يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِينَ
يَا صَرِيخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ (جوشن کبیر)
دارم یاد مےگیرم فقط
پیش تــ♥ـو حرف هایم را بزنم ...!
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@shahidhojajjy
کاش تقدیرم شب قدر
از همین ها پر شود
کربلا ، پای ِ پیاده ، زائر ِ سقّا شدن...💔
#بالحسین
#ذکرروز 🌿
الہمصلےعلیمحمـدوآݪمحمـدوعجـݪفرجہـم
۱۰۰مرتبه
•••
آیتاللهمجتهدی(ره) :
خوش به حال کسی که وقتی نامه عملش رو به دستش میدن ؛
اگه گناهی هم کرده، زیرش #استغفار باشه !🌱
•••
@shahidhojajjy
#تلنگرانه❌
.
چگونہ خواب امام زمان |عج| را ببینیم؟
.
شاگرد: استاد ، چڪار ڪنم ڪہ خواب امام زمان |عج| رو ببینم؟🤔
استاد: شب یڪ غذای شور بخور، آب نخور و بخواب😴
شاگرد دستور استاد رو اجرا ڪرد و برگشت.🙂🌸
شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم! :)
خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم💧🌊
ڪنار نهر آبی در حال خوردن آب هستم! 👣
در ساحل رودخانه ای مشغول ...
استاد فرمود: تشنہ آب بودی خواب آب دیدی؛☺️
تشنہ امام زمان |عج| بشو تا خواب امام زمان |عج| ببینے ..🙃💚
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy
143204_325.mp3
4.04M
♥️🖇
بسماللهرفقا:)
{ختمقرآنڪریم📖}
#جزءبیستویڪمقرآنڪریم🌱
باصداےدلنشین:استادمعتزآقایے🎙
زمان:۳۳دقیقہ🕜
[هروزیڪجزءعشق^ـ^🌈]
#التماسدعا🤲🏻
#جزءخوانی
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@shahidhojajjy
┅═══✼❤️✼═══┅┄
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_17 سرش داد زدم... - ميذاري کارم رو بکنم يا نه؟😠 مجروحي که کمي با فاصل
#رمان_بدون_تو_هرگـز♥️
#پارت_18
پدرم ک دل خوشي از علي و اون بچه ها نداشت... زينب و مريم هم که دو تا دختر بچه شيطون و بازيگوش... ديگه نمي دونستم بايد حواسم به کي و کجا باشه... مراقب پدرم و دوست هاي علي باشم... يا مراقب بچه ها که مشکلي پيش نياد...
يه لحظه، ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زينب و مريم رو دعوا کردم. و يکي محکم زدم پشت دست مريم...🤫
نازدونه هاي علي، بار اولشون بود دعوا مي شدن... قهر کردن و رفتن توي اتاق و ديگه نيومدن بيرون...😞
توي همين حال و هوا و عذاب وجدان بودم... هنوز نيم ساعت نگذشته بود که علي
اومد... قولش قول بود... راس ساعت زنگ خونه رو زد... بچه ها با هم دويدن دم در و هنوز سلام نکرده...
- بابا، بابا... مامان، مريم رو زد... ☹️
علي به ندرت حرفي رو با حالت جدي مي زد؛ اما يه بار خيلي جدي ازم خواسته بود، دست روي بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود. خودش هم هميشه کارش رو با صبر و زيرکي پيش مي برد، تنها اشکال اين بود که بچه ها هم اين رو فهميده بودن... اون هم جلوي مهمونها و از همه بدتر، پدرم... علي با شنيدن حرف بچه ها، زيرچشمي نگاهي بهم انداخت!😒
نيم خيز جلوي بچه ها نشست و با
حالت جدي و کودکانه اي گفت...
- جدي؟ واقعا مامان، مريم رو زد؟😯
بچه ها با ذوق، بالا و پايين مي پريدن و با هيجان، داستان مظلوميت خودشون رو تعريف مي کردن...و علي بدون توجه به مهمون ها و حتي اينکه کوچک ترين نگاهي به اونها بکنه... غرق داستان جنايي بچه ها شده بود...😅
داستان شون که تموم شد... با همون حالت ذوق و هيجان خود بچه ها گفت...
- خوب بگيد ببينم... مامان دقيقا با کدوم دستش مريم رو زد...😏
و اونها هم مثل اينکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن با دست چپ...😛
علي بي درنگ از حالت نيم خيز، بلند شد و اومد طرف من... خم شد جلوي همه دست چپم رو بوسيد و لبخند مليحي زد.❤️
- خسته نباشي خانم، من از طرف بچه ها از شما معذرت مي خوام...😇
و بدون مکث، با همون خنده براي سالم و خوشامدگويي رفت سمت مهمونها... هم
من، هم مهمونها خشکمون زده بود. بچه ها دويدن توي اتاق و تا آخر مهمونی
بيرون نيومدن. منم دلم مي خواست آب بشم برم توي زمين... از همه ديدني تر، قيافه پدرم بود، چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي زد!😳
اون روز علي با اون کارش همه رو با هم تنبيه کرد. اين، اولين و آخرين بار وروجک ها شد و اولين و آخرين بار من.
