13.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاران چه غـــــریـــــبــــانـــه رفتند از این خانه...
12.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چنگ دل آهنگ دلکش میزند | غلامرضا کویتی
#شهیدانه
یکی چشمش را برای خدا می دهد
اما من و تو میتوانیم برای خدا
چشممان را کنترل کنیم ..!!
#شهیدمرتضیچیتگری🌱
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴واکسن امریکایی=پیجر
مگه رهبری علم پزشکی داشت که ورود واکسن آمریکایی و انگلیسی رو ممنوع کرد؟!
حالا به نظرتون چرا حسن روحانی و ظریف اصرار بر خرید واکسن های آمریکا و انگلیس داشتند و بعضی ها برای این نوع واکسن غش میکردند🤔🤔🤔🤔
خاطرات_شهید
🔸حامد در کمک کردن به دیگران بسیار حرفهای بود از کمک به دوستان و آشنایان بگیر تا کمک های مخفیانه به خانوادههای نیازمندایی که بعد از شهادتش معلوم شد .
🔹یکی از دوستان تازه می خواست عروسی بگیرد و خانه ای در یکی از روستاهای اطراف کرایه کرده بود حامد در آن زمان تمام دوستان و نزدیکان را جمع کرد تا با رنگ آمیزی و تعمیر خانه شرایطی را به وجود بیاورد که تازه عروسِ رفیقش در خانهای که می خواهد برای اولین بار پا بگذارد زیبا و پر رنگ و لعاب باشد و به اصطلاح توی ذوقش نخورد بماند...
🔸که آخر کار هنگام تعمیر سقف آنقدر سقف پوسیده بود که پایش تا بالای زانو روی سقف رفته و مجبور شد خانه خودش را برای تازه عروس و داماد خالی کند و تا تعمیر سقف برود خانه مادرش.
🔹در کمک مالی به دیگران هم که بسیار مخفیانه و مخلصانه کار میکرد حامد فامیلی داشت کارگر بنده خدا چند وقتی بود که سفارش کار نداشت و وضع مالی اش خراب شده بوده حامد در آن ایام به هر بهانه ای به خانه آنها سرکشی میکرد و بارها وقتی آن بنده خدا از اتاق بیرون میرفت مخفیانه در جیب کت او پول می گذاشت وقتی حامد شهید شد آن بنده خدا در بین گریه ها و ناله هایش داستان را برای من تعریف کرد.
شهیدحامدکوچک_زاده🌷
✍ #الان_وقت_شهادتم_نیست ( #از_خاطرات_شهید_روح_الله_عمادی )
🌷قبل از سفرش به سوریه یک کلیپ یک دقیقه ای از پروازش تهیه کرده بود،
با یکی از مداحان صحبت کرده بود تا اگر شهید شد در مراسمش بخواند.
یک بار در سفر و ماموریتی که به سیستان داشت به #سیم_برق خورده بود
آنقدر این برخورد #فجیع بود که ما فکر کردیم تکه پاره شد
وقتی رسیدم بالای سرش گفت الان وقت شهادتم نیست.🌷
✍ #خاطره_ای_از_شهید_اسدالله_اقبالی
🌷چهارده سال بیشتر نداشت، برای رفتن به جبهه بی قراری می کرد، او را به علت کمی سن ثبت نام نمی کردند، سرانجام در فروردین ماه سال 1364 #بدون_ثبت_نام و تشکیل پرونده، با اصرار فراوان همراه کاروان ما به جبهه اعزام شد. تحولی عجیب در او بوجود آمده بود، #چهره_ای_نورانی داشت. با ماژیکی که به همراه داشت روی دیگ غذا، گوشه ی سنگر، کنار تخته سنگ های اطراف سنگر می نوشت «شهید اسدالله اقبالی» او این جمله را بصورت تکرار و پشت سر هم می نوشت. یک روز از او پرسیدم چرا این کار را می کنی؟ گفت من می دانم که صد در صد در این سنگر به شهادت می رسم، می خواهم این نوشته از من به #یادگار بماند تا بچه هایی که می آیند آن را ببینند. او در همان سنگر زخمی شد و پس از یک ماه که در پشت جبهه به سر می برد، دوباره در حالی که داروهایش را به همراه خود آورده بود، در همان سنگر بر اثر ترکش خمپاره ی دشمن به شهادت رسید. بعد از او هر کجای سنگر را نگاه می کردیم نوشته شده بود، #شهید_اسدالله_اقبالی🌷
✍ #راوی : همرزم شهید