچه هایی که در سالن آمده بودند ابراهیم را تشویق می کردند.
💢نمی دانید چه شور و هیجانی در سالن ایجاد شد.
💢دست آخر ابراهیم توانست آنها را شکست دهد.
💢یادم هست علی پروین با تعجب به او نگاه می کرد.
💢روزها گذشت تا یک روز در مدرسه ابراهیم گفت بیا تک به تک والیبال کنیم.
💢شروع کردیم به بازی بچه های کلاس دور زمین جمع شده بودند.
💢ابراهیم بر خلاف قبل سرویس ها را جوری می زد که بتوانم جمع کنم.
💢من هم تلاش می کردم مقابل او کم نیارم. هر چند دیده بودم تک نفره در مقابل چند بازیکن می ایستد و چطور آنها را شکست می دهد.
💢آن روز من بازی را برنده شدم. در واقع ابراهیم آنقدر ضعیف بازی کرد تا یک نوجوان کوچکتر از او برنده شود.
💢نمی دانید مقابل هم کلاسی هایم چقدر لذت بردم. هنوز شیرینی آن لحظات را در کام خود حس می کنم.
💢اما ابراهیم از اینکه من لذت می بردم خوشحال بود.
🗣مهدی محمدی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهارم
دعوا🌺
💢اوضاع جوانان محله ما روز به روز بد تر می شد.
💢هر روز غروب دسته دسته جوانان محل را می دیدیم به سوی مشروب فروشی و کاباره می رفتند. اهل دین و ایمان روز به روز از تعدادشان کاسته می شد.
💢مدت کوتاهی بود که به زور خانه حاج حسن می رفتم کمی زور و بازو پیدا کردم.
💢یک روز متوجه شدم جوان های انتهای کوچه ما برای عبور دخترها مزاحمت ایجاد کردند.
💢 برای همین با چند نفر از دوستانم سمت آنها رفتیم تا یک دعوا به راه بی اندازیم.
💢کار دعوا بالا گرفت مهدی با اینکه قد و هیکلش کوچک بود یک قمه همراه خود آورد.
💢به صورت جدی دعوا شروع شد که چند نفر آمدند ما رو آشتی دادند یکی از اونها ابراهیم بود.
💢ابراهیم بعد اینکه موضوع دعوا تمام شد با لبخند به من گفت چه کاره ای؟؟ وقت بیکاری چه میکنی؟
💢گفتم: روز ها سر کار و شبها به زورخانه حاج حسن می روم.
💢بهش گفتم: اگه دوست داشتی بیا.
💢ابراهیم قبول کرد و گفت انشاءالله شب خدمت می رسیم.
💢شب زودتر از قبل رفتم خودم را آماده کردم که ابراهیم اومد ببینه ورزشکارم و می تونستم اونا رو بزنم.
💢کمی از تمرین ما گذشت که ابراهیم و دوستانش وارد شدند.
💢به محض ورود حاج حسن بلند شد و گفت به به پهلوون چه عجب این طرف ها.
💢جا خوردم من می خواستم برای ابراهیم قیافه بگیرم اما او ظاهرا قبل از ما یک ورزشکار تمام عیار بوده.
💢هیچ وقت فکر نمی کردم دعوای آن روز مقدمه ای برای آشنایی ما بشود. از آن روز رفاقت ما و ابراهیم آغاز شد.
💢کمی گذشت که دیدم شب و روز ما با هم گره خورد.
💢به جرات می گویم با اینکه در یک خانواده مذهبی بودم اگر مراقبت های ابراهیم نبود معلوم نبود چه عاقبتی در انتظارم بود.
💢بگذارید بیشتر توضیح دهم ابراهیم تمام وجودش را آن دوران وقف هدایت امثال ما نمود.
💢ما صبح تا عصر در بازار مشغول بودیم نماز مغرب را در مسجد می خواندیم بعد به زور خانه می رفتیم بطوری که وقتی به منزل می آمدیم سریع خوابمان می برد و دیگر فرصتی برای همراهی دوستان فاسد محل نداشتیم و تمام وقت من و امثال من را پر کرده بود.
💢روزها و ماه ها می گذشت و شب و روز همراه آقا ابراهیم بودیم او به ما درس جوانمردی و لوطی گری یاد می داد. نصیحتهای او هنوز در ذهن دارم.
💢هیئت وحدت اسلامی راه افتاد ابراهیم برای ما مداحی می کرد و ما را با اهل بیت پیوند می داد.