اين بار که علي رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پيش علي بود اما بايد
مراقب امانتيهاي توي راهي علي مي شدم... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوي احدي پايين مي رفت؟
اون روز زينب مدرسه بود و مريم طبق معمول از ديوار راست بالا مي رفت. عروسک هاش رو چيده بود توي حال و يه بساط خاله بازي اساسي راه انداخته بود... توي همين حال و هوا بودم که صداي زنگ در بلند شد و خواهر کوچيک ترم بي خبر اومد خونهمون... پدرم ديگه اون روزها مثل قبل سختگيري الکي نمي کرد... دوره ما، حق نداشتيم بدون اينکه يه مرد مواظبمون باشه جايي بريم. علي، روي اون هم اثر خودش رو گذاشته بود. بعد از کلي اين پا و اون پا کردن، بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصليش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود.
- هانيه... چند شب پيش توي مهموني تون، مادر علي آقا گفت اين بار که آقا اسماعيل از جبهه برگرده مي خواد دامادش کنه...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم... به زحمت خودم رو کنترل کردم...
- به کسي هم گفتي؟
⛔️کپیبدونذکـرلینڪحراماست⛔️
🌿ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
••📖••
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَدْعُوهُ فَيُجِيبُنِي وَ إِنْ
كُنْتُ بَطِيئاً حِينَ يَدْعُونِي...
.
•| ستايشخدایۍراڪهمناو را مےخوانم
و او اجابت مےڪند...
و هر چندوقتی ڪه او مرا مےخواند
ڪُندۍ و ڪاهلی مےڪنم...📿
.
..🌙.. #عاشقانههاۍدعاۍابوحمزهثمالے
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@shahidhojajjy
#سلامبدیـمبہآقامـون🥀
🖤السَّلامُ عَلَیـڪ یا اَمین الله فی اَرضِه و حُجَّتَهُ علی عِبادِه، السَّلامُ عَلیـڪ یا اَمیـر المومِنین ، اَشهَدُ اَنَّـڪ جاهَـدتَ فی الله حَقَّ جَهادِه
شهادت مولای متقیان امیر مومنان علی علیه السلام تسلیت باد💔
@shahidhojajjy
joze22.mp3
4.06M
♥️🖇
بسماللهرفقا:)
{ختمقرآنڪریم📖}
#جزء بیست ودومقرآنڪریم🌱
باصداےدلنشین:استادمعتزآقایے🎙
زمان:۳۳دقیقہ🕜
[هروزیڪجزءعشق^ـ^🌈]
#التماسدعا🤲🏻
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@shahidhojajjy
┅═══✼❤️✼═══┅┄
•|🌼♥️|•
•| #دعاۍروزبیستودومماهرمضآݧ🌙
اللَّهُمَّافْتَحْلِیفِیهِأَبْوَابَفَضْلِكَوَأنْزِلْ
عَلَیَّفِیهِبَرَكَاتِكَوَوَفِّقْنِیفِیهِلِمُوجِبَاتِ
مَرْضَاتِكَوَٵَسْكِنِّیفِیهِبُحْبُوحَاتِجَنَّاتِكَ
یَامُجِیبَدَعْوَةِالْمُضْطَرِّینَ❀
خدایابگشابهرویمدراینماهدرهاۍ
فضلتوفرودآربرایمدرآنبرڪاتت
راوتوفیقمدهدرآنبراۍموجبات
خوشنودیتومسڪنمدهدرآنوسط
هاۍبهشتاِۍاجابتڪنندهخواسته
هاودعاهاۍبیچارگاݧ♡
•••
گاهي اَز دعا کردن
هم شَرم میکنم ،
بس که آبرویَت را
خرجِ منِ بيآبرو کردي!(:🌿
#خدایِجآن
•••
@shahidhojajjy
#دخترانههاےآرام 🌸🍃
مادࢪم از تو بسیاࢪ ممنونم😍
ڪه به من بزࢪگترین هدیه💝ࢪا دادی😊
هدیه ے تو جهانِ بسیاࢪ زیباییست ڪه عطࢪ بهشت رامیدهد🌸🍃
مادࢪم تو امانت حضرت زهرا را در دستانم🤲🏻 گذاشتے،،،تاج👑 افتخاࢪےڪه تا ابد بࢪ سࢪم نشاندی🌹
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@shahidhojajjy
#پسرانہهاےآرام 🌸🍃
{•💔🍃•}
❃شڪ نداࢪم ڪہ خطا ڪاࢪم و بد ،
آه ولــے😔 ؛
بِعلیٍّ💔 بِعلیٍّ💔 بِعلی💔..
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@shahidhojajjy
قشنگع بخونید❤️🍃
یه موتور گازی داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌.
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
🎌برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین
#تلنگرانـہ
[
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy
♥️🌱
اَللّهمَّ اجْعَلْنا...
مِمَّنْ دَاءْبُهُمُالاِْرْتِياحُ اِلَيْك...
#خدایا!...
مرا از کسانے قرار دِه...
ڪہ شیوهشان آرام گرفتن به درگاهِ توست...🙃✌️🏻
.
گفت:دلتتنگبشهچیکارمیکنی؟!
گفتم: #برایحسیـــن...
گریهمیکنم...!!
.
آنهاییکهباموزیک
گریهمیکنندرادرکنمیکنم...‼️
حیفِاشکچشمها...💔
حیف..😔
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy