eitaa logo
منصور دلها ♥️
137 دنبال‌کننده
515 عکس
154 ویدیو
3 فایل
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
مشاهده در ایتا
دانلود
أَنَا عنْدَقُلُوب الْمُنْكَسِرَةِ من‌نزدقلب‌های‌شکسته‌ام🌱..
😔 همیشه داغ دلم،قبر خلوت حسن است به سرهوای بقیع و زیارت حسن است تمام هفته برای حسین می سوزم ولی دوشنبه ی من وقف غربت حسن است
[🌱 | ] کـاش من‌ صاحـــب تمـام‌ چشم‌هایـی‌ بـودم که تـو را‌ می‌دیدنــد یا ایها العزیـــز:) ˹🧡یا صاحب الزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بگذارید تنها برود|خواهر بزرگوار شهید قدیم رسم بود برای گرفتن آبغوره و آبلیمو، یک هفته می رفتیم خانه مادر بزرگ‌. مسیر مدرسه من هم تا خانه مادر بزرگ‌ دور تر از خانه خودمان بود. روز اول و دوم منصور مرا رساند اما روز سوم گفت: «از امروز ظهر خودت تنها باید بیایی؟» مادر گفت: «منصور، برای این زودِه، تنهایی سختش می شه!» منصور مصمم جواب داد: «نه، این باید یاد بگیره تو جامعه ای که این قدر گرگ زیاده به تنهایی از خودش دفاع کنه. همیشه که کسی نیست همراه‌ اون این طرف و آن طرف بره!» بعد که من رفته بودم، به مادرم گفته بود: «من به این می گویم تنها بره، اما خودم از دور با دوچرخه‌ دنبالش هستم که کسی مزاحمش نشود.» می گفت: زن ها می توانند در جامعه باشند اما به شرطی که حجاب داشته باشند.
[✍🏻| ] می‌فرمایند که: +در نسبت با مهدی مَثَل آن غلامی باش که نیمه شب آقایش رفته... سپرده که کار کوچکی دارد و‌ هر آن بازمی‌گردد..✨❤️ هستیم یا نه؟
" تو نیستی که ببینی چگونه می‌گردد نسیم روحِ تو در باغِ بی‌جوانه‌ی من "🌱 ❤️
سن تکلیف|خواهر بزرگوار شهید منصور سه سال از من بزرگتر بود. تا ۹ سالگی هیچ اصراری بر حجاب من نداشت، نه اینکه لباس های کوتاه و تنگ بپوشم اما چادر یا روسری نداشتم. زمانی که به سن تکلیف رسیدم دیدم منصور که حالا ۱۲ساله بود و خودش به سن تکلیف نرسیده است یک کادو به من داد. با خوشحالی کادو را باز کردم دیدم یک روسری است و یک جا نماز. هنوز که هنوز است شیرینی این هدیه را در خاطر دارم و آن هدیه همراه همیشگی من است.
بهشت، همیشه نباید درختانی داشته بـاشد که رودهایی از پـــایینش جریان دارند..! گاهی بیابانیست که در آن جاریست... ✨
1_4808071149.mp3
2.89M
یه توصیه ۲ دقیقه ای از امام عزیزمون بشنوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام ! تو در قلب من حکومت می کنی و حکومت تو حکومت خداست، که خدا درهر حال ناظر برما است. و من از دریچه قلب خویش تو را دیده ام و لمس کرده ام و مرا همین بس، هر چند دیدار دنیایی هم ارزش دارد. ای امام! بدانید ما با قلب مملو از عشق خدا و سری مملو از شور حسینی در پی امر تو قدم به این وادی گذاشته ایم و تو رهبر ما هستی و بر این رهبر افتخار می کنیم. ای مردم افتخار نمائید در این برهه از زمان قرا گرفته اید و در زیر سایه پرچم پر افتخار اسلام و در حکومت الهی آقا مهدی (عج) به جلوداری و علمداری روح خدا قرار گرفته و زندگی کنید. ❤️
شهید انسان ساز بعضی از دوستان حاج منصور می گویند شباهت عجیبی بین رفتارهای حاج منصور و شهید چمران است. امام‌خمینی «رحمة الله علیه» در پیام تسلیت شهید چمران، شهادت این مرد بی نظیر را این گونه توصیف می کنند «شهادت انسان سازِ» در مقامی نیستم که بخواهم این مرد بزرگ را توصیف کنم، اما آنچه دیدم و شنیدم این بود که حاج منصور در زمان حیاتش یک «انسان شهید ساز» بود و بعد از شهادت هم یک «شهید انسان ساز!» به نظرم آمد حاج منصور اگر می خواست همان سال ۶۲، در عملیات خیبر به مقام شهادت رسیده بود، اما خود خواست که این ده سال را بماند و جوانان را تربیت کند. حاج منصور هنگام شهادت ۳۱ سال بیشتر نداشت اما چهره اش، رفتارش، خلق و خویش او را ده ها سال بزرگتر نشان می داد. بگذارید این مقدمه کوتاه را این گونه تمام کنم: مقام معظم رهبری جمله زیبایی دارند به این مضمون که «انتظار من از جوانان در یک جمله خلاصه می شود: تحصیل، تهذیب و ورزش!» برادر حاج منصور می گفت من هر وقت این جمله را می خوانم یا به یادم می آید، بلافاصله مصداق عینی آن را حاج منصور می بینم: تحصیل؛ کارشناس ارشد مدیریت دفاعی از دانشکده فرماندهی و ستاد. تهذیب؛ مصداق کامل یک انسان خود ساخته. تمام خلایق را بهتر از خود می دانست. جوان ها وقتی با حاجی دست می دادند، مواظب بودند که حاجی دست آنها را نبوسد! ورزش؛ قبل از جنگ کاپیتان تیم جوانان برق شیراز بود، در طول جنگ هم بدن ورزیده و قوی داشت، با اینکه یک پا بیشتر نداشت، بیش از افراد سالم فعالیت می کرد.
مسئول شب|برادر کبیری نژاد حاجی تازه به شهادت رسیده بود. برای زیارت مزار ایشان رفتم که صحنه عجیبی دیدم. سربازی، سر قبر ایشان نشسته و همچون فرزند پدر از دست داده اشک می ریخت. کنارش نشستم و رابطه اش با حاج منصور را جویا شدم. با بغض تعریف کرد.‌ «یک شب حاج منصور در پادگان امام حسین «علیه السلام» مسئول شب بود.‌ نیمه شب دیدم، حاجی وارد آسایشگاه سربازها شد. جوراب هایی را که سربازها کنار تخت گذاشته بودند، همه را جمع کرد با خودش برد. ساعتی گذشت دیدم جوراب ها را شسته و دوباره آورد پائین تخت ها پهن کرد. از همان زمان من تحت رفتار ایشان قرار گرفتم و عاشقش شدم.»
تو برای من خنده‌ی از ته دلِ خدایی💛
حتماًقرار شاه و گدا هست یادتان آری همان شبی که زدم دل به نامتان مشهد،حرم،ورودی باب الجوادتان آقا دلم عجیب گرفته برایتان 💠چهارشنبه های امام رضایی
گیلاس|حاج ابراهیم خادم صادق،پدر بزرگوار شهید خانه ما از خانه های قدیمی بود که چند اتاق اطراف یک حیاط بزرگ چیده شده و در هر اتاق یک خانواده زندگی می کرد. آن شب که به خانه می آمدم‌، در راه منزل گیلاس نوبر دیدم، برای بچه ها خریدم. منصور وقتی از مدرسه آمد و گیلاس ها را دید گفت: «بابا همسایه ها هم این گیلاس را دیده اند،؟» _بله؟ _«از این به دیگران هم داده اید؟» _«نه بابا! شما بخور، آن ها هم خودشان می خورند.» سریع چند تا نعلبکی آورد. در هر کدام مقداری گیلاس گذاشت و در تمام اتاق های حیاط تقسیم کرد. بعد هم آمد نشست با خیال راحت گفت: «حالا من هم می تونم بخورم!» نعلبکی آخر را خودش برداشت. آن روزها منصور هشت ساله بود.
هر که بــا مــرغ هوا دوســت شــود، خــوابــش آرام تــریــن خــواب جــهان خــواهد بــود... ❤️
در غربت مرگ بیم تنهایی نیست یاران عزیز آن طرف بیشترند... ❤️
... : در طول جنگ هرچه به آقا منصور اصرار می کردیم که ازدواج کند زیر بار نمی‌رفت!! می‌گفت: تا جنگ هست من ازدواج نمیکنم! عروس من ، تفنگم! پوتینم ، بالشم! آورکتم ، رختخواب من است ! پایم را کرده بودم توی یک کفش که الا و باالله باید برای شما زن بگیرم... گفت: خواهرم، مسئولیت ما سنگینِ، برم دختر مردم را بیارم ، ما هم که معلوم نیست امروز جنازمون رو بیارن یا فردا!! گفتم : داداش! شما ، بله رو بده ، من کسی را پیدا می‌کنم که افتخار کنه اسم  شهید بره تو شناسنامه اش.. آخه همیشه  منصور می‌گفت: شما باید برای پیکرهای بی سر ما آماده باشید. بالاخره ، راضیش کردم که برایش همسری پیدا کنم. راضی شد ، اما به شرطه ها و شروطه ها.. اول ، سیده باشد ، دوم ، همسر شهید باشد ، سوم ، فرزند هم داشته باشد!!! یعنی شرایط هایی گذاشت ، که حالا حالا ها نتوانم کسی را پیدا کنم! گفتم : منصور آقا ، یکم کوتاه بیا، من چنین کسی را از کجا پیدا کنم!؟ گفت : همینِ که هست ، پیدا کردی خبر بده بیام...! منم که عقلم به جایی نمی‌رسید ، رفتم در خانه سلام الله علیها گفتم: بی بی ، من را شرمنده این رزمنده خدا نکن! ناگهان یاد همسر ، از اقوام شوهرم افتادم... می‌دانستم همسر شهید است و دو فرزند دختر دارد، اما اینکه سیده است یا نه را نمی دانستم... این بار متوسل به حضرت حجّت «عج» شدم و گفتم: یا صاحب الزمان«عج» خودت جورش کن که شرمنده نشوم. زنگ زدم به مادر شوهرم و پرسیدم : این خانم ، سیده هم هست؟! گفت: آره.. انگار دنیا رو بهم داده بودند. به منصور نامه ای نوشتم و جریان را گفتم. دیگر نمی توانست از زیرآن شانه خالی کند! تا دو طرف این ازدواج راضی شوند چند سال طول کشید... منصور قبل از ازدواج فرزندان شهید را به خانه ما می آورد... می‌گفت : می‌خواهم اول با ما اُخت پیدا کنند بعد از ازدواج کنم... روز میلادپیامبر «ص» وامام صادق «ع» در ناحیه دو بسیج و مراسم عروسی شان برگزار شد. یادت جاودان است. ❤️
رفیق‌شهیدیعنی: توے‌اوجِ ‌نا‌امیدے..، یکی ‌پارتے‌بین‌توو‌خـدا‌بشه | و‌جـورے‌دستت رو‌بگیره که متوجه‌نشی 🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
حاجی داشت حرف میزد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی میکرد. هنوز قاشق اول را نخورده، رو به عبادیان کرد و پرسید: عبادی! بچه ها شام چی داشتن؟ گفت: همینو -واقعا؟جون حاجی؟ نگاهش را دزدید و گفت: ماهی رو فردا ظهر میدیم حاجی قاشق را برگرداند بخدا فردا بهشون میدیم حاجی همین طور که کنار میکشید گفت: به خدا منم فردا ظهر می خورم!
هم قد گلوله توپ بود . . . گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟ گفت: با التماس! گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟ گفت: با التماس! به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟ لبخندی زد و گفت: با التماس! تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . .