eitaa logo
زندگی به سبک شهدا
176 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
316 ویدیو
3 فایل
برای شهید شدن باید رنگ و بوی شهدا را داشته باشیم
مشاهده در ایتا
دانلود
💔عنایاتی در تفحص مدتی بود که تلاش بچه ها زیاد بود اما شهیدی پیدا نمی شد. یکی از دوستان نوار مرثیه ی ایام فاطمیه را گذاشت. ناخودآگاه اشک همه جاری شد. بعد از آن حرکت کردیم. مشغول جست و جو و کندن زمین بودیم. یک دفعه استخوان یک بند انگشت نظرم را جلب کرد! با سرنیزه مشغول کندن شدم. یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد. مطمئن شدم شهیدی در اینجاست. با فریاد بچه ها را صدا کردم. با ذکر یازهرا(سلام الله علیها) خاک ها را کنار زدیم. پیکر شهید کاملا نمایان شد. لحظاتی بعد متوجه شدیم شهید دیگری درست در کنار او قرار دارد. به طوری که صورت هایشان رو به همدیگر بود. با فرستادن صلوات پیکر شهید را از خاک خارج کردیم. در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده: می روم تا بگیرم. 📚کتاب مهر مادر، صفحه 136 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
✍️مینویسم تا یادم نره... شهدا رسم داشتند ، اسم نداشتند ! ‌ شاید نمی دانیم ما رفـته ایم   ما گـم شده ایم!!   اما هر روز زنـده تر می شوند   و هر روز را مرور می کنند...   تا شاید ما بفهمیـم   چقدر به انـتهاے زمین سقوط کرده ایم...   چقدر از آسمـــــان فاصله گرفته ایم !!! زندگی کنیم به سبک شهدا ❤️ شبتون شهــدایی 🕊 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ‌خیال سیر جمالت، طواف حُسن خداست... ندیده هم، مه رویت، چراغ دیده ماست... ‌قسم به صبح ظهور و به لحظه فرجت... که طول غیبتت از شوق ما نخواهد کاست... 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
🥀 شهیدی که وصیت کرد،سنگ مزار نداشته باشد. چند هفته قبل از اعزامش به سوریه با هم به گلزار شهدای بهشت زهرا (س) سر قطعه‌ای که الان مزارش است رفتیم. ایشان گفت من همیشه به این قطعه حس خاصی دارم. کششی من را به این طرف می‌کشاند. این وصیت را به صورت شفاهی کرده بود که اگر شهید شدم پیکرم را اینجا بیاورید. همانطور که بین قبر‌ها قدم می‌زدیم قبر شهید علی امرایی که اسم جهادیشان «حسین ذاکر» بود را به من نشان داد. ایشان از لحاظ چهره شبیه آقا مرتضی بودند. خود آقا مرتضی می‌گفت هر کس در اداره من را می‌بیند می‌گوید با دیدن چهره شما یاد شهید «حسین ذاکر» زنده می‌شود. آقا مرتضی همیشه دعا می‌کرد هنگام شهادت ذره‌ای از بدنش باقی نماند و می‌گفت اگر پیکرم بازگشت در قطعه ۲۶ به خاک سپرده شود، اما سنگ مزار نداشته باشد. می‌گفت: «به دلیل بازگشت پیکرم شرمنده امام حسین (ع) هستم، دیگر نمی‌خواهم شرمنده حضرت زهرا (س) باشم.» عبداللهی 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍁خــــ❣ـدایـــا 🍁از كوی 🍁تــ❤️👉ـــــو 🍁بيرون نشودپای 🍁خيـــــالم 🍁نكندفرق به حــالم 🍁چه برانــے 🍁چه بخوانـے 🍁چه به اوجم برسانے 🍁چه به خاکم بكشانے الهی به امید تو @MohamadJD5310 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
💥دوستان و همراهان گرامی 💥 از امروز میخوام خاطراتی از کتاب «رفاقت به سبک تانک» براتون بذارم. اگه نقدی،نظری،پیشنهادی داشتین 😊 اینجا بگین👇 @MohamadJD5310
📘 اول بریم قسمتی از حرف نویسنده ی کتاب،آقای داوود امیریان رو بخونیم. حرف نویسنده نوجوانى بودم پر شر و شور. هوایی شده بودم که به جبهه بروم. به جنگ دشمنى که مى خواست ایران عزیزمان را لقمه چپ کند. آموزش دیده و کفش و کلاه کرده بودم تا راهى شوم. اما ته دلم قرص نبود. چرا؟ چون تصویرى گنگ و دلهره آور از جبهه و جنگ داشتم. اضطرابم از آنی بود که آیا مى توانم با فضاى خشک و نظامى و پر خون و آتش آنجا جور دربیایم . اما وقتى به جبهه رسیدم و زندگى را دیدم، مرثیه و شادى را دیدم، به اشتباه خود پى بردم. نشاط و روح زندگى اى که آنجا دیدم و با پوست و خون لمس کردم دیگر در هیچ جاندیدم. آن زمان در بطن حادثه بودم. دستى در آتش داشتم و چون ماهى اى که در آب باشد و قدر آب نداند توجهى به دور و اطرافم نمى کردم و درباره اش زیاد فکر نمى کردم. اما حالا سال ها از آن زمان مى گذرد. از نوجوانى به جوانى رسیده ام. حالا که به پشت سر نگاه مى کنم، چیزهاى زیادی دست گیرم مى شود. مى دانید،آن موقع ما هم در عزاى دوستان شهیدمان واهل بیت رسول اللَّه (ص)عزداراى مىکردیم و هم در شادیها و جشنها مى خندیدیم و لذّت مى برد . ما نمى دانستیم که همین شادى و بودن زندگى در وجود تک تکمان سلاحى بزرگ و برنده است. دشمن را باید با خنده و زندگى تحقیر و کوچک کرد و بعد نابودش ساخت. و ما ناخواسته چنین مى کردیم و کردیم. عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
به سبک تانک میروم حلیم بخرم 😋 آن قدر کوچک بودم که حتى کسى به حرفم نمى خندید. هر چى به بابا ننه ام مى گفتم مى خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمى گذاشتند.😕 حتى تو بسیج روستا هم وقتى گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام هِرهِر خندیدند. 😢 مثل سریش چسبیدم به پدرم 🥸 که الاّ و باالله باید بروم جبهه. آخرسر کفرى شد و فریاد زد :« به بچه که رو بدهى سوارت مى شود. آخر تو نیم وجبى مى خواهى بروى جبهه چه گلى به سرت بگیرى ». دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله ی مان و فریاد زد :«آهاى نورعلى، بیا این را ببر صحرا و تا مى خورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید.» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر😱 بهم داده بود که فقط جان مى داد براى کتک زدن. 🥲 یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! 🙄 نورعلى حاضر به یراق دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. 😐 آن قدرکتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتى روى زمین بخزم وحرکت کنم.🤕🥴😁 به خاطر این که تو دِه، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتى درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. 🤩 رفتم ستاد اعزام و آنقدر فیلم بازى کردم و سِرتق بازى درآوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.😍 روزى که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم:« من مى روم حلیم بخرم و زودى برگردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا على مدد. رفتم که رفتم. 😇 درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. درحالیکه این مدت از ترس حتى یک نامه براى خانواده نفرستاده بودم. 😬 سر راه از حلیم فروش یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتى حلیم را دید باطعنه گفت:« چه زود حلیم خریدى و برگشتى!» خنده ام گرفت. 😄 داداشم سربرگرداند و فریاد زد :« نورعلى بیا که احمد آمده !» با شنیدن اسم نورعلى چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند.😂😂 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