eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
26هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_93 وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد (قول نمیدم اما شاید
آن شهید... پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد (وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن. خشکم زد. نمیدانستم باید خوشحال باشم؟؟؟ یا ناراحت... تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود.  یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ.. اما یه صدایِ دیگه ایی میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده. گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه. پس باید مطمئن میشدم. نباید کم میذاشت تا بعدا پشیمون شم. خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کرد و گفت که صبحها به امامزاده میرین. از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم.  نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..) مردِ جنگ و ترس؟؟ این مردان با حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا... کمی خنده دار نبود؟؟ صورتش جدیت اما آرامش داشت (تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران برنداشتم.. تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم. تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله... هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت. و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم "نه" گفتین اکتفا کردم. شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین.. کم مونده بود کتک بخورم. حرفهاتون خیلی تیز و برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده.. و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم.. اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم.) صدایِ کمی خجالت زده شد (میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمیآورد.. واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانووم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده..) و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ایی مذهبی؟؟  با مایه گذاشتن از دانیال؟؟ نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد (عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید. اولش مخالفت کرد. گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف میلتون کاری رو انجام بده اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم..) سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز، حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ  این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود.. در دلش ریسه ریسه، آذین میبستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند.. حسام حیف بود.. لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم.. کامم تلخ شد (اما نظرِ من همونِ که قبلا گفتم.) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
عشقتان را برای خودتان نگه دارید!  شب تاسوعا بود و در مسجد، عزاداری باشکوهی برگزار شد، ابراهیم در ابتدا خیلی خوب سینه می زد اما بعد، دیگر او را ندیدم در تاریکی مجلس، در گوشه ای ایستاده و آرام سینه می زد، سینه زنی بچه ها خیلی طولانی شد، ساعت دوازده شب بود که مجلس به پایان رسید، موقع شام همه دور ابراهیم حلقه زدند گفتم: عجب عزاداری باحالی بود، بچه ها خیلی خوب سینه زدند، ابراهیم نگاه معنی داری به من و بچه ها کرد و گفت: عشقتان را برای خودتان نگه دارید!  وقتی چهره های متعجب ما را دید، ادامه داد: این مردم آمده اند تا در مجلس قمر بنی هاشم «علیه السلام» خودشان را برای یک سال بیمه کنند، وقتی عزاداری شما طولانی می شود، اینها خسته می شوند شما بعد از مقداری عزاداری، شام مردم را بدهید، بعد هرچه قدر می خواهید سینه بزنید وعشقبازی کنید، نگذارید مردم در مجلس اهل بیت احساس خستگی کنند. 🌹شهید ابراهیم هادی🌹 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
❣مناجات شبانه ای خدای مهربان ؛ به من دلی عطا کن که مشتاق نزدیکی به تو باشد. و زبانی که صادق ترین سخنانش به سوی تو بالا رود. و دیده حقیقت بینی که به درگاه تو تقرب جوید.... خداوندا... آنکه به تو معروف شد هرگز مجهول و بی نام نشود و هر که به تو پناه آورد هرگز خوار نگردد. و هر که تو به او توجه کنی هرگز بنده دیگری جز تو نشود. بارالها... هر که به تو راه یافت روشن شد و هر که به تو پناه آورد پناه یافت. من به درگاه تو پناه آورده ام. پس تو ای مهربانم....  نیت نیک مرا به رحمت و محبت خود ناامید مساز و از فروغ محبت و عنایتت مرا بهره مند فرما... آمیـن🙏 🏴🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ آن‌کس که تو را ندارد، چه‌دارد؟ و آن‌کس که تو را يافته، چه ندارد؟ به نام خدای همه 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
حبه نور كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ۗ وَنَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً ۖ وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ « هر انسانی طعم مرگ را می‌چشد و شما را با بدیها و خوبیها آزمایش می‌کنیم؛ و سرانجام بسوی ما بازگردانده می‌شوید» -آیه ۳۵ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 من ای صبا رهِ رفتن به کوی دوست ندانم تو می‌روی به سلامت ، سلام من برسان.. 💔 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
یاسَیِّدی و مولای وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود باید بگویم اسم دلم، دل نمی شود تا نیستی تمام غزل ها معلق اند این شعر مدتی ست که کامل نمی شود اللهم عجل لولیک الفرج 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
ســـــــلام صبح تون بخیر روزتـون پر از بـرکت دلاتون بی کینه و غم تنتون سالم و روزتون قشنگ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
این مــردان... این واژه را معنا کردند که " کل یوم عاشورا و کل ارض ڪــربلا " عاشــورایی شدند در ڪـربلای خانطـومان ♥ صبحتون شهدایی🌷 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
. ولی خیلی درد دارهـ بعدهـ چهار سال چند تیکه استخون بذارن داخـل تابوت..، بگـن.. بفرمایین هـمسرتون.. همه زندگیتون.. مَردهـ خونتون.. پدرتون.. . 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
قصه دست‌های بسته را شنیده‌ا‌ی ... بگذار تصویر ؛ پاهای بسته در عملیات خیبر را برایت روایت کند ... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 چندبار به آقامحمد گفتم برای خودمون کفن بخریم وببریم حرم‌امام‌حسین برای‌طواف ، ولی ایشون هی‌طفره میرفت. بعد چند بار که‌ اصرار کردم ناراحت‌شد و گفت: دوتا کفن میخوای ببری پیش بی‌کفن؟! 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
قهرمان من اسطوره ی من الگوی من تویی سلام بر تو آن زمانیکه غریبانه به خاک افتادی؛ غریبانه چهارسال بر خاک دشت سرگذاشتی و آرام آرام استخوان شدی؛ و غریبانه برگشتی و زائر شکسته پر و بال امام رئوف شدی... قهرمان‌من تویی که حرمت حرم را نگه داشتی برای اینکه پای غریبه به خانه‌ام باز شود نه این ها که اسمشان را درشت مینویسند و عکسشان‌ را در خیابان ها بزرگ می‌کنند و مرام‌ و رسمشان راهی برای سوت و کف و هلهله کنار صبرشان می‌شود... قهرمان من تویی که به سلام و صلوات رفته ای... و به هلهله ی فرشتگان آسمان برگشته ای... برادرم! ببخش اگر وظیفه بود پشت تابوتت‌ به احترام و عشق قدم برداریم و نمی‌توانستیم...😔💔 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🥀✨🥀✨🥀 🔆 : چقدر جالب شد ! تا حالا اینطور نپیچیده بودم ⚜یکی از رفقا : بهش میگن نجفی شهید : خیلی تشریفاتی شد (با خنده 😄جلوی آیینه ) حالا فعلا با همین میرم و رفت ... 🔆پ ن : چیزهایی که از ماند یک عدد عمامه و چفیه خونین و یک راه ! 🌷 🌷 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌷بسم رب الشهداء والصدیقین 🌷 ((شهیدی که خلقاً و خُلقا‌ً همانند شهید ابراهیم هادی بود)) شهید داوود عابدی در تاریخ ۱/۱/ ۱۳۴۲ در تهران دیده به جهان گشود. شهید عابدی علی رغم اینکه یک بار هم شهید هادی را ندیده بود اما او را الگوی خود قرار داد وی آنچنان از نظر سیما و چهره به ابراهیم هادی شباهت داشت که وقتی وارد مجلس ختم شهید هادی شد او را با ابراهیم اشتباه گرفتند. شهید عابدی اخلاقا و رفتارا نیز همانند معشوق شهیدش بود. صدای بسیار رسایی داشت و بسیار زیبا روضه میخواند به همین خاطر دوستانش به او داوود غزالی هم می گفتند. او توانست در اوایل جنگ هیئت رزمندگان با عنوان محبان المرتضی را در کشور را اندازی کند. علاقه شدیدش به حضرت علی علیه السلام باعث شد که با دوستانش قرار بگذارند که روزهای یکشنبه دور هم جمع شوند. کتابش با عنوان قرار یکشنبه ها نامگذاری شده است. سرانجام در ۲۲/ ۱۲/ ۱۳۶۳ در عملیات بدر در غرب هویزه شربت شهادت را نوشید. 🌷🌷برای شادی روحش صلوات🌷🌷 🥀 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🥀 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 🍃ما هممون فقیریم وقت اذان که میشه سفره پهن میکنن که از تشنگی و گرسنگی نمیریم اینکه چقدر ازین سفره گیرمون میاد هم به خودمون سپردن... بسم الله🌹 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
•• 『💙͜͡🌿』 دلم، بھ مشبک‌های ضریحت چه محتاج است ...♥️ :) 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_94 آن شهید... پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با
چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد (نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم. پس لطف کنید افکارِ بچه گونه رو بذارین کنار.. من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین...) به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم. (من اصلا به کسی مثه شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین..)  سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند (عجب... پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمیگفتین.. چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم. بهتر شمام وقتو تلف نکنید..) چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟؟ با خشم روبه رویش ایستادم (تو مگه عقل تو کله ات نیست؟؟  اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی.. این مسخره بازیا چیه که راه انداختی.. ) با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت (پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت.. ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد.. اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه. جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد.. عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست.. خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه.. پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا..) لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود. و حرفهایش منطقی و بنده وار.. سر به زیر انداختم.. راست میگفت خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه، بزرگ بود.. نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و رنگش ، رنگِ غم داشت. کجا بود پدر تا ببیند... مسلمان شدم... شیعه شدم... و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی،  فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت (حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ "بله" اتون بمونم؟؟) به صورتش نگاه کردم (از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟؟ شما چیزی از گذشته ام میدونید؟) سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد (اونقدر که لازم باشه میدوونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه.. که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره.) تعجب کردم (از کجا میدونید؟؟) لبخند زد (دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده..  شما جواب " بله" رو لطف کنید.. بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق  تحویلتون میدم.. حله؟؟) شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم.. (فکرِ همه چیزو کردین؟؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم...) نگذاشت حرفم تموم شود (وجب به وجب.. حالا دیگه، یا علی؟؟؟؟) خدایا! عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم: ( یا علی..) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi