💔
#شهید_سیدمرتضی_آوینی :
الهــے
اگر جز سوختگان را ،
بہ ضیافت عنداللهــے نمیخوانے ،
ما را بسوز
آنچنان ڪہ هـیچڪس را
آنگونہ نسوختہ باشی..
#شهید_محمدابراهیم_همت
#دفاع_مقدس
#فرمانده_بیسر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_91 دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب ب
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_92
گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم.
استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود.
در مجلس چشم چرخاندم.
حسام متین و موقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید.
پروین و فاطمه خانم پچ پچ میکردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز.
امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ایی به تن میکرد؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟
بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم.
هر چه بیشتر میگذشت، تشنج اعصابم زیادتر میشد.
این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خورد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاتِ امامزاده رهایم کرد و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژستهایِ سابق دلبری میکرد.
اینجا چه میخواست؟
آمده بود تا له شدنم را بیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟
عصبی انگشتانم را فشار میدادم و اصلا چرا باید در جمعشان مینشستم؟
از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ایی.
و من با عذرخواهی، عازمِ اتاق شدم.
این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمیفهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک میکرد.
رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم.
بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام.
درد داشت
شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود.
دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم.
اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم که هنوزم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش..
ناگهان چند ضربه به در خورد.
مطمئن بودم که دانیال است. آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم.
نمیدانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود.. از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت.
جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید.
چندین و چند بار.. سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِ بی مزه اش گل کرده بود.
کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد.
وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم. (چته روانی.. جایی که اون دوستِ ....)
زبانم در دهان باز خشکید.
ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند. (میفرمودین.. میشنوم.. داشتین میگفتین جایی که اون دوستِ .... دوستِ؟؟ دوستِ چی؟؟؟)
آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه میکرد؟
انگار قرار نبود که راحتم بگذارم این حسامِ امیر مهدی نام..
نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟؟ باید کمی گستاخ میشدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین (با اجازه ی کی اومدی اینجا؟)
سرش پایین بود (با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم.. بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.)
خوب بلد بود زبان بازی کند (چیکار داری؟)
چشمانش را بست (خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف..)
مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت.
خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی..
تصویر تار این جوان..
بیمارستان..
سرطان..
نجوایِ قرآن..
خانه..
آینه..
اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی..
قفل شدنِ در اتاق..
شکستنِ آینه..
قصد خودکشی..
شکسته شدنِ در..
ورود حسام..
درگیری..
خون..
زخم رویِ سینه اش..
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ (کلید اتاقمو چیکار کردی؟)
گوشه ابرویش را خاراند (پیش منه..)
ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم (پسش بده..)
لبهایِ متبسمش را در هم تنید (جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..)
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💬 گفتم نرو گفت:
🍃 جنگ تو اینجا برای وطنه
🇪🇬 ولی تو سوریه برای اهل بیته
🌸 #اربعین
🌸 #به_تو_از_دور_سلام
🌸 #ما_ملت_امام_حسینیم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
••••😍👇
مادر شهید سعید علیزاده میگفت :
سعید ببین.:
برو من کاری ندارم
یا شهید میشی
یا سالم بر میگردی :)
من حوصله جانباز ندارم😁🌱
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💫خــــــداے من
🍂میان این همه چشم
💫نگاه تو تنها نگاهے ست
🍂ڪہ مرا از هرنگهبان
💫و محافظے بے نیازمی کند
💫نگاهت را دراین شبهای
🍂پاییزی برای تمام
💫عزیزان و دوستانم آرزو می کنم.
شبتون آرام و در پناه خدا 💫🍂
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
آرامش و احساسم از آن توست
ای آفریدگار ممکن
من نزول آیه رحمتت را
بر کویر تشنه زندگیم ناظرم
مرا دریاب که برای
دل کودکانه ام
معبودی برتر از تو نمییابم
به نام خدای همه☘
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور ✨
{ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّكُم مُّلَاقُوهُ }
مراقب حضور خدا تو زندگیتون باشید و بدونید یه روز باهاش ملاقات میکنید..
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#حسینجان
حالِ ما بین به چه منوال گذشت
این چهل روز، چهل سال گذشت!
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
روشن تر از پرتوِ رویت،
نظری نیست که نیست!
#حافظ
اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج🍃
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
روزیِ صبحِ آسمانِ شما قاصدکهای خوشخبر باشد..
#مبین_اردستانی
سلام
روزتون بخیــر
طلــوع آفتاب امروز
گرمــابخش وجودتـان ☀️
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
به صبح میرسد این روزگارِ دائم شب!
إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
آنان که طعم #وصل به #معبود را چشیدهاند
خوب مےدانند
#تلختر از #هجران
و #کُشندهتر از #فراق
هیچ چیزی در این #دنیا وجود ندارد
لاجرم
دست خواهشهای #نفس را
از دل خود قطع مےڪنند
تا به وصل #دوست رسند
دقیقا جائی "عِندَ مَلیکٍ مُقتَدر"
#شهید_جواد_محمدی
#جائیکنارارباب
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi