کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی و سوم فاتح قله🌺 💢با خوشحالی و سرعت کار انتقال مهمات را آغاز کردیم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و چهارم
شخصیت الگو🌺
💢بزرگان علم و تربیت می گویند: اگر می خواهید یک جوان را درست تربیت کنی و در مسیر مورد نظر خودت قرار دهی، اول از همه باید قلب او را فتح کنی. باید کاری کنی که جوان، تو را به عنوان یک الگو قبول کند.
💢این کارشناسان ادامه می دهند: جوان نیز کسی را به عنوان الگو قبول می کند که حداقل یکی از این ویژگی ها را داشته باشد.
💢اول اینکه چهره جذاب داشته باشد، دوم اینکه ورزشکار باشد و بتواند کارهایی را انجام دهد که دیگران از انجام آن عاجزند. سوم اینکه صدای خوبی داشته باشد.
💢خواننده ها یا مداحان، خواسته یا ناخواسته الگو های جوانان می شوند.
💢از تمام اینها مهم تر اگر می خواهی قلب یک جوان را فتح کنی باید اخلاق خوبی داشته باشی، باید به نظرات جوانان احترام بگذاری. باید اهل شوخی و خنده باشی. باید کاری کنی که جوانان از حضور در کنار تو لذت ببرد.
💢تمام این نظرات کارشناسی را وقتی در کنار هم بگذارید، یقین داشته باشید به شخصیت آقا #ابراهیم_هادی خواهید رسید.
💢ابراهیم چهره ای ملکوتی و جذابی داشت. نگاه به صورت او انسان را جذب می کرد.
💢در مورد ورزش ابراهیم هم که بهتر است حرفی نزنم.
💢اما یادم است در اولین برخورد من با ابراهیم، او مشغول شنا رفتن بود و من شروع به شمارش کردم. یک، دو، سه، بیست، سی، صد، دویست، سیصد.. دیگه خسته شدم.
💢شنا رفتن او مثل این بود که من و شما قدم بزنیم و راه برویم.
💢هیچ کس به قدمهایش افتخار نمی کند ابراهیم در مورد شنا رفتن اینگونه بود.
💢یا والیبال و کشتی و پینگ پنگ و.. در تمام این ورزش ها استاد بود.
💢یادم هست ابراهیم با یک دست تیر اندازی می کرد.
💢یعنی قنداق اسلحه روی کتفش نمی گذاشت یعنی این قدر قوی و مسلط بود که این گونه شلیک می کرد.
💢مطلب بعدی اینکه ابراهیم از آن دسته جوانان خوش صدا بود که خیلی ها عاشق صدایش بودند.
💢بعضی وقت ها به صورت غزل خوانی، اشعاری در مدح اهل بیت می خواند. موقع مداحی هم سنگ تمام می گذاشت.
💢ما در گیلان غرب قاری قرآن داشتیم. بسیاری هم به قواعد وتجوید مسلط بود.
💢اما ابراهیم سوز خاصی در قرائت قرآن داشت. همه عاشق قرآن خواندن ابراهیم بودند.
💢در موقع شوخی و خنده هم بسیار شوخ طبع بود.
💢خلاصه اینکه اگر دوساعت هم کنار او می نشستیم احساس خستگی نمی کردیم.
💢نه تنها من که تمام رفقا در مورد او اینگونه بودند همه ابراهیم را به عنوان یک الگو قبول داشتند.
💢فرمانده سپاه وقتی می خواست کاری انجام دهد، دلیل و منطق می آورد تا بقیه نیز او را همراهی کنند.
💢اما ابراهیم برای هیچ کاری لازم نبود دلیل و منطق بیاورد.
💢همین که می گفت: من می خواهم این کار را انجام دهم، به دنبالش می دویدیم.
💢چون او را قبول کرده بودیم از طرفی شخصیت ابراهیم ظرفیت الگو شدن را داشت.
💢او تلاش می کرد تا تمام رفتار و برخوردش مطابق دستورات دین باشد.
🗣مهندس احمد استاد باقر
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی و چهارم شخصیت الگو🌺 💢بزرگان علم و تربیت می گویند: اگر می خواهید یک
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و پنجم
الله اکبر🌺
💢حضور در کنار ابراهیم اخلاق و رفتار ما را کاملا تغییر داد.
💢ما شخصی را به عنوان الگو می دیدیم که دنیا برایش هیچ ارزشی نداشت.
💢بارها دیده بودم که ابراهیم، تسبیح شاه مقصود گران قیمت خریده. واقعا هم این تسبیح زیبنده دست ابراهیم بود.
💢وقتی یکی از دوستان می گفت چه تسبیح زیبایی داری تسبیح را هدیه می کرد.
💢من هم انگشتر زیبایی داشتم روزی رزمنده ای به انگشترم خیره شد! یکباره انگشترم را در آوردم و به او هدیه دادم.
💢یقین داشتم اگر او بود همین کار را می کرد. این تاثیر غیر مستقیم کارهای او بود.
💢اما یکی از درسهایی که محضر ابراهیم گرفتم و برایم بسیار کاربرد داشت درس الله اکبر بود.
💢این ذکر شریف را بارها و بارها در نماز تکرار کرده بودم اما نه به آن صورتی که ابراهیم به حقیقت الله اکبر توجه می کرد.
💢ابراهیم می گفت می دانی الله اکبر یعنی چه؟!
💢یعنی خدا از هرچه در ذهن داری بزرگتر است
💢خدا از هرچه بخواهی فکر کنی با عظمت تر است
💢یعنی هیچ کس جز او به من و شما نمی تواند کمک کند.
💢الله اکبر یعنی خدای به این عظمت کنار ماست ما کی هستیم؟
💢اوست که در سخت ترین شرایط ما را کمک می کند.
💢برای همین به ما یاد داده بود که در هر شرایط قرار گرفتید فریاد بزنید: الله اکبر.
💢خودش هم در عملیاتها با همین ذکر حماسه ها آفریده بود.
💢می گفت: با بیان این ذکر توکل شما زیاد می شود.
💢سال ۱۳۶۱ ابراهیم به خاطر مجروح شدن در تهران بود.
💢در عملیات مسلم بن عقیل گردان ما قرار بود به منطقه ای به نام میان تنگ نفوذ کند سه گروهان بودیم که باید از سه مسیر مشخص شده جلو می رفتیم.
💢گروهان ما وسط قرار داشت به دلایلی فرماندهان روی گروهان ما حساب نمی کردند.
💢آنها فکر نمی کردند که ما به اهداف خودمان برسیم لذا با فرماندهان دو گروهان مجاور صحبت کردند که وقتی منطقه را تصرف کردید محور وسط را پاکسازی کنید.
💢در گیری آغاز شد ما به میدان مین برخورد کردیم. چند شهید و مجروح دادیم عملیات در محور ما به سختی پیش می رفت.
💢در محور های مجاور که دو گروهان دیگر بودند نیز همین وضعیت بود.
💢ما جلو رفتیم دو سنگر تیربار و آرپی جی دشمن جلوی راه ما را بسته بود اگر این دو سنگر را می گرفتیم پشت سر آنها خالی و قابل تصرف بود اما آنها شدیداً مقاومت می کردند.
💢فاصله ما با دشمن کمتر از ۲۰ متر بود.
💢ما در چندین سنگر گیر افتاده بودیم جرات اینکه سرمان را بالا بیاوریم را نداشتیم.
💢یکباره یاد ابراهیم افتادم یاد فریادهای الله اکبر.
💢با خودم گفتم اگر ابراهیم اینجا بود حتما..
💢نیروهای ما ۱۵ نفر بیشتر نبودند گفتم بچه ها با اعتقاد فریاد بزنید: الله اکبر
💢با صدای بلند شروع کردیم به فریاد زدن.
💢 یکباره صدای تیر اندازی عراقی ها قطع شد.
💢به سختی سرمان را بالا آوردیم. دیدیم عراقی ها از تپه سرازیر شده و در حال فرار هستند.
💢سنگر و محور میانی را پاکسازی کردیم.
💢با همان نیروهای کم و با قدرت الله اکبر، محور چپ را هم آزاد کردیم تا گروهان سمت چپ جلو بیاید بعد سراغ محور راست رفتیم.
💢 با همان فریاد ها دشمن عقب نشینی کرد.
💢گروهانی که هیچ امیدی به موفقیت نداشت، با درسی که ابراهیم به آنها آموخته بود، محور های بقیه گردان را نیز آزاد نمود.
💢یادم هست وقتی برای عملیاتها می رفتیم، ما تا می توانستیم سلاح و مهمات می بردیم اما ابراهیم تقریبا هیچ سلاحی با خود نمی برد.
💢او توکل عجیبی به خدا داشت.
💢وقتی علت را می پرسیدیم می گفت در گیری که شروع شود به اندازه کافی سلاح و مهمات برای ما مهیا می شود
💢 بعد ادامه داد: با اولین تیر و ترکشی که خبر از شروع درگیری است، بعضی از نیروها به زمین می افتند و سلاح و مهمات آنها بی استفاده می شود. آن وقت ما استفاده می کنیم به جای آن من سعی می کنم وسایل دیگری را با خودم حمل کنم.
💢واقعا راست می گفت. بارها دیده بودم که بدون سلاح جلو می آمد و با شروع در گیری از سلاح های روی زمین افتاده استفاده می کرد.
🗣مهندس احمد استاد باقر
🍃🌹
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی و پنجم الله اکبر🌺 💢حضور در کنار ابراهیم اخلاق و رفتار ما را کاملا ت
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و ششم
پشت دشمن🌺
💢هماهنگی عملیات مطلع الفجر خیلی سریع انجام شد.
💢ما برای اینکه فشار بستان را کم کنیم خیلی سریع آماده عملیات شدیم.
💢در سپاه گیلان غرب، طرح یک عملیات ایزایی ریخته شد. قرار شد یک گروه زبده از نیروها، با مهمات و مواد منفجره، قبل از شروع عملیات به پشت جبهه دشمن رفته و همزمان با آغاز عملیات، به توپخانه و مقر فرماندهی تیپ دشمن حمله کنند.
💢این کار در پیروزی عملیات و رسیدن به اهداف در جبهه میانی بسیار کمک می کرد.
💢پانزده نفر از جمله بنده، برای این منظور انتخاب شدند فرماندهی این گروه به یکی از دوستان ابراهیم به نام علی خرمدل واگذار شد.
💢دو روز قبل از عملیات همراه ابراهیم حرکت کردیم. ابراهیم ما را از میان شیارهای مرزی عبور داد و برگشت.
💢هرکدام از ما بجز سلاح یک کوله بزرگ، پر از تجهیزات، مهمات، تغذیه و.. همراه داشتیم.
💢یک بیسیم پی آر سی در اختیار خرمدل بود که با آن هماهنگی های لازم را انجام می داد.
💢ما ده کیلومتر از خط مقدم فاصله گرفته و در یک تپه در حوالی توپخانه عراق و نزدیک مقر فرماندهی دشمن مستقر شدیم.
💢روزها مشغول استراحت و شب ها مشغول فعالیت بودیم.
💢قرار بود به محض شروع عملیات، در مرحله اول توپخانه دشمن با حمله ما از کار بیافتد. سپس به مقر فرماندهی که اتاق فکر دشمن به حساب می آمد حمله کنیم.
💢دو روز پر هیجان سپری شد.
💢 ما به نوعی نیروی فدایی بودیم. احتمال بازگشت ما بسیار کم بود. از طرفی تمامی این پانزده نفر از نیروهای قوی و آماده به رزم بودند.
💢در طی دو روزی که منطقه دشمن، و در میان تپه ها و شیارهای مخفی بودیم غذای ما کنسرو ماهی و بادمجان بود.
💢یادم هست کنسرو بادمجان را باز کردم. پر از روغن بود. وسیله ای برای گرم کردنش نبود. اولین لقمه را که خوردم از بس تند بود نتوانستم فرو بدهم. احساس کردم نان خالی بخورم راحت ترم.
💢۱۳۶۰/۹/۲۰ عملیات اصلی آغاز شد.
💢 ما تمام کارهای شناسایی را در شب های قبل انجام داده بودیم.
