• بیتالزَهرا •
『🦋』 دلخوشیمبرایفردایےکہبھار،پیراهنسبزخودرا برتنکندوپروانہها،تمامکوچہباغهارا بابال
「🎈」
آقایمھربان؛
هزارواینهمہسالاستکہخندهها،
ازلبهاگرفتہشدهوکوچہهایامید،
درحسرتیکبھارماندگارتڪیده...
احساسهادرخودفراموشیخاموشمیشود…!
وقتیکہپرچمهایرنگارنگتزویر،برفرازویرانےهای
تمدّندراهتزازباشد…(:
• بیتالزَهرا •
「🎈」 آقایمھربان؛ هزارواینهمہسالاستکہخندهها، ازلبهاگرفتہشدهوکوچہهایامید، درحسرتیکبھا
『🍃』
مھربانهمدم !
روزگاربدےشدهاست.برایتمامیعاشقانت…!
ازخودمیبریموباگناهپیوندمیخوریم،
ودرگردابمعاصیدستوپامیزنیم،
وڪسیبہداددلِتنگمانمیرسد…(:
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_هفتم
-
خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد.
جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم.
بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد.
ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم.
او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»
پسر دیده بودم.
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@SHAHIDEH_HIJAB
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
-
میخواۍ از اول بخونے؟بزن رو لینڪ زیر⇩
-
https://eitaa.com/SHAHIDEH_HIJAB/10617
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_هشتم
-
مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی!
هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم.
گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه.
آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد.
بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@SHAHIDEH_HIJAB
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
-
میخواۍ از اول بخونے؟بزن رو لینڪ زیر⇩
-
https://eitaa.com/SHAHIDEH_HIJAB/10617
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_نهم
-
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!»
پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم.
می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛
اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند.
عموی پدرم هم با آن ها بود.
کمی بعد، پدرم در اتاق را بست.
مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند.
من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم.
حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛
اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم.
کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم:
«قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@SHAHIDEH_HIJAB
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
-
میخواۍ از اول بخونے؟بزن رو لینڪ زیر⇩
-
https://eitaa.com/SHAHIDEH_HIJAB/10617
• بیتالزَهرا •
📚کتاب #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟ 📎قسمت بیست ویکم ماکه هنوزدرمراحل ابتدایی راه هستیم، نمازعاشقانه و
📚کتاب #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟
📎قسمت بیست ودوم
خیلی هادست روی دست گذاشته اندکه «انشاءالله یک روزی عاشق شویم ونمازخوانِ خوبی شویم! »همین جوری دست روی دست گذاشته اندوفقط منتظرهستندکه «انشاءالله آدم شویم وعاشق خدابشویم. »نمی دانم اینهااین سبک دینداری راازکجاآورده اند؟
_شمامخالف این هستی که اگرعاشق خداشدی ودلت برای گفتگوی باخدالک زد، یک نمازعاشقانه بخوانی؟!
_نه آقا، هیچ کس مخالف این مطلب نیست. آن موقع قطعابرای خدا می میرم. آنکه معلوم است. پس الان چکارمیکنی؟
_هیچ کار! منتظریم انشاءالله عاشق شویم .
_شاید هیچ وقت عاشق نشدی! راه عاشق شدن که این نیست! باید رنج وزحمت بکشی. توچه رنج وزحمتی دراین راه کشیده ای که حالاانتظارداری عاشق شوی؟!
ازسوی دیگرمانباید به گونه ای به قله ی نمازخواندن نگاه کنیم که ازنمازخواندن خودمان ناامیدشویم مانند بعضی هاکه وقتی به آنهامی گویی نمازبخوان، می گویند«من نمازبخوانم؟! علی ع باید نمازبخواندوبس! »وبااین بهانه خودشان راازنمازمعاف می کنند؛ آدم چقدرراحت می تواند شانه خالی کند! یک حرف حق بزندوازآن، چهارتاحرف باطل نتیجه بگیرد! می گوید: «ماکه نمی توانیم نمازبخوانیم. نمازماکه نمازنیست. نمازفقط برای امیرالمومنین ع است، حالاما یک تِلِک تِلِکی می کنیم وخم وراست می شویم! »این سخن، اگرانسان رابه یاس برساندوانگیزه وجدیت اورابرای رسیدن به نمازکم کند، که غالباهمین گونه است، سخنی شیطانی است که آن راابلیس رجیم برزبان انسان جاری می کند.
#ادامه_دارد....
【 @SHAHIDEH_HIJAB 】
『🌸!•°💜』
°
°
اونآدمیکہمیتونہتورو
خوشحالترینآدمزمینبڪنھ؛
خودتے:)
°
#انگیزشے🌈🍃
°
【• @SHAHIDEH_HIJAB •】
•{🌿}•
حجآبیعنے :
زیبایےهایمنبرآیـخُـدآ😌
حجابیعنے
خُــدآیآمےدانمغیرتت
بھمنوصفنآشدنےستـ...(:
بہاحترامغیرتتـ 🕊
حجآببرسرمیکنم🌱
قربهًإلیالله
#چادرانہ🦋🎈
↳•【❙• @Shahideh_hijab 】
『.•°🔗,🍊!』
°
°
[You must expect great things of yourself before you can do them.]🍓(:
°
°
توبایدقبلازاینکہکاربزرگےانجامبدےانتظاراونروداشتہباشی:)🌿
°
•[💛] #بیو
•[💫] #انگیزشے
°
°
〖° @SHAHIDEH_HIJAB °〗