💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
خاطرات شهید احمد علی نیری
سن شهادت: ١٩ سال
اهل شهرستان دماوند
قسمت :٥
🍃در مسجد احمد درباره ی ارادت و توسلات به اهل بیت (ع) صحبت می کرد. احمد آقا گفت: این را که می گویم بخاطر تعریف از خود نیست. می خواهم اهمیت ارتباط و توسل به اهل بیت علیه السلام را بدانی.
🍃بعد ادامه داد: یک بار در عالم رویا بهشت را با همه زیبایی هایش دیدم. نمی دانی چقدر زیبا بود. دیگر دوست نداشتم بمانم. برای همین با سرعت به سمت بهشت حرکت کردم. اما هر چه بیشتر می رفتم مسیر عبور من باریک و باریک تر می شد! به طوری که مانند مو باریک شده بود. من حس کردم الان است که از این بالا به پایین پرت شوم. آنجا بود که حدس زدم این باید صراط باشد؛ همان که می گویند از مو باریک تر و از شمشیر تیزتر خواهد بود. مانده بودم چه کنم! هیچ راه پس و پیش نداشتم. یکدفعه یادم افتاد که خدا به ما شیعیان، اهل بیت (ع) را عنایت کرده. برای همین با صدای بلند حضرات معصومین را صدا زدم. یکباره دیدم که دستم را گرفتند و از آن نجاتم دادند.
🍃بعد ادامه داد: ببین، ما در همه ی مراحل زندگی بعد از توکل بر خدا به توسل نياز داریم. اگر عنایت اهل بیت (ع) نباشد، پیدا کردن صراط واقعی در این دنیا محال است. بعد به حدیث نورانی نقل شده از امان زمان (ع) اشاره کرد که می فرمایند: «از تمام حوادث و ماجراهایی که بر شما می گذرد کاملا آگاه هستیم و هیچ چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست. از خطاها و گناهانی که بندگان صالح خداوند از آن ها دوری می کردند ولی اکثر شما مرتکب می شوید با خبریم. اگر عنایات و توجهات ما نبود، مصائب و حوادث زندگی شما را در بر می گرفت و دشمنان، شما را از بین می بردند.»
📚 کتاب عارفانه، صفحه ٣٣ الی ٣٤
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
خاطرات شهید احمد علی نیری
سن شهادت: ١٩ سال
اهل شهرستان دماوند
قسمت :٦
🍃زندگی احمد مانند یک انسان عادی ادامه داشت، از همان دوران نوجوانی با بقیه ی همسالان خودش بازی می کرد، می گفت و می خندید. اما به یاد ندارم که از او مکروهی دیده باشم. تا چه برسد به اینکه گناه کبیره از او سر بزند. اما اگر مدتی با او رفیق می شدی، متوجه میشدی که او یکی از بندگان خالص درگاه خداست.
🍃یکبار برنامه بسیج تا ساعت سه ادامه داشت. بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت و مشغول نماز شب شد. من از دور او را نگاه می کردم. حالت او تغییر کرده بود. عبادت عاشقانه او بسیار عجیب بود. آنچه که ما از نماز بزرگان شنیده بودیم در وجود احمد آقا می دیدیم. قنوت نماز او طولانی شد. آنقدر که برای من سوال ایجاد کرد. یعنی چی شده؟! بعد از نماز به سراغش رفتم. از او پرسیدم: احمد آقا توی قنوت نماز چیزی شده بود؟ احمد همیشه در جواب هایش فکر می کرد. می خواست طبق معمول موضوع را عوض کند.
🍃اما آنقدر اصرار کردم که مجبور شد حرف بزند: «در قنوت نماز بودم که گویی از فضای مسجد خارج شدم. نمی دانی چه خبر بود! آنچه که از زیبایی های بهشت و عذاب های جهنم گفته شده همه را دیدم! انبیا را دیدم که در کنار هم بودند و ...»
📚 کتاب عارفانه، صفحه ٣٤ الی ٣٥
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
خاطرات شهید احمدعلی نیری
سن شهادت: ١٩ سال
اهل شهرستان دماوند
قسمت:٧
🍃خواب دیدم. سوار بر یک ماشین شدیم. ما پشت ماشین نشسته بودیم و خودرو با سرعت حرکت می کرد. این ماشین هیچ حفاظی در اطراف خود نداشت. در سر هر پیچ یکی دو نفر از کسانی که سوار شده بودند به پایین پرت می شدند! جاده خراب بود. ماشین هم با سرعت می رفت. یکباره به اطرافم نگاه کردم و دیدم فقط من در پشت ماشین مانده ام!
🍃سر پیچ بعدی آنقدر با سرعت رفت که دست من هم جدا شد و ... نزدیک بود از ماشین پرت شوم. اما در آن لحظه ی آخر فریاد زدم: «یا صاحب الزمان (ع).» در همین حال یک نفر دستم را گرفت و اجازه نداد به زمین بیفتم. من به سلامت توانستم آن گردنه ها را رد کنم. در همین لحظه ار خواب پریدم. فهمیدم که باید در سخت ترین شرایط دست از دامن امام زمان (ع) بر نداریم. وگرنه تندباد حوادث همه ی ما را نابود خواهد کرد.
📚 کتاب عارفانه، صفحه ٣۶
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
خاطرات شهید احمد علی نیری
سن شهادت: ١٩ سال
اهل شهرستان دماوند
قسمت:٨
🍃با احمد آقا و چند نفر از بچه هاى مسجد راهى بهشت زهرا (س) شديم. هميشه برنامه ما جورى بود كه زمانى از بهشت زهرا (س) حركت كنيم كه به نماز جماعت برسيم. اما آن روز را دير راه افتاديم. گفتيم: «نماز را در همون بهشت زهرا (س) مى خوانيم.» در مسير ترافيك شديدى ايجاد شد. احمد نگاهى به ساعتش كرد. ابتدا درباره نماز اول وقت صحبت كرد ولی كسى تحويل نگرفت.
🍃احمد از ماشين پياده شد و گفت: «اين راه بندان حالا حالاها باز نمى شود، ما هم به نماز اول وقت نمى رسيم. من ميرم اون طرف جاده مسجد هست، نمازم را مى خوانم و برمى گردم.» او هر جا كه بود نمازش را اول وقت و با حضور قلب اقامه مى كرد. در جاده و خيابان و ... فرقى برايش نمى كرد. همه جا ملك خدا بود و او هم بنده خدا.
📚 کتاب عارفانه، صفحه ٤٠
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
فقط برای امروز 4قسمت ارسال کردم از فردا دو قسمت ارسال میکنید که بهتر بتونید بخونید رمانی های عزیز😊✅