eitaa logo
• بیت‌الزَهرا •
1.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
302 ویدیو
5 فایل
• ‌اینجا کجاست ؟ کلبه‌ای غرق دلتنگی ؛ ‌ ‌یه مکانِ دلی جهت به اشتراك گذاشتنِ درد های بی درمان ! _ دردِ فراق . جمعِ همه نوکرای آقای 128 ؏ : ) ‌ یکم فضا دلیه .. اگه دلشو دارید بمونین ولاغیر . ‌ ‌ [ شهیده حجاب ] * آشفتگیه، باید بخشید .. •
مشاهده در ایتا
دانلود
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـم‌ِ‌‌ࢪب‌الشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ - [✨] - مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!» خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’» پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم. - ...🎈 - ⇦بھنازضرابےزاده🔗 - :)🌸🍃 - ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ @SHAHIDEH_HIJAB ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ - میخواۍ از اول بخونے؟بزن رو لینڪ زیر⇩ - https://eitaa.com/SHAHIDEH_HIJAB/10617
۹ آذر ۱۳۹۹
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـم‌ِ‌‌ࢪب‌الشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ - [✨] - اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.» قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.» صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.» آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم. یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند. - ...🎈 - ⇦بھنازضرابےزاده🔗 - :)🌸🍃 - ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ @SHAHIDEH_HIJAB ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ - میخواۍ از اول بخونے؟بزن رو لینڪ زیر⇩ - https://eitaa.com/SHAHIDEH_HIJAB/10617
۱۳ آذر ۱۳۹۹
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـم‌ِ‌‌ࢪب‌الشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ - [✨] - در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: «شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!» ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: «نه.» مرد پرسید: «پس اهل کجا هستید؟!» صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم. مرد یک ریز می پرسید: «خانه تان کجاست؟! شوهرتان چه کاره است؟! اهل کدام روستایید؟!» من که وضع را این طور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زن ها گفت: «آقا شما که این همه سؤال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر می تواند شما را راهنمایی کند.» مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: «خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ کس خانه مان نیست.» یکی از زن ها گفت: «به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت. از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق هایی را که حاج آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد.» - ...🎈 - ⇦بھنازضرابےزاده🔗 - :)🌸🍃 - ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ @SHAHIDEH_HIJAB ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ - میخواۍ از اول بخونے؟بزن رو لینڪ زیر⇩ - https://eitaa.com/SHAHIDEH_HIJAB/10617
۱۳ آذر ۱۳۹۹
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـم‌ِ‌‌ࢪب‌الشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ - [✨] - با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود. می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد. مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سه قفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در. آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را که دید، پرسید: «این کارها چیه؟!» ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «شما زن ها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی خودی می ترسی.» بعد از شام، صمد لباسش را پوشید. پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «می روم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم.» گریه ام گرفته بود. با التماس گفتم: «می شود نروی؟» با خونسردی گفت: «نه.» گفتم: «می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه کار کنم؟!» صمد اول قضیه را به خنده گرفت - ...🎈 - ⇦بھنازضرابےزاده🔗 - :)🌸🍃 - ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ @SHAHIDEH_HIJAB ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ - میخواۍ از اول بخونے؟بزن رو لینڪ زیر⇩ - https://eitaa.com/SHAHIDEH_HIJAB/10617
۱۳ آذر ۱۳۹۹
۱۳ آذر ۱۳۹۹
• بیت‌الزَهرا •
.°• !
•|🌙🕊|• -مااینجاهیچ‌ڪدام حآلمان‌خوب‌نیست ؛ بئ‌ڪس‌و‌کآریم 🥀 برگرد...(: هࢪ‌روز... سا؏ـت دلـم‌راعقب‌مےڪشم‌تاخیال‌ڪنم! دیࢪنڪردھ‌اےهنوز...💔 - 🌿 ❥•#𝕛𝕠𝕚𝕟↓ ♥️ ⃟@shahideh_hijab
۱۳ آذر ۱۳۹۹
اللہ‌اڪبر،اللہ‌اڪبر…! ¹⁰ دقیقہ‌اینترنت‌خاموشـ ! صدای‌اذان‌چہ‌ضربِ‌آهنگِ‌قشنگیست…!😌🗣🌸🍃 خدامیگہ‌بشتابید…یعنی‌تماسِ‌خدامھم‌ترازآنلاین‌بودنِ‌فلانیہ🤭! قدقامت‌الصلاه(:🌱 بریم‌پیش‌بہ‌سوی‌نمآز✨
۱۳ آذر ۱۳۹۹
• بیت‌الزَهرا •
اللہ‌اڪبر،اللہ‌اڪبر…! ¹⁰ دقیقہ‌اینترنت‌خاموشـ ! صدای‌اذان‌چہ‌ضربِ‌آهنگِ‌قشنگیست…!😌🗣🌸🍃 خدامیگہ‌بشتاب
مگرجواب‌دادن‌بہ‌پیام‌زنگِ‌فلانےبرای‌آخرتت‌توشہ‌جمع‌میکنہ؟! نچ..🙃 جوابگویےب‌درگاهِ‌خداتوشہ‌جمع‌میکنهـ !😌🌱 چہ‌بسابھترکہ‌زودجواب‌داده‌بشهـ 📲!!
۱۳ آذر ۱۳۹۹
فرمـودیدکانال‌مثل‌ِقبل‌صمیمی‌نیست!😶🖐🏻 هم‌نانشناس؛هم‌پیوےگفتیدرسمی‌شدیم!🙁 یہ‌توضیحی‌دراین‌باره‌بدم . . . اولااون‌موقع‌چون‌جمعمون‌کوچیك‌بود.. صمیمیت‌وانرژی‌توی‌کانال‌راحت‌بودودچارِ سوء‌تفاهم‌نمیشد . . .🙄🌿 اماحالابہ‌گفته‌ی‌خودتون‌چون‌زیادشدیم‌وجمعمون چھار رقمی‌شده‌یکم‌سنگین‌تریم!🤕 بنابہ‌صحبتهای‌بعضی‌رفقا؛ صمیمیت‌آنچنانےدرکانال‌واجب‌نیست😕! وگرنھ‌چندروزی‌هس‌به‌فکره‌اینم‌جَوِکانالُ‌مثل‌ِ قبل‌کنم . . .🚶🏻‍♂ اماواقعانمیدونم‌منظورتون‌ازاین‌کہ‌مثل‌قبل‌شیم‌چیہ !🧐 دوست‌داریدچه‌کارای‌بکنیم‌که‌حال‌وهوای‌کانال مثل‌قبل‌بشہ؟! ایده‌هایی‌که‌فکرمیکنیدمیشه‌عملی‌بشن‌رو بهمون‌بگیدتاروشون‌کارکنیم😌✌️🏻 لینکِ‌ناشناس‌کہ‌یادتون‌نرفته؟!🙄 اینجابگید⇩ - - - - - https://harfeto.timefriend.net/16071496399055 - - - - - تاعملی‌شہ . . .🤓🤞🏼🍃 🌿•• ناشناس‌هاتون⇩ @HARF_NASHENAS
۱۳ آذر ۱۳۹۹
-پروفایل‌هاست‌بشہ...شهیدفخری‌زاده!✌️🏻 ادامه‌راهت‌باماست💪🏻 - - - - +اونایےکہ‌عکس‌شهیدفخری‌زاده‌رو گذاشتیدپروفایل‌ وزیرشم‌نوشتیدادامہ‌راهت‌بامن...! ایشون... دانشمندهستہ‌ای‌بودنا...! ؟!📚 - - - - - -------•|📖|•------- @SHAHIDEH_HIJAB |•🔖•
۱۳ آذر ۱۳۹۹
• بیت‌الزَهرا •
پیوی‌من‌درخواست‌دادید؛ ادمین‌هاباهم‌توی‌کانال‌چت‌کنن😶🙄!
هم‌کانال‌شلوغ‌میشہ.. هم‌بین‌پست‌هاوپیام‌هاتداخل‌ایجادمیشہ!🤕
۱۳ آذر ۱۳۹۹