💢آقای خرمدل وظیفه هر کسی را مشخص کرده بود. نقشه حمله به خوبی طراحی شد.
💢لحظات عجیبی بود منتظر دستور حمله بودیم تا کار توپخانه دشمن در جبهه میانی را یکسره کنیم.
💢اما خبری از آن سوی بیسیم نشد.
💢آقای خرمدل چندین بار تماس گرفت اما فرماندهی دستور داد فعلا وارد عمل نشوید!
💢از نقل و انتقالات و از شلیک توپخانه دشمن متوجه شدیم که درگیری شدیدی در منطقه شیاکو آغاز شده.
💢دو روز از شروع عملیات گذشت. هیچ دستوری به ما داده نشد.
💢کم کم آذوقه ما رو به پایان بود. هرچه تماس می گرفتیم می گفتند: فعلا صبر کنید. کار در شیاکو گره خورده امکان پیشروی در جبهه میانی نیست.
💢تا اینکه غروب روز دوم عملیات، یک تماس کوتاه برقرار شد. به ما اعلام کردند که به دستور فرماندهی کل عملیات، شما هیچ گونه عملیاتی انجام ندهید.
💢 تمام دوستان ما با شنیدن این خبر شوکه شدند.
💢چند نفری از دوستان به فرمانده گروه گفتند: عراق تمام مسیر های عبوری را بسته، ما نه راه پیش داریم نه راه پس غذا هم نداریم..
💢یکی دیگر از رفقا گفت: بهترین کار این است که حمله کنیم در نهایت همگی شهید یا اسیر می شویم اما لااقل توپخانه عراق را از کار می اندازیم.
💢فشار روحی عجیبی بر من و دوستانم وارد شده بود. چه کاری باید انجام دهیم؟ آذوقه ما تقریبا به پایان رسید.
💢ما نیروهای فراموش شده بودیم که قرار گاه به ما هیچ جوابی نمی داد فقط می گفت دستور است که هیچ کاری انجام ندهید.
💢ما راه بازگشت هم نداشتیم. عراق شیارهای عبوری ما را پر از نیرو کرده بود در اوج نا امیدی بودیم.
💢بلدچی محلی نیز با شنیدن این اخبار از ما جدا شد و رفت!
👇👇👇
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی وهفتم
بصیرت🌺
💢من و دوستانم حدود پانزده نفر بودیم که برای نابودی توپخانه دشمن رفتیم و در مرحله اول عملیات مطلع الفجر پشت دشمن محاصره شدیم. ما برای از بین بردن توپخانه دشمن رفتیم اما.. آنجا ابراهیم بود که به داد ما رسید.
💢او را برای اولین بار در آن جا دیدم اما من در مراحل بعدی عملیات به سختی مجروح شدم. دستم از کار افتاد.
💢با اینکه اهل کرمانشاه بودم مجبور شدم برای کارهای پزشکی به تهران بیایم.
💢ابراهیم که این مطلب را فهمید نگذاشت جایی برویم! مرخصی گرفت و با من آمد.
💢چند روز مهمان منزل ابراهیم بودیم به خانواده خصوصا مادر ابراهیم خیلی زحمت دادیم.
💢او موتور یکی از رفقایش را گرفت و مرتب دنبال کار ما بود.
💢بعد از این ماجرا به دوستانم گفتم که در تهران جوانی وجود دارد که مهمان نوازی اش از همشهریان کُرد ما بیشتر است.
💢باید گفت که در دوران همراهی با ابراهیم در تهران شاهد بودم که بیشتر اهل محل با او دوست بودند. افرادی با ویژگی های متفاوت!
💢ابراهیم از در که بیرون می آمد به همه سلام می کرد.
💢چقدر بچه های کم سن و سال به خاطر همین سلام کردن با او دوست شده بودند.
💢اما یادم است یک روز با هم از کوچه بیرون آمدیم چند روحانی با ظاهر زیبا و آراسته به سمت ما می آمدند با شناختی که از ابراهیم داشتم گفتم حتما آنها را تحویل میگیرد اما بر عکس به آنها سلام هم نکرد!
💢با تعجب نگاهش کردم.
💢خودش فهمید که در ذهن من چیست برای همین گفت: اینها آخوندهای ولایی هستند. کاری با این جماعت نداریم.
💢گفتم: ولایی؟
💢گفت: یعنی به جز ولایت اهل بیت(ع) چیز دیگری را قبول ندارند نه ولایت فقیه نه انقلاب و نه جبهه و.. فقط دم از ولایت مولا می زنند. چند سری با این ها صحبت کردم اما بی فایده بود فقط کار خودشان را قبول دارند.
💢بعد ادامه داد: خطر این ها برای اسلام و انقلاب کم نیست. مثل خوارج که در بدنه حکومت مولا بودند اما..
💢من آن روز نفهمیدم که ابراهیم چه می گوید یعنی سطح درک ابراهیم از مسائل با بقیه فرق داشت.
💢اما سال ها بعد و با جریان سازی فرقه شیرازی ها و شیعه انگلیسی تازه فهمیدم که ابراهیم چه بصیرتی داشت.
💢من اهل کرمانشاه و در خانواده مذهبی بزرگ شدم.
💢در اوایل جوانی در گیلان غرب با او آشنا شدم اما خدا می داند این آشنایی در زندگی من چه تاثیری داشت.
💢تا الان که سال ها از آن دوران گذشته هنوز هیچ شخصیتی را ندیدم که مانند او اثر گذار باشد.
💢من در هم نشینی با او یک دوره کامل اعتقادات و اخلاقیات را کسب کردم.
💢به طور مثال: او ما را با ورزش آشنا کرد. در حین ورزش مشغول ذکر و دعا بود. یعنی به ما فهماند که ورزش باید برای رضای خدا باشد خیلی از معارف اهل بیت(ع) را این گونه به ما آموخت.
👇👇👇
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی وهفتم بصیرت🌺 💢من و دوستانم حدود پانزده نفر بودیم که برای نابودی توپ
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و هشتم
سربند یا مهدی🌺
💢با ابراهیم از قبل انقلاب در محل رفیق بودم. با هم فوتبال و والیبال بازی می کردیم.
💢در زمان جنگ، خبر دار شدم ابراهیم به جبهه غرب رفته.
💢در اواخر اسفند سال ۱۳۶۰ با گروه فیلم برداری به منطقه شوش اعزام شدیم.
💢تیپ المهدی عجل الله به فرماندهی برادر علی فضلی به منطقه ای در اطراف شهر شوش به نام رفائیه اعزام شده بود.
💢در ایام عید نوروز قرار بود نیروهای خط شکن، این تیپ مرحله دیگری از عملیات را آغاز کنند ما هم مشغول ضبط برنامه از نیروهای عملیاتی بودیم.
💢گردان ها یکی پس از دیگری، در تاریکی شب وارد منطقه شدند.
💢با توجه مقاومت سرسختانه دشمن در روزهای قبل، همه دعا می کردند که خط دشمن در این محور شکسته شود.
💢نیرو های خط شکن، پس از مراسم دعا و عزاداری حرکت خود را آغاز کردند.
💢 آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم خبرهای خوش یکی پس از دیگری به عقب می رسید خط دشمن سقوط می کرد و..
💢ما منتظر صبح بودیم تا برای ضبط حماسه رزمندگان خودمان را به خط مقدم در گیری برسانیم.
💢با روشن شدن هوا همراه با جمعی از فرماندهان حرکت کردیم.
💢دوربین و دیگر وسایل خبرنگاری همراه ما بود به محض ورود به خط اول درگیری، نگاهم به یکی از رزمندگان مجروح افتاد. ناخود آگاه کار خبرنگاری را رها کرده وبه سمت او دویدم!
💢او از نیروهای خط شکن عملیات بود که به طرز عجیبی مجروح شده بود.
💢کاملا او را می شناختم او دوست قدیمی من بود #ابراهیم_هادی
💢کنارش نشستم و سلام کردم.
💢مرا شناخت و تحویل گرفت درست نمی توانست صحبت کند.
💢گلوله از صورت به داخل دهانش خورده بود و به طرز عجیبی از گردنش خارج شده بود. یک گلوله هم به پایش خورده بود.
💢معمولا وقتی گلوله از انتهای گردن خارج می شود به نخاء و شاهرگ آسیب می رساند و احتمال زنده ماندن انسان کم می شود، اما ابراهیم سالم و سرحال بود.
💢دوستان رزمنده که در اطرافش جمع بودند از حماسه و دلاوری او می گفتند.
💢اینکه با یک قبضه آرپی چی که در دست داشت چگونه تانک های دشمن را تار و مار کرد و راه عبور بقیه را باز نمود.
💢 بلافاصله نگاهم بر سر ابراهیم افتاد قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود مسیر یک گلوله را می شد بر روی موهای او دید.
💢با تعجب گفتم داش ابرام سرت چی شده؟
💢دستی به سرش کشید. با دهانی که به سختی باز می شد گفت: می دانی چرا گلوله جرات نکرد وارد سرم شود.
💢گفتم: چرا؟
💢ابراهیم لبخندی زد و گفت: گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود، چون پیشانی بند یا مهدی عجل الله به سرم بسته بودم.
💢ابراهیم در مرحله قبلی عملیات هم مجروح شده بود با اینکه بار دوم مجروح می شد اما نمی خواست به عقب برود.
💢امدادگر زخم او را پانسمان کرد و اصرار کرد این مرحله از عملیات با موفقیت انجام شده لذا همراه بقیه مجروحین او را به عقب فرستاد.
💢الان که به آن روز در عملیات فتح المبین فکر می کنم حسرت می خورم که چرا از آن لحظات فیلم و عکس تهیه نکردم.
🗣حسین رستگار نژاد
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی و هشتم سربند یا مهدی🌺 💢با ابراهیم از قبل انقلاب در محل رفیق بودم. ب
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و نهم
معجزه🌺
💢اواسط فروردین ۱۳۶۱ بود خبر دادند که ابراهیم در بیمارستان نجمیه بستری است.
💢به اتفاق هم به دیدنش رفتیم.
💢رفاقت من با ابراهیم قدیمی تر از بقیه بود. ما با هم ندار بودیم.
💢من یک فلوکس استیشن وانت داشتم که هر وقت ابراهیم وسیله ای می خواست در اختیارش بود.
💢خیلی با هم راحت بودیم. لذا چند ساعتی در بیمارستان ماندم تا اگر کاری دارد انجام دهم.
💢مسئولین بیمارستان از دست دوستان ابراهیم عاصی شده بودند.
💢او اینقدر رفیق داشت که همینطوری دسته دسته می آمدند و می رفتند کاری هم به ساعت ملاقات نداشتند.
💢همینطور که کنار ابراهیم نشسته بودم یکی از پرستارها آمد و چفیه ای را به صورت ابراهیم کشید و برگشت.
💢وقتی تعجب من را دید گفت: برای این مجروح معجزه رخ داده. ایشان شفا یافته است. چفیه را تبرک کردم.
💢پرستار بیرون رفت.
💢به ابراهیم گفتم: اینجا چه خبر است؟ این پرستار چی میگه؟ راستی چرا از بخش های مختلف بیمارستان بقیه مجروحین به سراغ شما میان؟
💢ابراهیم لبخندی زد و گفت: راست میگه واقعا معجزه شده.
💢شب آخر عملیات کنار پل رفائیه بودیم. دیگه آخرین مرحله کار بود. رفتم جلو تا یه سنگر تیربار که شدیدا مقاومت می کرد را منهدم کنم.
💢نزدیک صبح هوا هنوز تاریک بود در نزدیکی سنگر نارنجک انداختم. خواستم از اطراف پشت دشمن بروم.
💢همان لحظه افسر عراقی از سنگر بیرون آمد و من را در سمت چپ خود دید افسر عراقی به عربی پرسید: کی هستی؟
💢من هم به عربی گفتم: از خود شما هستم.
💢احساس کردم به من شک کرده تا بخواهم کاری انجام دهم یکباره سر اسلحه را بالا آورد و به سمت من رگبار بست.
💢تا اسلحه را بالا آورد من خودم را پرت کردم روی زمین.
💢یک گلوله به موهای سرم کشیده شد، یک گلوله به قوزک پام خورد، یک گلوله هم از لپم وارد شد و یکی از دندانها را شکست و از گردنم خارج شد.
💢با تعجب گفتم از گردن؟ اون شاهرگ و نخا آسیب ندید؟
💢ابراهیم لبخندی زد و گفت: این دکترها میگن معجزه همین جاست، گلوله درست به استخوان نخاع خورده، اما..
💢ابراهیم گفت: بزار بقیه ماجرا را بگم.
💢من وقتی افتادم زمین به یکباره تمام بدنم بی حس شد. هیچ احساسی نداشتم انگار برق من رو گرفت.
💢من کاملا زنده و سرحال بودم اما هرچه تلاش کردم نتوانستم دست و پایم را تکان دهم.
💢افسر عراقی هم از کنارم رد شد. از خونی که بر صورتم ریخته شده بود مطمئن شد من کشته شدم.
💢در آن لحظات فهمیدم گلوله بر گردنم آسیب وارد کرده از اینکه قدرت تحرک نداشتم فهمیدم قطع نخاع شدم.
💢در دلم با خدا صحبت کردم. گفتم: خدایا من دوست ندارم معلول شوم. بدنم را برای کمک به بندگان خدا سالم قرار بده البته اگر صلاح باشد اگر هم مصلحت شماست که من معلول باشم بنده مطیع هستم.
💢چندین دقیقه به این صورت طی شد. همین طور در دل ذکر می گفتم و حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا می کردم. توسل به مادر سادات پیدا کردم.
👇👇👇
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی و نهم معجزه🌺 💢اواسط فروردین ۱۳۶۱ بود خبر دادند که ابراهیم در بیمارس
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهلم
روحیات🌺
💢به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف در زندگیش راه نداشت. تا می توانست در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد.
💢یادم است پشت باشگاه صدری دور هم نشسته بودیم.
💢کنار ابراهیم یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت: ببین نعمت خدا را چطور بی احترامی کردند.
💢نان خیلی سفت بود. بعد یک تکه سنگ برداشت و همینطور که دور هم روی سکو نشسته بودیم شروع به خُرد کردن نان نمود. حسابی که ریز شد در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد!
💢چند دقیقه بعد کبوترها آنجا جمع شدند. پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود.
💢به جرات می گویم که ابراهیم با آن بدن قوی و نیرومند آزارش حتی به مورچه هم نمی رسید.
💢گفتم مورچه یاد یک ماجرا افتادم.
💢یک روز داشتیم با هم از منزل به سمت باشگاه می رفتیم.
💢من کمی جلوتر رفتم برگشتم و دیدم ابراهیم کمی عقب تر ایستاده. بعد نشست و به اطرافش نگاه کرد!! دوباره بلند شد.
💢گفتم: چی شده داداش ابراهیم؟
💢با تعجب برگشتم سمتش گفت: اینجا پر از مورچه بود حواسم نبود و پام رو گذاشتم بین مورچه ها برای همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست از اونجا حرکت کنم.
💢ابراهیم پرید این طرف و راهش را ادامه داد.
💢گفتم عجب آدمی هستی؟ دیر شد، وایستادی به خاطر مورچه ها؟
💢گفت: اینها هم مخلوقات خدا هستند. من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون می ریختم نه اینکه با پام اون ها را له کنم.
💢اگر می دید یکی از رفقا مشکل پیدا کرده خودش را به سختی می انداخت تا مشکل او را برطرف کند. مشکل دیگران را مشکل خودش می دانست.
💢یکی از بچه های باشگاه بعد از انقلاب هوادار منافقین شد.
💢ابراهیم خیلی حرص می خورد. خیلی ناراحت بود. مرتب می گفت: چرا اینطور شد؟ نکنه کم کاری از من بوده؟ خیلی هم تلاش کرد که او را برگرداند اما نشد.
💢در عوض یکی از بچه های ورزشکار بنام شهید رضا مونسان بعد از انقلاب وارد سپاه شد خیلی از لحاظ معنوی رشد کرد.
💢نمی دانید ابراهیم چقدر خوشحال بود. مرتب از او تعریف می کرد.
💢از دیگر روحیات ابراهیم این بود که در مقابل مردم و دوستان بلد نبود بد برخورد کند. یعنی تمام برخورد های او خوب و حساب شده و خیر خواهانه بود.
👇👇👇
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهلم روحیات🌺 💢به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و یکم
جماعت صبح🌺
💢از تهران راهی جبهه بودیم من و ابراهیم با یک ماشین شخصی تا کرمانشاه رفتیم.
💢نیمه های شب بود هنوز به کرمانشاه نرسیده بودیم. من می دیدم که ابراهیم همینطور از خواب می پرد و به ساعت مچی خود نگاه می کند!
💢با تعجب گفتم: چی شده آقا ابراهیم؟!
💢گفت: کرمانشاه ساعت چهار صبح اذان می گویند. می خواهم نماز صبح ما اول وقت باشه.
💢چند دقیقه بعد از خواب پرید و بیدار ماند اشاره کرد تا جلوی یک قهوه خانه توقف کنیم. نماز جماعت صبح را در اول وقت خواندیم. بعد با خیال راحت به راهمان ادامه دادیم.
💢تابستان سال ۱۳۶۱ بود و ابراهیم در تهران حضور داشت. هر روز باهم به این طرف و آن طرف می رفتیم.
💢بیشترین کاری که ابراهیم در آن زمان انجام می داد گره گشایی از کار بندگان خدا بود.
💢یک شب با هم هیئت رفتیم بعد از آن در کنار بچه های بسیجی حضور داشتیم.
💢آخرشب هم برای چند نفر از جوانان محل شروع به صحبت کرد. خیلی غیر مستقیم آنها را نصیحت نمود.
💢ساعت حدود دو نیمه شب بود من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من می خواهم بروم خانه و بخوابم شما چه می کنی؟
💢ابراهیم گفت: منزل نمی روم. من می ترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود شما می خواهی برو.
💢بعد نگاهی به اطراف کرد یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود.
💢ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد تقریبا یک فضای دو متری بود.
💢ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت. و همانجا دراز کشید.
💢بعد گفت: دوساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می آیند مجبور هستند برای عبور من را بیدار کنند.
💢بعد با خوشحالی گفت: اینطوری هم نمازم قضا نمیشه هم نماز صبح رو به جماعت می خوانم.
💢ابراهیم به راحتی همانجا خوابید.
💢برایم عجیب بود. نمی فهمیدم که چرا ابراهیم اینقدر به نماز صبح اهمیت می دهد.
💢او حتی زمانی که نوجوان بود برای نماز جماعت صبح به مسجد سلمان می رفت.
💢سالها از آن ماجرا گذشته. این برخورد ابراهیم با نماز صبح بارها مرا به فکر فرو می برد.
💢ما هر شب ساعت ها برای تماشای فیلم و فوتبال.. مقابل تلویزیون می نشینیم بی آنکه به قضا شدن نماز صبح خودمان توجه داشته باشیم بعد ادعا پیروی از راه رسم شهدا هم داریم.
💢بعدها در جایی خواندم شخصی به نزد امام صادق علیه السلام آمد و گفت: من گناه بسیار بزرگی کرده ام چه کنم؟
💢حضرت فرمود: اگر به بزرگی کوه باشد خدا می بخشد.
💢آن شخص گفت: از کوه هم بزرگتر است و بعد به حضرت بیان کرد چه گناهی کرده.
💢گناهش بسیار بزرگ بود اما امام صادق علیه السلام در پاسخ فرمود: من تصور کردم نماز صبح شما قضا شده که اینگونه گفتی؟
🗣دوستان شهید
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و یکم جماعت صبح🌺 💢از تهران راهی جبهه بودیم من و ابراهیم با یک ماشی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و دوم
یا فاطمه زهرا سلام الله علیها🌺
💢از همان دورانی که در زورخانه بودیم و اطلاعات دینی من و امثال من کم بود ابراهیم به خوبی با معارف دینی آشنا بود.
💢به تمامی اهل بیت(ع) ارادت داشت اما نسبت به حضرت زهرا(س) ارادت ویژه ای داشت.
💢نام مادر سادات را که به زبان می آورد بلافاصله می گفت: سلام الله علیها.
💢یادم هست یک بار در زورخانه، مرشد به خاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا(س) نمود.
💢ابراهیم همینطور که شنا می رفت با صدای بلند شروع به گریه کرد.
💢من و دیگران نفهمیدیم که چرا ابراهیم اینگونه گریه می کند؟
💢لحظاتی بعد صدای او بلندتر شد و به هق هق افتاد طوری شد که برای دقایقی ورزش مختل شد و مرشد زورخانه شعرش را عوض کرد.
💢حالا کسی در زورخانه در حین ورزش این گونه هست تصور کنید که در هیئت در موقع شنیدن مصیبت مادر سادات چه حالی پیدا می کند؟!
💢ابراهیم بعد از عملیات فتح المبین و مشاهده کرامات بی شماری که نتیجه توسل به حضرت زهرا(س) بود ارادتش بسیار بیشتر شد.
💢روزی که از بیمارستان نجمیه مرخص شد و او را به خانه آوردیم حدود هشت نفر از رفقایش حضور داشتند. مادر و خواهرانش نیز در خانه بودند.
💢ابراهیم گفت: وسط اتاق را یک پرده بزنید تا خانم ها نیز بتوانند بیایند می خواهم روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را بخوانم.
💢او با صدایی سوزناک می خواند و خودش مثل ابر بهار اشک می ریخت.
💢نمی دانید با همان جمع چه مجلسی برپا شد.
💢هر بار که ابراهیم از جبهه به مرخصی می آمد سری هم به من زد و ماشین فولکس استیشن من را گرفت. بعد با جمع رفقای مسجدی عازم بهشت زهرا(س) می شد.
💢حضور در بهشت زهرا(س) برنامه همیشگی او در مرخصی ها بود.
💢یک بار نیز من توفیق داشتم که همراه آنها بروم حدود سیزده نفر عقب ماشین نشسته بودیم.
💢وقتی رسیدیم همراه با ابراهیم آرام آرام از میان قطعات شهدا می گذشتیم. انگار تمام شهدا را می شناخت! همینطور که راه می رفتیم از شهدا برای ما خاطره می گفت.
💢هر قطعه را که رد می کردیم رو به قبله می ایستاد و به نیابت شهدای آن قطعه یک روضه کوتاه از حضرت زهرا(س) می خواند یا اینکه چند بیت شعر می خواند و از همه اشک می گرفت.
💢بعد می گفت: ثوابش هدیه برای شهدای این قطعه.
💢سپس به قطعه بعدی می رفتیم.
💢هیچ وقت از خودش حرفی نمی زد. عبارت "من" در کلامش راه نداشت اما این اواخر دیگر کم حرف شده بود. احساس می کردم وجودش جای دیگر است.
💢این ماه های آخر خصوصا در پاییز ۱۳۶۱ هر جا می رفتیم از ابراهیم می خواستند مداحی کند.
💢بلافاصله شروع به ذکر مصیبت حضرت زهرا(س) می کرد. بعد هم خودش از حال می رفت.!
🗣حسین جهانبخش
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و دوم یا فاطمه زهرا سلام الله علیها🌺 💢از همان دورانی که در زورخان
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و سوم
یاد باد آن روزگاران🌺
💢نمی توانم از ابراهیم صحبت کنم خیلی برایم سخت است.
💢هرچه دوران کوتاه حضور او در خانواده را مرور می کنم ناراحت و افسرده می شوم.
💢دوران افسانه ای و طلایی زندگی ما زمانی بود که ابراهیم در خانه حضور داشت، جمع ما با حضور او جمع بود. فراقش زندگی ما را از هم گسیخت.
💢اما از خدا کمک می گیرم تا با دوستان جدید ابراهیم، گوشه ای از روحیات و صفاتش را بیان کنم:
💢دوران زندگی من در کنار ابراهیم کوتاه ولی بسیار آموزنده بود.
💢او برای من نه تنها برادر که یک استاد راهنما بود. در تمام رفتارهایش درس تربیتی وجود داشت.
💢او به موقع کارهایی که به عهده اش بود انجام می داد. در زندگی اش برنامه ریزی و تقسیم کار داشت.
💢وقتی می خواست به برادر و خواهرش چیزی آموزش دهد فقط در صحبت و نصیحت خلاصه نمی شد ابتدا آموزش می داد، بیشتر هم غیر مستقیم سپس خودش همراهی می کرد تا نتیجه کار و خروجی عمل ما را مشاهده کند.
💢ابراهیم برای حجاب و امر به معروف ابتدا از خانواده خودش شروع می کرد. او با کارهایش راه های امر به معروف را به خوبی آموزش می داد.
💢یادم هست هدیه تهیه می کرد و به من می گفت: به دوستانت که تازه نماز را شروع کرده اند و حجاب را رعایت می کنند هدیه بده.
💢این رفتار را در چهل سال پیش انجام می داد زمانی که کسی به این مسائل توجهی نمی کرد.
💢آنقدر شخصیت محبوبی در خانواده ما بود که حرفهایش را بدون دلیل قبول می کردیم.
💢اگر می گفت چادر سرت کن بدون دلیل قبول می کردیم اما برای ما استدلال می آورد.
💢وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم خیلی دوستانه می گفت: چادر برای یک زن حریم است، یک قلعه و یک پشتیبان است از این حریم خوب نگهبانی کنید.
💢طوری دلیل می آورد که واقعا قبول می کردیم.
💢یک بار که سن من کم بود می خواستم جوراب رنگی بپوشم و از خانه بیرون بروم.
💢ابراهیم غیر مستقیم گفت: حریم زن با چادر حفظ می شود حالا اگر جوراب رنگی پا کنی باعث می شود جلب توجه کنی و حریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگی جلوی نامحرم جلب توجه می کند.
💢می گفت: اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند خواهید دید که چقدر آرامش خانواده ها بیشتر می شود. صدای بلند در پیش نامحرم مقدمه آلودگی گناه را فراهم می کند اگر حریم ها رعایت شود نامحرم جرات ندارد کاری انجام دهد.
💢همیشه می گفت: به حجاب احترام بگذارید که حفظ آرامش بهترین امر به معروف شماست
💢ابراهیم به مهمان و مهمان نوازی خیلی اهمیت می داد.
💢بهترین ها را برای مهمان آماده می کرد اما شدیدا مخالف تجمل گرایی بود.
💢می گفت: اگر می خواهیم کنار هم راحت باشیم باید تجمل گرایی را کنار بگذاریم. نباید خودمان را برای مهمان اذیت کنیم. باید رفت آمدها و صله رحم را مطابق دستورات دین و بدون تجمل انجام دهیم تا رابطه خانواده ها همیشه بر قرار باشد.
💢همیشه در کار خیر پیش قدم بود. دوست داشت از صبح تا شب مشغول کار برای رضای خدا باشد.
💢دفتر چه ای داشت که برنامه و کارها یش را داخل آن می نوشت.
💢روزی که خیلی کار برای رضای خدا انجام می داد بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود.
💢 یادم هست یکبار به من گفت: امروز بهترین روز من است چون خدا توفیق داد و توانستم گره از کار چندین بنده خدا باز کنم.
💢به هیچ یک از تعلقات دنیا دل خوش نمی کرد. هیچ چیزی او را راضی نمی کرد مگر دل یک انسان را به خاطر رضای خدا خوشحال کند.
💢لباس نو نمی پوشید می گفت: هر زمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند من هم می پوشم.
💢این ویژگی ها را حتی قبل از انقلاب داشت.
💢در ایام انقلاب کارهایی می کرد که نفس خودش را بشکند.
👇👇👇
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و چهارم
امریه🌺
💢اوایل بهمن ۱۳۶۱ بود من در مقر سپاه تهران مشغول فعالیت بودم.
💢یک روز به من گفتند: کسی دم در با شما کار دارد.
💢رفتم با تعجب دیدم که ابراهیم است. نمی دانید چقدر خوشحال شدم.
💢با هم وارد ساختمان شدیم. خیلی از دوستان ما او را می شناختند و یا اینکه تعریف او را شنیده بودند.
💢با اصرار من قرار شد نهار بماند. البته گفتم که من هزینه نهار مهمان را از جیب خودم می دهم و مشکل بیت المال وجود ندارد.
💢گفتم: داش ابراهیم، چی شده یادی از ما کردی؟
💢گفت: می خوام برایم یه امریه بگیری که اعزام بشم جنوب.
💢آن زمان بسیجیانی که خارج از اعزام سراسری به جبهه می رفتند باید یک نامه شخصی برای اعزام به جبهه می گرفتند که به آن امریه می گفتند.
💢موقع ناهار وارد سالن غذا خوری شدیم. شرایط خاصی در آن سال وجود داشت توی واحد ما کسی نمی خندید. همه با یقه های بسته و ظاهری بسیار مذهبی بودند! فکر می کردند این کارها اخلاص وتقوی را بیشتر می کند.
💢ابراهیم تا وارد سالن غذا خوری شد گفت: راستی شنیدم عقد کردی درسته؟
💢گفتم: بله با اجازه، انشاءالله عروسی باید بیای مداحی کنی.
💢هنوز حرف من تمام نشده بود که یکدفعه ابراهیم زد روی میز و گفت: باریک الله.. بعد یه بیت شعر برای من خواند و همینطور می خندید می زد روی میز!
💢من هم که نگاه های خاص اطراف را می دیدم خیلی خجالت کشیدم و گفتم: آقا ابراهیم زشته، مسئولین سپاه اومدن اینجا و توی سالن نشستند.
💢ابراهیم هم با اشاره سر گفت: خبر دارم عمداً این کار را می کنم!
💢نمیدانم چه منظوری داشت اما حسابی سالن نهار خوری را به هم ریخت.
💢غروب همان روز به منزل ابراهیم رفتم و بلیط قطار را برایش بردم. خیلی خوشحال شد. گفتم: فردا برو راه آهن و با قطار اهواز برو برای جنوب. من هم انشاءالله به شما ملحق می شم.
💢فردای همان روز به سراغ مسئول بخش خودمان رفتم و اصرار کردم که تا به جنوب بروم. بوی عملیات را همه متوجه شده بودند.
💢قبول نمی کردند اما اینقدر اصرار کردم تا چند روز بعد موافقت شد.
💢خودم را که به جنوب رساندم. موقع شروع عملیات بود.
💢آنجا شنیدم که ابراهیم با نیروهای اطلاعات قرار است جلو برود.
💢مدت کوتاهی با او بودم. انگار در دنیا نبود. تمام کارهایش متفاوت شده بود! بعد هم تنهای تنها راهی شد.
💢من هم، خندان و هاشم کلهر و دیگر رفقا را دیدم و همراه آنها به گردان مقداد آمدم.
💢با گردان مقداد تا پای کار آمدیم و به تپه دوقلوها رسیدیم اما با اعلام دستور عقب نشینی مجبور به بازگشت شدیم و حسرت دیدار آخر بر دل ما ماند.
💢یکی از رفقا گفت: ابراهیم برای آخرین باری که به جبهه آمد به من گفت: این بار دیگه تمومه، نمی خوام دیگه حرفی از من باشه.
👇👇👇
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و چهارم امریه🌺 💢اوایل بهمن ۱۳۶۱ بود من در مقر سپاه تهران مشغول فع
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و پنجم
داخل کانال🌺
💢در عملیات والفجر مقدماتی ابراهیم با رزمندگان گردان کمیل جلو آمد و پس از کش و قوس های فراوان همراه با آنان به کانال دوم در فکه رسید کانالی که بعد ها به کانال کمیل معروف شد.
💢چند روز محاصره، توان نیروها را بسیار کاهش داد. فرماندهان و معاونین گردان نیز به شهادت رسیدند.
💢تنها کسی که از لحاظ قدرت بدنی و سابقه ی جنگی، توان مدیریت نیرو ها را داشت فقط ابراهیم بود.
💢از اینجا به بعد را از زبان یکی از بازماندگان این گردان نقل می کنیم.
💢در آن بحبوحه که در محاصره بودیم #ابراهیم_هادی به عنوان تنها کسی که قدرت فرماندهی دارد باید کاری می کرد تا به یاران خود روحیه دهد.
💢او ابتدا به نیروهای سالم دستور داد تا برای نگهبانی از کانال در یک محدوده ۴۰۰متری پخش شوند.
💢هر دو نفر با بیست متر فاصله از بقیه در لبه کانال سنگر ساخته و مستقر شدند.
💢به دلیل کمبود مهمات از نیرو ها خواست تنها در صورتی به دشمن شلیک کنند که در تیر رس قرار گرفته باشند.
💢بعد به سراغ چند نفر از سالم تر ها که قدرت بدنی داشتند رفت از آنها خواست تا سیم خار دارهای کف کانال را جمع آوری کنند.
💢کف کانال چند ردیف سیم خاردار حلقوی قرار داشت. انجام این کار بدون هیچ گونه امکانات، برای بچه ها بسیار مشکل بود.
💢کار بعدی ابراهیم جمع کردن شهدا از میان مجروحین و رزمندگان داخل کانال بود.
💢قسمتی از کانال، از بچه ها فاصله داشت و به خاطر شیپ در دید نبود. بچه ها با سختی بسیار شهدا را به آنجا بردند.
💢حمل پیکر شهدا سخت نبود بلکه دل کندن از رفقا کار را بسیار سخت و طاقت فرسا می کرد.
💢غم سنگینی بر دلهای دوستان نشسته بود.
💢در طول این مسیر کوتاه نزدیک بود عده ای از بچه ها قالب تهی کنند. شیر مردانی که در مقابل دشمن، شجاعانه جنگیده بودند اینک توان جابه جا کردن پیکر دوستان شهیدشان را نداشتند!
💢یادم هست کسی با کسی حرف نمی زد فقط قطرات اشک بود که آرام آرام از گونه ها می چکید.
💢بچه ها نگاهشان به صورت آرام و مظلوم شهدا گره خورده بود. اشک بود که از گونه های رنگ پریده و خاکی شان به آرامی می لغزید و می افتاد.
💢خاطرات شیرین روزهای با هم بودن لحظه ای ما را آرام نمی گذاشت اما اینک با حسرت و اندوه، پیکر شریف دوستان را به دوش گرفته و غریبانه آنها را به جایی می بردند که از دیدشان پنهان باشند!
💢غم واندوه تمام وجودشان را گرفته بود.
💢پس از انتقال شهدا به انتهای کانال، نوبت پیدا کردن جای امنی برای مجروحین بود.
💢مجروحین کانال تعداد شان زیاد بود. عده ای دست و پایشان قطع شده بود، عده ای هم بر اثر ترکش و تیر دل و روده هایشان بیرون ریخته بود.
💢نگاه جستجوگر ابراهیم در کانال به دنبال جایی بود که بتواند مجروحین را از ترکش خمپاره هایی که گاه و بی گاه میهمان ناخوانده کانال می شدند در امان نگه دارد.
💢تنها جای مناسبی که به ذهنش رسید دیواره های کانال بود که بخشی از آن بر اثر اصابت خمپاره ها تخریب شده بود.
💢ابراهیم از بچه ها خواست تا با کمک سر نیزه ها دیوارها را بتراشند و در مکان های مختلف کانال چند جان پناه درست کنند.
💢بچه ها هم فورا دست به کار شدند.
💢ساعتی بعد وبا تلاش بسیار پناهگاهی برای در امان ماندن مجروحین فراهم شد.
💢حالا کانال شرایط عادی پیدا کرده.
💢من خوب به بچه ها نگاه می کردم. در چهره هیچ کدام از علی اکبر های خمینی نشان ضعف و ترس مشاهده نمی شد.
💢آری اینجا کانال دوم است. اینجا همان مکانی است که ملائک الهی به نظاره سربازان آخر الزمانی رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم و امیرالمومنین علیه السلام نشستند. اینجا محل اتصال زمین به آسمان است. اینجا مکانی است که بعدها به نام کانال کمیل نامیده شد.
👇👇👇