💢با آمدن دوران انقلاب کم کم حال انقلابی در جوانها پدید آمد و حال و هوای دوران انقلاب.
💢یادم هست در منطقه مشیریه تهران یک زورخانه بود که یک پیرمرد هفتاد ساله ورزشکار آن را اداره می کرد.
💢یک شب با رفقا راهی آنجا شدیم و انتظار داشتیم مثل دیگر زورخانه ها به عنوان مهمان با ما برخورد کنند.
💢اما آنها به ما اجازه ورزش ندادند رفقای ما از آنجا بیرون آمدند و بی ادبی کردند حتی قصد دعوا کرده بودند.
💢اما ابراهیم داد زد و گفت این حرفا چیه هرکسی بر گرده با من طرفه.
💢روز بعد صاحب زور خانه مشیریه را در بازار دیدم و از برخورد دیشب معذرت خواهی کردم.
💢پیرمرد گفت خواهش میکنم اما بچه های شما همه بی ادبی نکردن جز آن جوان که محاسن بلندی داشت. بعد هم شروع به تعریف از ابراهیم کرد.
💢سال ها بعد از شهادت ابراهیم به زورخانه پیرمرد رفتم تصویر بزرگی از ابراهیم را در محل ورزش نصب کرده بود.
🗣سید محسن مرتضوی
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت پنجم
احوالات بزرگان🌺
💢مدتی است که کتاب در احوالات بزرگان دین را مطالعه می کنم.
💢شنیدن برخی از این احوالات برای من زیباست.
💢اما جالب تر اینکه من در طول زندگی با یک نفر همراه بودم که بیشتر این حالات را به صورت زنده به من نشان داد.
💢من و ابراهیم تقریبا هم سن بودیم با نسبت فامیلی که مادرانمان داشتند در اون دوران رفت آمد ما بیشتر شد.
💢بنده با شهیدان بسیاری همراه بودم و زندگیشان را از نزدیک لمس می کردم مدت ها با سردار شهید بروجردی کار کردم و دیگر شهدا.. به صراحت می گویم ابراهیم یه انسان دیگر بود.
💢خیلی افراد در دوران انقلاب مذهبی شدند اما ابراهیم قبل انقلاب یک شخصیت خاص معنوی بود.
💢 یک مثال می زنم تا خاص بودن را حس کنید.
💢قبل انقلاب به جایی می رفتیم حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم.
💢ابراهیم سرعتش را کم کرد برگشتم عقب و گفتم: مگه چی شده؟؟ عجله نداشتی؟
💢همین طور که آرام حرکت می کرد به جلوی من اشاره کرد و گفت یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم.
💢من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد دیدم مردی به خاطر معلولیت پایش را به زمین می کشید و آرام راه می رفت.
💢ابراهیم گفت: ما اگر تند از کنارش رد بشویم دلش می سوزد که مثل ما نمی تواند تند راه برود کمی آهسته برویم تا ناراحت نشود.
💢گفتم ابراهیم جون این حرفا چیه ماعجله داریم بیا اصلا از یه کوچه دیگه بریم.
💢ابراهیم هم قبول کرد و از کوچه مجاور راهمان را ادامه دادیم.
💢هر وقت به این موضوع فکرمی کنم با خودم می گویم ابراهیم در اون دوران کشتی گیر قابلی بود و با قدرت بدنی که داشت ظرف ۳۰ ثانیه حریف هم وزن خودش را ضربه فنی می کرد.
💢 اما همین انسان با قلب رئوفش به ریز ترین نکات توجه می کرد.
💢لذت برای او معنای دیگری داشت هر وقت دلی را شاد می کرد خوشحال بود و لذت می برد.
💢اگر پولی دستش می رسید سعی می کرد به دیگران کمک کند و خودش به کمترین ها قانع بود.
💢در یکی از محله های اطراف ما پیرمردی مغازه داشت به نام عمو عزت او از پهلوانهای قدیم بود.
💢هر بار به مغازه او می رفتیم او از زورخانه های قدیم تعریف می کرد.
💢ابراهیم هربار به بهانه ای به مغازه او می رفت و از او خرید می کرد تا لا اقل درآمدی نصیب این پیرمرد شود.
💢مدتی گذشت و مغازه عمو عزت بسته شد نمی دانستیم کجاست زنده است یا مرده؟
💢راستش برای من زیاد مهم نبود.
💢تا اینکه یه روز داشتیم از خیابانی با موتور عبور می کردیم که یکدفعه ابراهیم به من گفت امیر وایسا.
💢سریع نگه داشتم گفتم: چی شده؟
💢ابراهیم پرید پایین رفت سمت پیاده رو با خوشحالی برگشت سمت من و گفت: بیا عمو عزت اینجاست.
💢رفتم پایین دیدم عموعزت مغازه دار یه ترازو گذاشته تا مردم برای وزن کردن مبلغی به او بدهند.
💢ابراهیم جلو رفت و گفت: کجایی عمو عزت..
💢عمو عزت هم آهی از دل کشید و گفت: ای روزگار آدم امروز به کی میتونه اعتماد کنه پسر خودم مغازه رو از چنگم در آورد آدم دیگه باید چیکار کنه؟
💢بعد ادامه داد یه مدت بیکار بودم تا اینکه یکی از بازاری ها این ترازو رو برام گرفته و دیگه به خونه خودم نمیرم تا چشمم به پسرم بیافته میرم خونه دخترم.
💢ابراهیم خیلی ناراحت شد و گفت بیا برسونیمت خونه الان دیگه هوا تاریک میشه.
💢با موتور عمو رو به خونه بردیم وضع دخترش بدتر از خودش بود.
💢ابراهیم به من اشاره کرد گفت چقدر پول همراه داری؟
💢من که تازه حقوق گرفته بودم هفت صد تومان به ابراهیم دادم.
💢این مبلغ اون موقع زیاد بوده و ابراهیم هم دسته اسکناس رو گذاشت جیب عمو عزت و از اینکه این مدت از او غافل بوده عذرخواهی کرد.
💢در راه برگشت فکر می کردم که ابراهیم چقدر گذشت دارد. چه به راحتی از دنیا و مسائل دنیوی می گذرد. شاد کردن این انسان چقدر برایش اهمیت داشت.
💢او مدتی بعد قرض من را داد.
💢ابراهیم درآمد یک ماهه اش را به این پیرمرد بخشید.
💢اصلا هم برایش مهم نبود که برای این پول باید یک ماه در بازار به سختی کار کند.
💢ابراهیم مصداق کلام امیرالمومنین بود که در مورد عثمان بن حنیف گفت در گذشته برادری در راه خدا داشتم که در چشم من بزرگ بود چرا که دنیا در نظرش کوچک بود.
🗣امیر منجر
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت ششم
هادی به سوی سیدالشهدا علیه السلام🌺
💢دوران جوانی ما با هم طی شد. آن زمان ابراهیم در بازار کار می کرد عصرها هم با هم بودیم و مسجد می رفتیم.
💢یک روز به او گفتم: دقت کردی چقدر از جوانان محل فاسد شدند؟ بیشترشان دنبال مشروب وکار خلاف رفته اند.
💢ابراهیم هم سرش را با تکان دادن تایید کرد و گفت: بیا یه هیئت راه بیاندازیم و بچه های محل را دور هم جمع کنیم.
💢با چند نفر دیگر هم صحبت کرد و هیئت راه انداخت.
💢اولین جلسات در روزهای سه شنبه در منزل خودشان داخل کوچه تجلی برگزار شد.
💢آنجا منزل کوچکی بود با دو اتاق تو در تو و حیاطی کوچک پدر ابراهیم هم دم در با دم کردن چای خدمت می کرد.
💢جلسه با سخنران شروع می شد بعد من و ابراهیم مداحی می کردیم.
💢مداحی را ابراهیم شروع می کرد و اشک می ریخت. حالات او به روی بقیه افراد هیئت تاثیر می گذاشت بعد هیئت هم ابراهیم برای تک تک اعضا شام تهیه می کرد.
💢کم کم برخی از جوانانی که به راه خلاف کشیده شده بودند پایشان به هیئت باز شد.
💢سه ماه از تشکیل هیئت می گذشت و نام هیئت را مهدویون انتخاب کردیم.
💢حالا دیگر ۴۰عضو ثابت داشتیم و منزل ابراهیم دیگر گنجایش نداشت.
💢هیئت در منازل دوستان بصورت سیار برگزار می شد.
💢تمام دوستان حالا دیگر ابراهیم را به عنوان بزرگتر هیئت قبول کردند هر وقت سخنران نبود. خود ابراهیم شروع به صحبت در مورد دوستی با سید الشداعلیه السلام می کرد.
💢جلسات هیئت خیلی تاثیر گذار بود خیلی از همان جوانان محلی جذب ورزش با محیط کار شدند.
💢ابراهیم هم تلاش می کرد وقت آنها را پر کند.
💢یادم هست در همان ایام با چند نفر از همان رفقا به مشهد رفتیم.
💢در این سفر بیشتر ابراهیم را شناختم توی حرم برای ما زیارت نامه می خواند.
💢یک بار وقتی برگشتم دیدم به پهنای صورت زیبایش اشک جاری است.
💢در حرم امام رضاعلیه السلام آنچه دیدم عشق بی حد ابراهیم به اهل بیت بود.
💢روزها و سال ها گذشت و انقلاب پیروز شد هیئتی که ابراهیم برپا کرد با یکی از هیئت های معروف محل ادغام شد.
💢این هیئت هنوز هم بصورت هفتگی برنامه دارد. بسیاری از همان کسانی که در آستانه ورود به محیط آلوده و فاسد بودند، با یاری خدا و کمک ابراهیم از مذهبی های محل ما شدند. چند نفر از آنها هم به شهادت رسیدند.
💢در ایام دفاع مقدس یک بار ابراهیم را در عالم رویا مشاهده کردم او با برخی از دوستانش در یک باغ زیبا حضور داشتند جلو رفتم خواستم سوالی کنم که ثمره آن همه هیئت رفتن چه شد؟
💢قبل از اینکه چیزی بگویم جلو آمد و گفت: زمانی که شهید شدم و افتادم آقا ابا عبدالله الحسین (ع) آمدند و مرا در آغوش گرفتند.
🗣سید علی شجاعی
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت ششم هادی به سوی سیدالشهدا علیه السلام🌺 💢دوران جوانی ما با هم طی شد. آن
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت هفتم
حیاء🌺
💢از وقتی خودم را در دبیرستان شناختم همراه همیشگی ابراهیم بودم.
💢من و او با هم ورزش می رفتیم و یا مسجد و هیئت.
💢او الگوی اخلاق عملی برای تمام دوستان و همسالان بو .
💢برایم سوال بود چرا ابراهیم به یکباره اینقدر تغییر کرد؟
💢من بعد ها خیلی دقت کردم جز پدر و مادر که در تربیت او تاثیر داشتند یکی از اهالی محل بود که در شخصیت او بسیار موثر بود.
💢شخصی بود در حوالی منزل آنها و در نزدیکی میدان خراسان ساکن بود.
💢پهلوانی به نام سید عباس، او یک انسان ورزشکار و فرهیخته بود خیلی ابراهیم را دوست داشت هرجا می رفت ابراهیم را با خودش می برد.
💢می گفت: من عاشق حیا و ادب ابراهیم هستم.
💢او در زورخانه های بسیاری رفت آمد داشت همه او را تحویل می گرفتند.
💢من هم با ابراهیم چند بار همراه سید عباس به ورزش رفتم.
💢در مسیر رفت و برگشت سید عباس برای ما حرف می زد او غیر مستقیم نصیحت می کرد.
💢او آدم دنیا دیده و باسواد بود. و نگاهش به دنیا، نگاهی الهی بود و خیلی از چیزهایی که اعتقاد داشت را به ما می آموخت بدون اینکه دستور بدهد.
💢مدتی بعد خبر دار شدیم سید عباس مسئول آموزش تکاوران ارتش شاهنشاهی است اما اصلا به چهره اش نمی خورد او دارای محاسن و مذهبی و مسجدی بود.
💢ابراهیم یک بار با ادب از خود سید عباس سوال کرد.
💢سید عباس گفت: از من خواستند من هم قبول کردم به شرطی که محاسنم را کوتاه نکنم و نمازم را اول وقت بخوانم و آزادی عمل در مسائل دینی داشته باشم.
💢سال بعد که ابراهیم وارد دنیای کشتی شد سید عباس در یک سانحه ای از دنیا رفت.
💢اما یکی از مهمترین مسائلی که سید عباس به ابراهیم تاکید داشت بحث حیاء بود.
💢ابراهیم تحت تاثیر او همیشه لباس گشاد می پوشید. هیچ گاه در حضور دیگران لخت نمی شد.
💢ما ابراهیم را در همه عرصه ورزش دیده بودیم اما یادم نمی آید یک بار به استخر و شنا رفته باشیم.
💢در مورد کشتی معمولا دو بنده ای تهیه می کرد که پارچه دار باشد و معمولا لباسش را در خانه زیر لباس می پوشید و در سالن فقط لباسش را در می آورد.
💢در بین دوستان و همسالان اگر کسی را برای رفاقت انتخاب می کرد اگر می دید بی حیا و دریده است تلاش می کرد که رفتار آن شخص را تغییر دهد.
💢حتی اعتقاد دارم بخاطر همین حیا بود که آرزو داشت پیکرش باز نگردد.
💢در مراسم یکی از شهدا به بهشت زهرا علیه السلام رفتیم آنجا پیکر شهید را می شستند و مردم نگاه می کردند.
💢ابراهیم گفت: خدا کنه ما اینطور نشیم کسی که آدم را شست شو می کنه اگر دقت لازم رو نداشته باشه خیلی بد میشه.
💢بعد ادامه داد: من از خدا خواستم مثل مادر سادات حضرت زهرا علیه السلام گمنام باشم و دیگر کارم به غسال خانه نرسه.
🗣حسین جهانبخش
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت هفتم حیاء🌺 💢از وقتی خودم را در دبیرستان شناختم همراه همیشگی ابراهیم بو
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت هشتم
سیلی🌺
💢اوایل دهه پنجاه و دوران نوجوانی ما بود. روزها در چراغ سازی در حوالی مزار چهل تن کار می کردم در اوقات بیکاری با دوست و رفیقا دنبال کفتر بازی بودم.
💢اون موقع همسن و سال های ما با اینکه سرشان گرم بود دنبال فساد و گناه بودند من به خاطر برخی از دوستانم به خیابان عجب گل می آمدم.
💢در آنجا با شخصی به نام #ابراهیم_هادی برخورد کردم که روحیاتش با بقیه فرق می کرد مثل خود ما می خندید و حرف می زد اما اهل گناه نبود.
💢از اینکه با او رفیق شدم خیلی خوشحال بودم کشتی گیر بود و بدنی قوی داشت.
💢من در آن دوران رفقای زیادی داشتم که بعدها به کاروان شهدا پیوستند اما ابراهیم بینشون چیز دیگه بود.
💢یه مثال می زنم تا متوجه بشید.
💢ما عصرهای جمعه دور هم جمع می شدیم گل یا پوچ بازی می کردیم خیلی حال می داد.
💢ابراهیم نیز ما را تشویق به بازی می کرد تا به سراغ کار خلاف نرویم. بعد موقع نماز که می شد ما را به مسجد می کشاند.
💢از مجالس حاج آقا کافی در مهدیه تهران خیلی تعریف می کرد و می گفت صبح جمعه بیا بریم دعای ندبه تو مهدیه.
💢من هم می گفتم ول کن بابا حال داری!
💢حضور در کنار ابراهیم بسیار لذت بخش بود می گفتیم و می خندیدیم.
💢من وقتی آخر هفته مزد می گرفتم همه رفقا را بستنی مهمان می کردم.
💢ابراهیم ناراحت می شد می گفت یه خورده تو کارهات برنامه ریزی داشته باش چرا یکدفعه تمام حقوقت رو خرج می کنی؟ پس انداز داشته باش.
💢یک شب باهم اومدیم مسجد من نماز خوندن ابراهیم رو نگاه می کردم چشماش رو می بست.
💢بهش اعتراض کردم که این کار درست نیست.
💢ابراهیم گفت: اگه برای توجه توی نماز بشه اشکالی نداره من هم چشمام رو می بندم تا حواسم بیشتر جمع باشه.
💢ابراهیم نه فقط برای من بلکه برای بچه های دیگه هم وقت می گذاشت.
💢البته همه مومن مسجدی نشدند، اونهایی که مسجدی نشدند اهل کاسبی شدند در هر صورت دنبال خلاف نرفتند.
💢باور کنید خودم می دیدم آدم های بزرگسال هم وقتی با ابراهیم بودند به احترام ابراهیم حرف زشت نمی زدند. 💢برای همین اعتقاد دارم او یک مومن واقعی بود.
💢هیچ وقت در کارهایش از عدالت و حرف حق دور نمی شد.
💢مثلا یکی از همسایه های ما که خیلی اهل دعوا بود با یکی دیگه از همسایه های ما دعوا افتاده بود و دندان یک نفر را شکست.
💢همسایه ما هم شکایت کرد شاکی رضایت نمی داد.
💢متهم به من گفت: برو ابراهیم رو بگو بیاد.
💢من هم هر طور شده ابراهیم رو پیدا کردم و آوردم.
💢هم شاکی هم متهم به احترام ابراهیم بلند شدند.
💢شاکی گفت: اگه ابراهیم بگه رضایت بده من رضایت میدم.
💢ابراهیم خیلی جدی گفت: نه خیر رضایت نده این آقا باید بفهمه برای هر چیزی نباید دعوا به پا کنه.
💢متهم ۲۴ساعت داخل بازداشگاه بود.
💢بعد ابراهیم به شاکی گفت: حالا برو رضایت بده باید کمی ادب می شد.
💢اما ماجرایی که بعد چهل سال یاد آن دلم را می سوزاند یک روز بود حال رفتن به سر کار را نداشتم آن روز سراغ ابراهیم رفتم شروع کردم باهاش صحبت کردن.
💢نمی دانید نصیحت و سخنان او چقدر در انسان تاثیر می گذاشت.
💢بعد یک ساعت صاحب کارم با موتور آمد جلوی ما و گفت: حالا جرات کردی سر کار نیای و دنبال دوست و رفیق بری.
💢بعد پیاده شد او که ابراهیم را نمی شناخت یه سیلی محکم به صورت ابراهیم زد و من را باخودش به محل کار برد.
💢اما وقتی به صورت ابراهیم زد بند دل من پاره شد ابراهیم با آن بدن قوی می تونست راحت جوابش رو بده اما چیزی نگفت.
💢بعد از اون هم هروقت ابراهیم رو دیدم چیزی در موردش نگفت تا من خجالت بکشم.
🗣محمد اکبری دولابی
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت هشتم سیلی🌺 💢اوایل دهه پنجاه و دوران نوجوانی ما بود. روزها در چراغ سازی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت نهم
چلو کباب🌺
💢با ابراهیم و چند نفر از بچه های محل رفیق بودم. همیشه با هم بویم والیبال و کشتی و زورخانه محل تفریح همگی ما بود ما شش هفت نفر بیشتر وقتمان با همدیگر بودیم.
💢از میان ما فقط ابراهیم سر کار می رفت و در بازار مشغول بود او برای خودش در آمد داشت اما بیشتر جمع ما وضع مالی خوبی نداشتند.
💢یک روز ابراهیم همه جمع ما را به چلوکبابی دعوت کرد بهترین غذا را برای جمع ما سفارش داد و مشغول خوردن شدیم.
💢نمی دانید چه لذتی داشت خصوصا برای بعضی از دوستان که وضع مالی خوبی نداشتند و سال تا سال نمی توانستند چنین غذایی بخورند.
💢ابراهیم وقتی می دید که چطور با ولع غذا می خوریم لذت می برد.
💢هفته بعد دوباره همین جمع را به چلو کبابی دعوت کرد.
💢گفتیم نمیشه که همش شما..
💢گفت: امروز مصطفی ما رو مهمون می کنه وقتی سر میز نشستیم ابراهیم به پای من زد و گفت بگیر!
💢دستش را از زیر میز جلو آورد و مبلغی را کف دستم گذاشت و گفت: حرفی نزن و پول غذا را حساب کن.
💢هفته بعد دوبار همین جمع دعوت شدیم. ابراهیم گفت امروز مهمان فلانی هستیم.
💢ماه بعد دوباره این ماجرا تکرار شد و مهمان شخص دیگری بودیم.
💢و این ماجرا تا مدت ها ادامه داشت یکی از زیبا ترین خاطرات ما در همان چلوکبابی نقش بست.
💢شاید الان وقتی برای فرزندانمان این حرف ها را بزنیم چیزی متوجه نشوند.
💢الان هر روز برنج در خانه پخته می شود و چلو کباب به یک غذای عادی برای برخی از مردم تبدیل شده.
💢اما آن زمان بیشتر مردم در فقر شدید مالی بودند بیشتر خانواده ها به سختی روزگار می گذراند. برنج خیلی دیر دیر در خانه ها پخت می شد.
💢روزها و سال ها گذشت ابراهیم شهید شد.
💢یک بار با بچه های محل دور هم جمع بودیم گفتم: بچه ها یادتونه که ابراهیم ما را به رستوران می برد و چلوکباب برای ما می گرفت.
💢 همه سرشان را برای تایید تکان دادند و گفتند: خدا بیامرزه ابراهیم رو ما در اون روزگار آرزوی خوردن چلوکباب داشتیم.
