💔
من كه با هر زحمتی شد دور شیطان خط زدم
تا خودم را با حسین ”ع” در قلب زهرا جا كنم
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
مهدی جان !
صدها چهارپا چو قربانی ات شوند،
بَل هُم اضلّ منم چو نگردم فدای تو..
#ناشناس
#تاظهوردولت عشق و تاابد عاشقت میمانم💚
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
عید سعید قربان،
عید عبادت و بندگی
و عید اطاعت از قادر یکتا
بر شما مبارک باد🌹
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
دوست خوبم
آرزو میکنم
که خنده ات
تنها به عادت مرسوم "عکس گرفتن"
نبوده باشد !
و تو
خندیده باشی در آن لحظه
از ته دل...
چرا که خنده ی تو
جهان را زیبا میکند
#علي_ضيا
سلام
روزتون پر از لبخند 🌤
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند
#فاضل_نظری
#طنز
#عیدتون_مبارک🌹😁
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌺اعمال روز عید قربان
① غسل کردن
② نماز عید قربان
③ خواندن دعای چهل و هشتم صحیفه سجادیه
④ خواندن دعای چهل و ششم صحیفه سجادیه
⑤ خواندن دعای ندبه
⑥ قربانی کردن
⑦ تکبیرات مشهور را پس از نماز ظهر روز عید تا پس از ده نماز (نماز صبح روز دوازدهم) بخواند
🌺 اللّهُ اَکْبَرُ اللّهُ اَکْبَرُ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَرُ اَللّهُ اَکْبَرُ اَللّهُ اَکْبَرُ و لِلّهِ الْحَمْدُ اَللّهُ اَکْبَرُ عَلی ما هَدانا اَللّهُ اَکْبَرُ عَلی ما رَزَقَنا مِنْ بَهیمَةِ الاْنْعامِ وَالْحَمْدُلِلّهِ عَلی ما اَبْلانا
🌺خداى بزرگتر است خدا بزرگ است نيست معبود حقى جز پروردگار و خداى بزرگ است خدا بزرگتر است و ستايش مخصوص خداست خدا بزرگ است بر آنچه ما را راه نموده خداى بزرگتر است بر آنچه به ما روزى كرده از چهار پايان بى زبان و ستايش خدا راست بر این آزمایش
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
انقدر به شما نگاه میکنم تا شبیه شماشوم
تا همت عشق است
چرا منت مرگ؟!
#شهیدمحمودنریمانی
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#راوی_همسرشهید ✍
#شهید_محمود_نریمانی ❤️
بار آخر یک ماهی بود که میخواست برود سوریه. ساکش را هم آماده کرده بود اما جور نمیشد که برود. دو سه روز قبل از اینکه برود به من گفت:
«شما و مادرم به من دل بستهاید و نمیگذارید که من بروم وگرنه تا به حال رفته بودم.»
من گریه کردم و گفتم:
نه به خدا قسم من اینطور نیستم. من واقعاً از ته دل میگویم از تو دل کندم.
مادرت هم اگر چیزی میگوید، بهخاطر اینست که شما فرزندش هستید. دلش نمیآید که میگوید ناراحت است وگرنه چه راهی بهتر از شهادت. مادرت هم دلش نمیآید که فرزندش به داخل خیابان برود و اتفاقی برایش بیفتد و از بین برود. چه بهتر که شهید بشود.»
همانجا هم گریههایم را کردم و هم حرفهایم را با او زدم و گفتم:
«از طرف من خیالت راحت باشد. من اصلاً در نظر ندارم که تو را بهسمت خود بکشانم و برای خودم نگه دارم، چون میدانم تو برای این دنیا نیستی».
محمود میگفت دوست ندارم صدای گریهتان را نامحرم بشنود/ با شهادت به آرزویش رسید
پسرم، محمد هادی دو سال و نیمه است و هنوز شهادت پدرش را درک نمیکند و متوجه نمیشود. خیلی به پدرش عادت دارد. پدرش خیلی با او سر و کله میزد. شب که از سر کار برمیگشت اکثر وقتش را با محمد هادی میگذراند و دیگر شبها من خیالم از بابت پسرم راحت بود که پیش بابایش است. آقا محمود هرجا هم میخواست برود محمد هادی را هم با خود میبرد. قبل از رفتنش به سوریه گفت:
«من از هر دوی شما دل کندم...»
امیدوارم خدا کمک کند بتوانم او را همانطور که پدرش میخواست تربیت کنم.
همیشه به من و خواهرانش میگفت:
"اگر من شهید شدم دوست ندارم صدای گریه و زاریتان را نامحرم بشنود، به همین خاطر هرطور هستید در تنهاییها غم خود را خالی کنید".
الآن خیلی خوشحالم که همسرم به آرزویش یعنی شهادت رسیده است.
#شهادت_مرداد۹۵
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
حاج حسین یکتا: انقلاب اسلامی ایران تعزیهخوانی قبل از ظهور #امام_زمان علیهالسلام است و افراد باید جایگاه خود را در این تعزیهخوانی پیدا کنند.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
ـ🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸
عید قربان است،قربانی خود را ذبح کن
مثل ابراهیم، اسماعیل خود را ذبح کن
ایتوکهداریهمچوندیگران دوستشهید
مثل ابراهیم هادی نَفْس خود را ذبح کن
✅عید قربان بر شما مبارک💐
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_26 آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت دانیال زیاد بود که صدایِ مهره ها
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_27
از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت. و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم. محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم، فقط تهوع بود و درد.. معده ام بهم خورد.
چند بار. و هر بار به تلافی خالی بودنش، قسمتی از زندگیم را بالا آورد؛ تنهایی.. بدبختی.. بی کسی.. و..و..و..
و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف.
دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست ( همه اشونو میخوری.. فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش.)
رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم. من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست. ظرف کیک را به سمتم هل داد (بخور.. همه اشو برات تعریف میکنم.. قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست..گفتم صوفی رفته، اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه. من گفتم که بره. واسه امروز زیادی زیاد بود.. اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم، اینا رو بخور..)
و من باز تسلیم شدم ( من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم). لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت( اول اینو بخور.. معدت گرم میشه.. ) با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد. (شروع کن.. بگو..).
با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت ( اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را (حوصله ی این لوسبازیارو ندارم..) ایستادم، قاطع و محکم. دست به سینه به صندلیش تکیه داد ( باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..). چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی..
گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم. هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها. و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. عثمان آمد با چتری در دست (حتی صبر نکردی پالتومو بردارم..).
بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان. حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.
اما دلواپسی و سوال کم نبود. با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزد چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود. اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد.
(سارا. وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه میشدم. چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بود. یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا. اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست.. فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..).
مکث کرد( همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا.. یه روز اینو میفهمی.. فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه..). چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.. مِن مِن کرد (بابت سیلی، متاسفم..) رو به رویم ایستاد. چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد ( دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم..)
انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود..
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi