eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
26.2هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مقتل نامه شهدای مدافع حرم 📲مجموعه استوری هایی از روایت مجاهدت و نحوه شهادت شهید مهدی حسینی 💐شادی روح شهید حسینی صلوات 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
❤️ با کوله بــار اشکم باکــوله بار آهـم... اربعین سال بعد ایشالله تـــوی راهـــم... 🍃🌺
💔 زینب، دختری که بخاطر ، منافقین با خفه اش کرده و به شهادت رسوندنش😔 مادر این شهیده 14 ساله درباره دفتر زینب📖 این گونه روایت می‌کند: 📒زینب در خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت: از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن ، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)♥️ ورزش صبحگاهی،   خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سوره‌های قرآن کریم، دعا کردن🤲 در صبح و ظهر و شب، کمتر کردن تا کم‌خوردن صبحانه، ناهار و شام. 📒دخترم جلوی این موارد ستون‌هایی کشیده بود و هر شب بعد از کارهایش جدول را علامت می‌زد؛ من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی در پوشیدن و خوردن افتادم به یاد آن اندام لاغر و که چند تکه استخوان بود افتادم. 📒به یاد آن روزه‌های مداوم و افطارهای ساده، به یاد نماز شب‌های طولانی و ، به یاد گریه‌های او😭 در سجده‌هایش و دعاهایی که در حق (ره) داشت. 🔰زینب در عمل، تک‌تک موارد آن جدولِ و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود❌ را رعایت می‌کرد. مزار: روبروی خیمه حسینی 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 ظهرِ گرما، صحن سقاخانه می چسبد چقدر ضامن آهو شنیدن، بعد از آن "یا هو" زدن در شلوغیها دو تا آرنج خوردن بیهوا مست چون جامی، به دیگر جامها پهلو زدن 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺روایت شنیده نشده از لحظات ابتدایی شیمیایی شدن 👈احمد ناطقی عکاس دفاع مقدس با حضور در برنامه روایت تاثیرگذاری از بمباران شیمیایی حلبچه را در گفت و گو با بازگو می کند 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
و تو آن خدایی هستی که هنگام نزول مشکلات، پناهگاهی... به نام خدای همه 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
حبه نور ✨ وَوَجَدَكَ عَائِلا فَأَغْنَى مگه وقتی دست‌تون خالی بود و محتاج عالم و آدم بودید، از عالم بی‌نیازتون نکرد؟ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🏴سلام علی ساکن کربُ بَلا... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
‌مولا جان تا استخوان به تو مبتلاییم! ‌‌.........؟ اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
مثل نور خوب خورشید صبحگاهی بتاب بر یک زندگی گرم و دلنواز و ملایم بگذار روشنایی ذات تو باشد.. سلام .. روزتون روشن 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🍂 باید به این باور برسیم کسی که باید کارامونو ببینه میبینه... 🍁 🍁 🍁 🍃🌺
⏳ 5 روزتا 🍃هم دربه دری دارد و هم خانه خرابی 🍃عشق است و مزّین به هنرهای زیادی✨ 🍃بیچاره دل من که در این برزخ تردید 🍃خورده ست به اما و اگرهای زیادی💔 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
آقای ترامپ اگه کرونا گرفتنت نمایشی و ادابازیه قبل از انتخابات کشورته؛ دایورتت میکنم به این عکس... به این نگاه...خوب نگاهش را نگاه کن... اگر هم واقعا کرونا گرفتی و رفتی توی قرنطینه... از داخل کاخ تنهایی خودت باز هم ارجاعت میدم به این عکس... به این نگاه... خوب نگاهش را نگاه کن... تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل... ما به تبت یدی شدنِ دست های به خون مظلوم؛ آلوده سخت معتقدیم... سخت... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
صالحی،برگه امتحانی دخترش را کرد وقتی برنامه امتحانی ثلث دوم رو به بچه هادادن وخواستن پدرشون امضاکنن، زهراصالحی غم دلش گرفت! آخه باباش شهید شده بود، وقتی ناراحت میره خونه با دل شکسته به خواب میره وپدر رو توی خواب میبینه... بابا ازش میخواد که برگه شو بیاره تاامضا کنه و زهرا اینکار رو میکنه وقتی ازخواب بیدار میشه و برگه امتحانیشو میبینه متوجه میشه که بابا روی کارنامه نوشته: «اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی» همان موقع کارنامه را به آیت الله خزعلی میدهند تابرای تعیین صحت و سقم آن پیش علمای دیگرببرد. علمای آن زمان (مرحومین آیات عظام مرعشی نجفی وگلپایگانی) صحت ماجرا راتایید میکنند وکارنامه به رویت حضرت امام(ره) نیزمیرسد. اداره آگاهی تهران نیزپس از بررسی اعلام میکند امضا مربوط به خودشهیدمجتبی صالحی است اماجوهرخودکاری که امضارا زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد. خصلت مردمی بودن شهید، این موضوع راخیلی سریع بین مردم پخش کرد وامروز مردم بارفتن به موزه شهدا ودیدن آن کارنامه امضاشده، شهید را بهتر میشناسند و به یکدیگر معرفی میکنند. اند. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_84 انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت. از چای نوشید و لبخند
آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ کرده و خفاشهایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟ مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام.. کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند. هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد. مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی میشد. اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش میآورند..؟ اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟ هر چه بیشتر فکر میکردم، حالم بدتر و بدتر میشد. تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بودم، لحظه ایی راحتم نمیگذاشتم. تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماسها و ضجه هایش. سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر. زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی. بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت. حسام.. قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟ نفس به نفس قلبم فشرده تر میشد. احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح، فقط دعا میکردم. و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآّب شدن بین خواهر و برادریمان میگذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد که اگر بفهمد، گوشهایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش. باید نفس میگرفتم. فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم. نماز.. من باید نماز میخواندم. نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود. بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود. (یادم بده چجوری نماز بخوونم.) با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ میگذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم. در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم. مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست (منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی؟) و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث به برده بود. محکم جواب دادم که آری.. که من شیعه ام و شک ندارم.. که اسلام بی ، اصلا مگر اسلام میشود؟  و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. (فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه. صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی.) پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعه گی را. آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم. اشک ریختم و خنجر به قلب، در اولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرات میدانستم ، دچارش شده ام. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
پیوستگی به حق ، ز دو عالم پریدن است دیدار دوست هستی خود را ندیدن است ... 🌷شهید 🌷 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 از لحآظِ روحے ، به اون حس و حالِ یک روز قبل از شھادت نیازمند میباشم ...! 🍂 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشته‌ای! سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشته‌ای؟ ‌ از کجا می‌آیی ای عطر دل انگیز بهشت! از کنار چند آهوی ختن برگشته‌ای؟ تو همان نوزاد در گهوارۀ من نیستی؟ خفته در تابوت حالا سوی من برگشته‌ای ‌ با تفنگ و چفیه و سربند راهی کردمت با کمان آرش از مرز وطن برگشته‌ای ‌ چلچراغ انقلاب با تو؛ ای شمعی که بعد از سوختن برگشته‌ای! ‌ سرد گشته آتش اما شعله‌ور مانده غمت باز پیروز از نبردی تن به تن برگشته‌ای پ.ن: ‏مادر شهید هراچ هاکوپیان بر تابوت پسرش که بعد از ۳۳ سال به خانه بازگشته. ۱۱ مهر ۹۹، کلیسای میناس مقدس اصفهان 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
آهسته قدم بــزن خــدا مــی دانــد جا مانده دلی، به زیر پــایت، ...😔 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi