eitaa logo
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
80 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
131 فایل
تبادلات و تبلیغات @rahikm
مشاهده در ایتا
دانلود
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 35 🔴کسی که رفتارش توی خونه با زن و بچّش بد باشه هر چقدر هم اهلِ هی
36 ➖شما با این زندگی که درست کردی،آخرت رو هم ‌نمیتونی آباد کنی... چه آخرتی؟!!😏 اصلاً زورت نمیرسه که بخوای آخرتت رو آباد کنی "آدمِ ضعیف" که نمیتونه آخرتش رو بهتر کنه!!❌ -- ما ضعیفیم... ما خودمون، خودمون رو ضعیف کردیم!! ⛔️🅾⛔️ ➖میگفت من میخوام از استعدادِ خودم در جهتِ خدمت به مملکتِ امام زمان استفاده کنم! 🔸عزیزم تو که استعداد نداری تو اصلاً نمیدونی استعداد چی هست... 🕹داری از حداقلِ هوش و حافظت استفاده میکنی این استعداده؟! 😒 "هواپرستی" ، استعدادهای انسان رو نابود میکنه.......♨️ @shahidehhashemi
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 مگه با یه تار مو دنیا خراب میشه که گیر میدین؟ بزارین مردم آزاد باشن! 🍃🌹🍃 ⬅️ یکی از تجارت های پرسود در دنیا میدونید چیه؟ اینه انتهای خط! | | 🆔 @shahidehhashemi
🇮🇷 📝 | 🍃🌹🍃 🔻خوشحالی همسر امیر سابق قطر از حذف تیم آلمان از جام جهانی 😂👌 🔺البته خیلی از خبرنگاران و سران و شخصیت‌های قطری از حذف المان خوشحال شدن | | 🆔 @shahidehhashemi
🇮🇷 📝 بی‌بی‌سی: برخی مردم در پایتخت ولز به‌دلیل افزایش هزینه‌ها غذای حیوانات را می‌خورند 🍃🌹🍃 🔻«مارک سید» که درحال مدیریت یک برنامه خیریه برای توزیع غذاست، گفته: من هنوز از این واقعیت که مردمی داریم که غذای حیوانات خانگی می‌خورند در شوک هستم. 🔺 آدم‌هایی هستند که سعی می‌کنند غذایشان را روی رادیاتور یا شمع گرم کنند. این‌ها داستان‌های شوک‌آوری هستند که حقیقت دارد. @shahidehhashemi
🇮🇷 📝 زن زندگی آزادی | 🍃🌹🍃 🔻شوهرش در کردستان بدست حزب ‎دموکرات اسیر میشود.😔 🔸برای آزادی شوهر وسایل زندگی‌ را میفروشد. اول پولش را میگیرند، بعد جانش را (البته بعد از شکنجه هاي زياد!)😢 🔹دو فرزند خردسالش هم، در خانه چشم انتظار پدر و مادرند. پسر چندماهه‌ ش روی دست خواهر سه ساله‌اش، تشنه و گرسنه جان می‌دهد.😭 🌷شهیده ‎فاطمه اسدی 🙏روحش شاد و يادش گرامي باد @shahidehhashemi
12.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 | نگاهی به زندگی میرزا کوچک جنگلی 🍃🌹🍃 🔹۱۱ آذر سالروز شهادت میرزا کوچک خان جنگلی @shahidehhashemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدای عزیزم به من کمک کن اگر قرار است چیزی را به فراموشی بسپارم، آن بــدی‌هـایِ آدم‌هـای بــدِ زندگی‌ام بـاشد💛 @shahidehhashemi
می‌گفت: ازپاهایی‌که‌نمی‌توانندمارا به‌اَدای‌نمازببرند، توقع‌نداشته‌باش‌ما‌را‌ به‌بهشـت‌ببرند...💔 @shahidehhashemi
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
#بســـــم_رب_العشــــــــــق رمـــــان #طعـــــم_سیبـــ به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁 قسمٺـ هفتم: دم خونه
رمـــــان به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁 قسمٺـ هشتم: با گریه داد زدم علی... یهو ایستاد..چند ثانیه ای تکون نخورد...بعد پاهاشو به سمت من حرکت داد...چشمام زوم شد روی کفش هاش... کاملا روبه روی من ایستاده بود...زل زد توی چشمام...چشم هاش پر از خون بود...هیچ حرفی برای گفتن نداشتم با تپش قلب پلک میزدم و با هر پلک قطره اشکی از چشمم می افتاد پایین... چند دقیقه هیچ چیز نگفتم و خیره بودم بهش...بعد از چند دقیقه سکوتو شکست... سرشو انداخت پایین و گفت: -اگر امری ندارید من برم... سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم...هیچ چیز نگفتم... گفت: -پس یاعلی... دست پاچه شدم چند قدمی نزدیکش شدم و گفتم: -ب...ب...ببخشید...بابت اون روز...اون روز...جلوی دانشگاه... -مهم نیست! -این حرفو نزنید... -تقصیر من بود شما راست گفتین... -نه...من یکم عصبی بودم بخاطروهمین... حرفمو قطع کردو گفت: -در هر صورت من شرمنده ام یاعلی... برگشتو رفت...و من مات رفتنش... غرورم شکست...قلبم شکست...روحم شکست...با خودم گفتم چه داستان عجیبی...یک عشق تنفر انگیز... بعد از چند دقیقه راهمو کج کردم و آهسته شروع به قدم زدن کردم...هر قدم یک قطره اشک...! تموم راه تا خونه با بی میلی قدم زدم تا رسیدم جلوی خونه به پنجره ی اتاق علی خیره شدم....پنجره باز بود...انگار زودتر از من رسیده بود خونه...همینطوری که زل زده بودم به پنجره یک دفعه پنجره رو بست!!! منم جا خوردم و سریع رفتم داخل حیاط...چادرمو در اوردم کیفمو پرت کردم گوشه ی حیاط...صورتمو شستم و بعد وارد خونه شدم مادر بزرگ مشغول کار بود رفتم پیشش و گفتم: -سلام مادر جون...دلم برات تنگ شده بود... -سلام عزیزم خوش اومدی... یک دفعه چشمش خورد به چشمام و با تعجب گفت: -چقد غم از چشمات میباره مادر؟؟؟؟ -نه مامان جون خستگیه... -پس برو استراحت مادر... یه لبخند تلخ جواب مادر بزرگ شد... - خسته ام مامان جون خسته ام! نفس عمیق با لرزه کشیدم و رفتم داخل اتاق...لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم... چشمامو گذاشتم روی هم...پلک هام داشت سنگین می شد که صدای آیفون بلند شد...یک دفعه با عجله و سریع از روتخت بلند شدم و رفتم سمت آیفون: -بله؟؟؟؟؟؟؟؟ -سلام دخترم مادر بزرگت هست.... بغضمو قورت دادم و گفتم: -بله بله...چند لحظه... به مادر بزرگ اشاره کردم و سریع رفتم داخل اتاق... موهامو پخش کردم روی متکا...پتو روکشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه کردن...من دل علی رو شکستم من خیلی بد باهاش حرف زدم من جواب اون زخم چاقو و درگیری علی بخاطر خودمو اونجوری دادم...چه جوری میتونم خودمو ببخشم...! باید از دلش در بیارم اما چه جوری اون حتی حاظر نیست حرفامو بشنوه...یه وقتی من مغرور بودم و حالا ورق برگشته... خدایا خودت کمکم کن...! ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shahidehhashemi