eitaa logo
[شهیدجاویدالاثر غلامحسین اکبری]
1.4هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
15.9هزار ویدیو
87 فایل
🌹اے  شـهیـد.. باید خودت تمـام دلم را عوض ڪنـے ؛ با این دلم ، بہ دردِ امام زمانم نمـےخورم . محبوب دل صاحب ڪہ شدے شهیدت ميڪنند 🪴 🕊🌸خادم @yadmanshohada_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دفاع مقدس
‌ دلم تنگ نماز خواندن‌های جعفر است بخش۲پایانی نمی‌دانم چرا این‌قدر از جعفر خوشم آمده بود.سکوت و صداقتش،حرف نداشت.کم‌حرف بود و وقتی زبان می‌گشود،درباره‌ مسائل دینی و اخلاقی بود.بیشتر سعی می‌کرد شنونده باشد تا گوینده.ادب و احترامش به همه،بسیارزیبا بود.اخلاصش در نماز و دل بستگی‌اش به عبادات و بخصوص قرائت قرآن و خواندن نمازشب،از آن چیزهایی بود که من همواره به او غبطه می‌خوردم. ازبس به او علاقه‌مند بودم،فقط منتظر بودم تا زبان بگشاید و چیزی ازمن درخواست کند،که آنروز این اتفاق شیرین افتاد. صبح جمعه بود.بچه‌ها گیردادند برویم نمازجمعه‌ دزفول،که هم ثواب شرکت در نماز را ببریم،هم ناهار را از آب‌گوشت‌های خوش‌مزه‌ آن‌جا بخوریم و ازدست ناهار لشکر که جمعه‌ها"رویدادهای هفته"بود،راحت شویم.(آشپزخانه‌ لشکر،برای ظهر جمعه،همه‌ ته‌مانده‌ غذاهای روزهای هفته را جمع می‌کرد و معجونی به‌نام ناهار به خوردمان می‌داد که بچه‌ها نام آن را گذاشته بودند"رویدادهای هفته"چون باقی‌مانده‌ تمام موادغذایی هفته‌گذشته اعم ازبرنج،نخود،لوبیا،سیب‌زمینی،سبزی و...درآن یافت می‌شد.) جعفر که گوشه‌ اتاق آرام و ساکت نشسته بود،آمد کنارم وگفت: -می‌گم آقاحمید،حال داری یه‌سر بریم شهر؟ -کجا؟شهر؟ -بله. مگه چیه؟ -نوکرتم هستیم.بسم‌الله.... عشق کردم.اولین‌بار بود جعفر ازمن چیزی می‌خواست. سریع پوتین‌ها را به‌پا کردیم و باگرفتن برگه‌ مرخصی،از پادگان زدیم بیرون.به‌خواست جعفر،یک‌راست به عکاسی نزدیک میدان راه آهن رفتیم.وقتی رفتیم تو،یک حلقه فیلم عکاسی۳۶تایی خرید و آمدیم بیرون.گفت: -خب حالا برگردیم پادگان. باتعجب نگاهی به او انداختم وگفتم: -جعفر،تو واسه‌ همین فیلم مارو کشوندی این‌جا؟ -خب آره،مگه چیه؟ -من‌که فیلم داشتم،خودم بهت می‌دادم.واسه‌ چی این همه راه اومدیم این‌جا بخری؟ -نه حمیدجون.من می‌خوام برای خودم فیلم بخرم. شخصی. -دمت گرم.مگه من چی می‌گم.من از خدامه که بهت فیلم بدم. همان شد که برگشتیم پادگان. در پادگان،فیلم را داد به من تا در دوربین عکاسی‌ام بگذارم.باهم یک‌سر به اردوگاه گردان تخریب رفتیم.چندتایی عکس با یکی از دوستانش که خیلی به او علاقه‌مند بود، گرفت.خیلی به آن پسر حسودیم شد. من هم چندتا عکس با بچه محل‌های مان در گردان تخریب گرفتم. تا دم غروب،گیر داد که درحالت‌های مختلف از او عکس بگیرم.سوار بر تانک و نفربر،پشت فرمان وانت تویوتا،درحال نماز کنارتانک و... هوا تاریک شده بود که آخرین عکس‌ها را مقابل غروب آفتاب از او گرفتم.فیلم را از دوربین درآوردم و به او دادم.لبخندقشنگی زد،ازگرفتن فیلم امتناع کرد وگفت: -نه حمیدجون.این عکس‌ها به‌درد من نمی‌خوره.باشه پهلوی خودت. تعجب کردم.سعی کردم قضیه را شوخی بگیرم.باخنده گفتم: -آخه عکس تو به‌درد من نمی‌خوره که.می‌خوام اونارو چیکار کنم؟ -اینا باشه پیشت،بعدا به‌دردت می‌خوره. چندی بعد،جعفر،همان‌طور که باوجود تلخی‌های اعزامش به کردستان،عاشق آن سامان بود و خودش دوست داشت،به کردستان اعزام شد. غالبا ماهی دو نامه برای همدیگر می‌فرستادیم.وقتی در نامه‌ای برایش نوشتم: "آخه چرا رفتی کردستان؟اون‌جا که نه معنویت هست نه چیزی.جات این‌جا توی نمازجماعت‌های دوکوهه خیلی خالیه." که درجوابم نوشت: "حمیدجون،داشتن معنویت در اون جمع باصفا در دوکوهه،چندان مهم نیست.مهم اینه که توی کردستان که به‌قول تو هیچ معنویتی پیدا نمی‌شه،بتونی خدارو پیدا کنی.تازه،یادت نره که من اومدم این‌جا تا بفهمم اون هم من‌رو دوست داره؟" یک ماه گذشت و از جعفر نامه‌ای نیامد.برایش نوشتم و گله کردم:بی معرفت چیه؟نکنه از حرفام ناراحت شدی؟ چرا دیگه نامه نمی‌دی؟ چندی بعد نامه‌ای از سپاه کردستان برایم آمد؛وقتی آن را بازکردم،باتعجب دیدم نوشته‌اند: "برادر جعفرعلی گروسی روز۱۷مهر۱۳۶۶در درگیری با ضدانقلاب به‌شهادت رسید." و چه خوب خدا بهش ثابت کرد خیلی دوستش دارد. درطی۳۹سالی که از آن روز می‌گذرد،از آن عکس‌های زیبا،درصفحات مطبوعات،سایت‌ها،وبلاگ‌ها و...استفاده‌ زیادی کرده‌ام. مزار:بهشت‌زهرا(س)قطعه:۲۹ردیف:۱۴۶شماره:۵ حمید داودآبادی،شهید امیر مسافری،شهید جعفرعلی گروسی:تابستان۱۳۶۴کرمانشاه،اردوگاه کوزران
هدایت شده از دفاع مقدس
لحظه‌‌ ی تلخ وداع ؛ ۲۸ فروردین ۱۳۶۶ شمالغرب بانه ، بوالحسن از راست نشسته: شهید احمد قندی بالایِ سر خواهرزاده‌اش "شهید خیام‌نیا"