💢گفتم باید چیزی رو اعتراف کنم اون روز که ابراهیم گفت امروز رو مصطفی حساب می کنه من پولی نداشتم و ابراهیم از زیر میز پول رو داد دستم و گفت تو حساب کن.
💢تا این حرف رو زدم چشمان دیگر رفقا گرد شد و به من خیره شدند.
💢همه می گفتند ابراهیم با من هم چنین برخوردی کرد آن شب قرار بود شما را مهمان کنم پولش را ابراهیم قبلا در جیبم گذاشته بود.
💢خلاصه آن شب فهمیدیم در تمام آن دوران چلو کباب را مهمان ابراهیم بودیم اما هیچ کس این مطلب را نفهمید.
🗣مصطفی تقوایی
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت نهم چلو کباب🌺 💢با ابراهیم و چند نفر از بچه های محل رفیق بودم. همیشه با
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت دهم
ارشاد🌺
💢وقتی دور آقا ابراهیم جمع می شدیم دائم داستان پهلوانان قدیم را برای ما تعریف می کرد.
💢از روحیات آنها و از ایمان و توکل آنها قصه های خوبی بلد بود.
💢آن زمان فساد جنسی در هم سن و سال های ما علنی و بسیار زیاد بود.
💢یک بار ابراهیم تعریف می کرد که فلان پهلوان با درخت کشتی می گرفت و درخت را از جا می کند. یکی از علت ها این بود که قبل ازدواج دنبال شهوت نبود.
💢ما هم محو صحبت و نصیحت هایش بودیم.
💢از ما می خواست که وقت خالی خود را با ورزش پر کنیم و تا زمانی که وقت ازدواج نرسیده دنبال ارتباط کلامی با نامحرم نرویم چرا که ما را به نابودی می کشاند.
💢روز ها گذشت. سال ۱۳۵۴ بود با یکی از دختران محله دوست شدم آن موقع ۱۷ سال داشتم.
💢در یک ساعت خلوت داشتم با همان دختر در کوچه صحبت می کردم.
💢اطراف خودم را توجه نداشتم یکدفعه دیدم ابراهیم از سر کوچه دارد به سمت ما می آید.
💢رنگ از چهره ام پرید اما دیگر دیر شده بود او متوجه ما شده بود.
💢آمدم کنار دیوار و در فاصله یک متری دختر ایستادم ابراهیم همانطور که از جلوی ما رد می شد و سرش پایین بود سلامی کرد و رد شد.
💢جواب سلام را دادم و دیگر چیزی نگفتم رنگ از چهره ام پرید.
💢ابراهیم توقف نکرد هیچ حرفی نزد و از کوچه عبور کرد.
💢نمی دانید چه استرسی به من وارد شد. اگر همانجا مرا می زد اینقدر ناراحت نمی شدم.
💢باور کنید اگر پدر و مادر می فهمیدند اینقدر ناراحت نمی شدم.
💢او دوست صمیمی من بود او استاد والیبال من بود و من را به جمع والیبالیست ها کشاند و من هرچه داشتم از او داشتم.
💢آن شب را خواب نداشتم ابراهیم اگر فردا مرا ببیند چه می گوید این افکار داشت مرا دیوانه می کرد.
💢آن شب خیلی طولانی گذشت صبح اولین جایی که رفتم منزل ابراهیم بود.
💢در زدم و ابراهیم در رو باز کرد مثل همیشه سلام علیک گرمی کرد و انگار نه انگار چیزی شده.
💢 من سکوت کردم ابراهیم هم چیزی نگفت. انگار نه انگار که چیزی شده
💢من بغض گلویم را گرفت و سکوت را شکستم گفتم: داداش ابراهیم چیزی بگو اصلا بزن زیر گوشم فحش بده بگو بدبخت این همه نصیحت کردم..
💢ابراهیم که انگار چیزی نشده بود گفت: از چی داری حرف می زنی؟
💢گفتم: دیروز با دوست دخترم..
💢پرید تو حرفم گفت: این حرفا چیه؟ چرا باید سرت داد بزنم؟ تو شاید تصمیم داری با اون ازدواج کنی.
💢بعد مکثی کرد و گفت: تو همون دوست خوب ما هستی.
💢خیره به صورتش شدم و خداحافظی کردم.
💢تصمیم خودم را گرفتم رفتم سراغ دوست دخترم و گفتم اکثر پسر هایی که با دخترها رفیق میشن قصدشون ازدواج نیست اونها افکار شیطانی دارند و چند مثال زدم از جوانهایی که زندگی شون تباه شد.
💢بعد بهش گفتم تو هم اگر می خوای زندگی خوبی داشته باشی دنبال این جور مسائل نرو بعد هم خداحافظی کردم گفتم شتر دیدی ندیدی ما برای همیشه رفتیم.
💢یه راست رفتم سراغ ابراهیم ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم انشاءالله اگه خدا کمک کنه دنبال این جور مسائل نمیرم.
💢ابراهیم گفت: برو دعایش را به پدر مادرت بکن اگر شیر پاک مادرت و لقمه حلال پدرت نبود مطمئن باش این کار را نمی کردی.
🗣یکی از دوستان شهید
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت دهم ارشاد🌺 💢وقتی دور آقا ابراهیم جمع می شدیم دائم داستان پهلوانان قدیم
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت یازدهم
اخلاق🌺
💢یکی از رزمندگان دلاور که در محله ما حضور داشت و ابراهیم هم خیلی به او علاقه داشت سردار شهید عبدالله مسگر بود.
💢و تنها تصاویری که ابراهیم با لباس سپاه انداخته و در روی جلد کتاب دیده می شود لباسی است که ابراهیم به عنوان تبرک از شهید عبدالله مسگر گرفته و پوشیده بود.
💢یک روز در محل کار بودم که ابراهیم تماس گرفت و گفت: امشب مراسم شهید عبدالله مسگر برگزار میشه تشریف میاری؟
💢گفتم: انشاءالله میام.
💢گفت: ضمنا بعد مراسم باهات کار دارم.
💢بعد مراسم ابراهیم مرا صدا زد. آمدیم تو کوچه. یکی دو نفر از بچه های محل و همکاران فرهنگی ابراهیم داخل کوچه بودند.
💢ابراهیم من را به دوستانش معرفی کرد و گفت: برای این دوستان ما شبهاتی پیش آمده اینها به خاطر جو بدی در مدرسه در مورد شخص آیت الله بهشتی وجود دارد سوالاتی دارند من گفتم شما که اطلاعات بیشتری دارید در این موضوع صحبت کنی.
💢من مشغول صحبت شدم تا ساعت ها برای آنها دلیل و مدرک ارائه کردم تا شبهات آنها برطرف شد.
💢وقتی خواستم به خانه بروم خوشحال بودم از اینکه توانستم مشکل فکری برخی از جوانان مذهبی را رفع کنم.
💢اما ابراهیم بیشتر از من خوشحال بود. او همینطور از من تشکر می کرد ومی گفت نمیدانی چه کمک بزرگی به من کردی.
💢چند روز بعد ابراهیم به من گفت: وقتش رو داری به یکی از مغازه های خیابان ناصر خسرو برویم.
💢گفتم: باشه بریم.
💢سوار موتور شدیم و رفتیم جلوی یکی از مغازه های ناصر خسرو ایستادیم
💢ابراهیم داخل یک مغازه رفت و خودش شروع به صحبت کرد.
💢من بیرون ایستاده بودم و می دیدم ابراهیم مودبانه با مغازه دار صحبت می کند. و بعد ابراهیم با مشایعت مغازه دار بیرون آمد آنها خداحافظی کردند و ابراهیم خوشحال سوار موتور شد.
💢طی مسیر از ابراهیم سوال کردم این جا چه کار داشتی؟
💢گفت: یه بنده خدا دیروز آمده بود توی محل می گفت من شاگرد یه مغازه توی ناصر خسرو بودم صاحب کار من مرا اخراج کرده و حق وحقوق من رو نمیده من هم آدرس مغازه را گرفتم گفتم با صاحبکار شما صحبت می کنم انشاءالله مشکل شما حل میشه.
💢گفتم ابراهیم جون تو هم بیکاری ها ول کن بابا..
💢ابراهیم ادامه داد آدم هرکاری از دستش بر میاد باید برای بندگان خدا انجام بده. من همین الان با صاحبکارش صحبت کردم سعی کردم با اخلاق خوش با او برخورد کنم الحمد لله خدا کمک کرد و مشکل این آقا هم حل شد.
💢و چه زیبا فرمودند امام کاظم علیه السلام همانا مهر قبول اعمال شما بر آوردن نیاز برادرانتان و نیکی کردن آنها در حد توانتان است والا اگر چنین کنید هیچ عملی از شما پذیرفته نمی شود.
🗣امیر منجر
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi