📌پیشنهاد علیرضا پناهیان برای حضور گسترده در پیادهروی اربعین
🔻هرکسی نمیتواند اربعین برود، یک نفر را جای خودش بفرستد
🔻اربعین یک امتحان مهم از ما، برای یاری امامزمان(ع) است
👈🏻 تجمع عاشقان اربعین - ۲۸شهریور
🔸احتمال دارد اربعین یک امتحانِ بی سر و صدا اما بسیار مهم باشد از ما (یعنی کسانی که در این عصر زندگی میکنیم) برای یاری حضرت ولیعصر(ع)!
🔸حضور در اربعین واجب نیست، کمککردن به اربعین هم واجب نیست، اما چهبسا کوتاهیهای ما را در قبال اربعین، فردا به رخ ما بکشند؛ فردای پس از ظهور و فردای قیامت!
🔸 مثلاً بگویند: مگر تو ندیدی که موقع نصرت دین خدا با اربعین بود و میتوانستی اربعین را جهانیتر بکنی؛ چرا در خانه نشستی؟ چرا مرخصی نگرفتی؟ چرا اگر خودت نمیتوانستی بروی، یک یا دو نفر را جای خودت راه نینداختی که بروند؟ درحالیکه رسم بوده حتی امام معصوم، گاهی بهجای خودش، زائر به کربلا میفرستاده است!
🔸 اگر بپرسند: چرا هیچ قدمی برای حسین(ع) بر نداشتی؟ شما چه جوابی دارید؟ اگر اینطور جواب بدهید و بگویید: «خُب بر من که واجب نبود!» به تو خواهند گفت: شب عاشورا هم امامحسین(ع) به همۀ یارانش فرمود که واجب نیست اینجا بمانید، بلند شوید بروید، چرا کسی نرفت؟ چرا اصرار کردند که ما میخواهیم پیشمرگ تو بشویم!
🔸 تو کِی میخواهی خودت را به جهان نشان بدهی؟ تو کیِ میخواهی خودت را به امام زمان نشان بدهی؟ تو کِی میخواهی خودت را به حسینِ زمان نشان بدهی و بگویی «وَ نُصرَتی لَکُم مُعدَّة»
🔸 پیشنهاد بنده این است: برای اینکه در این امتحان، روسفید باشیم هرکسی که نمیتواند اربعین برود، یک نفر را بهجای خودش بفرستد، اگر این فرد، هزینۀ سفر اربعین را نداشته باشد-و شما هزینهاش را بدهید- در اینصورت کسی که جز با دارایی شما نمیتوانست به کربلا برود، با کمک شما میرود و این چند جور ثواب دارد.
🔸 بعضی از جوانها ممکن است انگیزهشان برای اربعین کم باشد-که البته کم پیدا میشود- اما وقتی ببیند یک بانی پیدا شده که دارد او را میفرستد، به کربلا میرود و بعد آنجا تحول پیدا میکند. کم نبودهاند کسانی که بینماز یا کمحجاب بودند اما به کربلا رفتند و بازگشتند و بهترینها شدهاند و تحول پیدا کردهاند؛ چون آنجا به زیارت سیدالشهداء(ع) خواهند رفت!
👤#علیرضا_پناهیان🌱
#اربعیــــن
@shahidhojajjy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر به سر خیالم نگذار ؛
به دیدنم بیا
ڪه هنوز از پسِ رفتنت برنیامدهام ...
.
.
🎻🎵🎻🎵
.
.
#دل_نَوا
#دلتنگیِمادرانه
#دفاع_مقدس
@shahidhojajjy
.:
🗣خانوووووووووم......شماره بدم؟
🚗خانوم خوشگله برسونمت؟؟
💁♂ #خوشگله چن لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟
☝️اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!‼️
بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش می داد😔
🎋 تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد...
🌸روزی به امامزاده ی نزدیک #دانشگاه رفت…
👈شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!‼️
🍁دخترک وارد حیاط امامزاده شد
خسته… انگار فقط آمده بود #گریه کند…
دردش گفتنی نبود…!!!
🍃رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد
وارد #حرم شد و کنار ضریح نشست🌸
😔زیر لب چیزی می گفت انگار!!! ‼️
😭خدایا کمکم کن…
☝️چند ساعت بعد،دختر که کنار #ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
👩💼خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان #زیارت کنن!!!‼️
😧دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند…
💃به سرعت از آنجا خارج شد… وارد #شهر شد…
اما… اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
😯 انگار محترم شده بود… #نگاه #هوس_آلودی تعقیبش نمی کرد!‼️
🌼احساس #امنیت کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام #مستجاب
شده باشه!!!!
🙎فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! ‼️اما اینطور نبود!
🌿یک لحظه به خود آمد…
🌸دید #چادر #امامزاده را سر جایش نگذاشته…!🙃
#پست_ویژه
@shahidhojajjy
رمان بچه مثبت
#پارت_سیزدهم
.
چه ناز شدی عروس گلم .
_ممنون شماهم چقدر ......
میحواستم بگم بر عکس مثل این مادر شوهر های غرغرو زشت .ولی بیچاره فکر کرد میخوام بگم ناز شدی . لبخند دندون نمایی تحویلم داد.
مامان تا میزی که بابا نشسته بود صد بار ایستاد و پانصد نفر سلام و احوالپرسی کرد و من بی توجه دنبالش راه افتاده بودم مثل لک لک سرمو تکون میدادم .
بالاخره به آتوسا جونم رسیدیم . کنار یه پسر نشسته بود من که از پسره خوشم نیومد .
المیرا:
سلام ارشام جان .
-پسره بلند شد و به مامان دست داد و سلام کرد و بعد روبه من دستش وجلو اورد ولی من با کمال پرویی گفتم علیک و دست ندادم چه معنی داشت با یه پسر غریبه و نامحرم دست بدم .
_چیشد یه لحظه الان مامان گفت ارشام . پس ارشام تویی اخ که چقدر من بدم میاد .( افکار)
.
بی توجه به این پسره به مامان گفتم میرم پیش بابا، تنهاست .
مامان یه اخم عمیق که معنیش این بود که میرسیم خونه .
ولی به من چه گفته بودم از این مهمونیا خوشم نمیاد و ازدواج نمیخوام بکنم .
مامان سریع روبه من گفت :
ریحانه جان ، ایشون ارشامه.
منم برای اینکه گندم و ماس مالی کنم گفتم :
واقعا شما پسره مهلقا هستین ، زیر لب طوری که فقط ارشام بشنوه گفتم از آشنایی باهات بدبختم .
المیرا:
میرم پیش فرهاد (بابا)
✍
ادامه دارد
✍
نویسنده: الف ستاری .
در این پارت تغییر زیادی ایجاد شده.
@shahidhojajjy
رمان بچه مثبت
#پارت_چهاردهم
.
ریحان:
وقتی مامان رفت با ارشام رفتیم سر یه میز که به مامان دید نداشته باشه .
انگشتم و به نشونه ی تحدید بالا اوردم و روبه ارشام گفتم:
ببین من نه از تو خوشم میاد نه از صدتا پسر شبیه تو . پس خوب گوشات و باز کن من باهات ازدواج نمیکنم الانم مجبوری امشب و ظاهر سازی کنی . گرفتی ؟
.
مثل اینکه خیلی تند رفتم . بیچاره با دهان باز داشت نگام میکرد ،چشماشم که اندازه گردو و زبونش بند اومده بود .چون فقط داشت نگاهم میکرد .
نفس عمیقی کشیدم :
ابنطوری نگاه نکن فقط یکم رکم .
.
ار بهت در اومد و گفت :
فقط یکم . جالبه.
بعد بلند زد زیر خنده طوری که همه ی مهمونا به ما نگاه میکردن . دیگه صبرم به سر رسید و با عصبانیت وگفتم: شخصیتت و حفظ کن . حوصلت و ندارم .
بعد چند دقیقه
........
خندهاش تموم شد و گفت :
ولی من ازت حوشم اومده . میام خاستگاریت .
با حرص از جام بلند شدم و گفتم :
اصلا من یکی دیگه و دوست دارم الانم دیگه اینجا نمیمونم .
بعد ارشام با جدیت گفت :
من هر چی خواستم بهش رسیدم پس منتظرم باش .
ریحان:
صبر کن منتظر خبر مرگت دیگه ، ببین من حلوا بلند نیستم و درضمن لباس مشمی هم ندارم .
بی توجه به همه رفتم لباسام و پوشیدم و ......
✍ادامه دارد✍
نویسنده:الف ستاری
در این پارت تغییر زیادی ایجاد شده. اگر توهین شد و کمی بی ادبی به بزرگی خودتون ببخشید بالاخره رمان اینجوری نوشته شده .
🌸🌸🌱🌱🌹🌹
@shahidhojajjy
#امام_زمانم 😭
سر صبحی شده و باز دلم تنگ کسی ست
که به یـــــــــادش قـلمم بر ورقم میرقصد
#یاسرنوروزی
@shahidhojajjy