eitaa logo
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
223 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
509 ویدیو
43 فایل
دِل شِکَسـتِه ی عَــٰاشِق💔 بـَـرای پَــروٰاز🍃 نیٰـازی بِه‍ بٰــال نَدارَد ....💕 .•°{شهید آوینی}°•. تـودعـوت‌شـده‌ےشهــدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از .
#غذای‌نذری😇 شنبہ: ناهار🌈پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام🌙اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد) ❤️یادشہـداباصلوات🌿
🕊زیارتنامه شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائُه، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَصفِیاءَ اللهِ و َاَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ دِینِ الله، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسولِ الله، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرَالمؤمِنینَ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فَاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسَآءِ العَالَمین، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدِ ابنِ الحَسَنِ ابنِ عَلیَّ الوَلیَّ الناصِح، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِالله، بِاَبی اَنتُم وَ اُمیِّ طِبتُم، وَ طابَتُ الاَرضِ اَلَّتی فِیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزََا عَظیمََا، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفوزَ مَعَکُم🌹🌱🌹🌱 @shahidhojajjy
از خاطرات یک آزاده از زندان صدام: به خاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد و یك پله از زمین فاصله داشت، بردند. آنجا شبیه یك مرغ‌دانی بود. وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، می‌بایست به حالت خمیده در آن قرار می‌گرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك میز تحریر بود. شب فرا رسید و كلیه‌هایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود. با پا محكم به در سلول كوبیدم. نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد می‌زنی؟ گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیه‌ام درد می‌كند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم می‌میرم. او در سلول را باز كرد و چند متر جلوتر در یك محوطه بازتر كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم. در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زد. بی‌مقدمه پرسید: ایرانی هستی؟ جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: مرا می‌شناسی؟ گفتم: نه از كجا بشناسم؟ گفت: اگر ایرانی باشی، حتما مرا می‌شناسی. گفتم: اتفاقا ایرانی‌ام؛ ولی تو را نمی‌شناسم. پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟ گفتم: نمی‌دانم. گفت: نام محمد جواد تندگویان را نشنیده‌ای؟ گفتم: آری، شنیده‌ام. پرسید: كجاست؟ گفتم: احتمالاً شهید شده. سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید می‌شد. دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش می‌كردم. نگاه به بدنی كه از بس با اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود...، گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو. گفت: این سیاه چال، طبقه زیرین پادگان هوانیروز الرشید است... گفت: ... پیــــــــــام من مرزداری از وطن است... صبوری من است. نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد. نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند. استقامت، ‌تنها راه نجات ملت ماست. بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد. گفتم: به خدا قسم... پیامت را به ایرانیان می‌رسانم. خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت... ✅منبع : راوی: عیسی عبدی، رجوع کنید به کتاب ساعت به وقت بغداد، ج1، ص89 – 86. @shahidhojajjy
✨ آن شب درگيري شديدي مي‌شود. اميرحسين تماس مي‌گيرد و از سجاد مي‌خواهد كه به كمكش برود. سجاد تك‌تيرانداز و به اسم مستعار ابراهيم بود و اميرحسين حاج‌نصیری به اسم مستعار اسماعيل. ✨شب علمیات خيلي رشادت به خرج مي‌دهند و خيلي از بچه‌ها را از اسارت نجات مي‌دهند و بسيار پيش‌روي مي‌كنند، اما در آن درگيري تيربارانش مي‌كنند. يك تير به سينه سجاد اصابت مي‌كند كه به شهادت مي‌رسد. ✨یکی از دوستانش مي‌گفت: سجاد هنگام شهادت خواست تا سرش را بلند كنم تا به آقا سلام دهد. سرش را كه بلند كردم گفت: «صلي‌الله عليك يا اباعبدالله». ✨يكي از دوستانش مي‌گفت چند روز قبل از شهادت، ‌وقتي سجاد از حرم حضرت زينب(س) بيرون آمد، انگار يك متر از زمين بالاتر بود و ديگر مال اين دنيا نبود. واقعاً سجاد به عشق شهادت رفته بود. @shahidhojajjy
صداهایمان روز به روز ضعیف تر میشود.. هم به مرور سست تر.. بیسیم را زمین بگذارو دیـــگر گزارش مده.. ما به اندازه ی شرمنده ایم... @shahidhojajjy
علی زیاد میکرد و می گریست در شبانه روز ۵ بار میخواند همیشه میگفت من در ســــجده به می رسم در کربلای ۵ بود که شنیدیم در حال سجده به شهادت رسیده @shahidhojajjy
پتو هوا خیلی سرد بود. از بلندگو اعلام کردند جمع شوید جلوی تدارکات و پتو بگیرید. فرمانده گردان با صدای بلند گفت: «کی سردشه؟» همه جواب دادند: «دشمن» فرمانده گفت: «احسنت، احسنت. معلوم می‌شود هیچکدام سردتان نیست. بفرمایید بروید دنبال کارهایتان. پتویی نداریم که به شما بدهیم» داد همه رفت به آسمان. البته شوخی بود😅😅 @shahidhojajjy
❤️ آمـران‌و‌قاتـݪان‌‌ نیـز‌بایـد‌ 🚩 پـس‌دهنـد‌و‌ایـن‌انـتقام در‌هـر‌زمانـےڪہ‌ممڪن باشـد‌قطـعےاسـت. ✌️🏻 @shahidhojajjy
پدر بزرگوار شهید: به سبحان گفتم تو دانش آموز هستی ،نرو جبهه .. می گفت: طاقت ندارم نامحرم دست به ناموس من بزنه ... برای کارگری رفتم سر زمین دیدم سبحان نیست ،گفتم سبحان کجا رفت؟ گفتند: رفت جبهه .. 🌷شهید سبحان جنت صادقی🌷 💚 @shahidhojajjy
•|✨🦋|• . 😍♥️ 🌸از‌زبان‌همسر‌شهید🌸 هفته‌دفاع‌مقدس‌بود;‌مهر‌ماه‌ . بزرگی‌توی‌نجف‌آباد‌برپا‌شده‌بود. 😯 من‌و‌محسن‌هر‌دو‌توی‌آن‌نمایشگاه‌غرفه‌دار‌بودیم. من‌توی‌قسمت‌خواهران‌و‌او‌در‌قسمت‌برادران. چون‌دورادور‌با ارتباط داشتم،می‌دانستم‌محسن‌هم‌از‌بچه‌های‌آنجاست.. . برای‌انجام‌کاری‌، را‌لازم داشتم. باکمی‌استرس‌و‌‌دلهره‌رفتم‌پیش‌محسن😇 گفتم:‌"ببخشید،‌شماره‌موسسه‌شهید‌کاظمی‌رو دارید؟" محسن سرش‌رو‌بالا‌آورد.‌نگاهی‌بهم‌کرد. دستپاچه‌و‌هول‌شد.‌با‌صدای‌ضعیف‌و‌پر‌از‌لرزه‌گفت: "ببخشید‌خانم.‌مگه‌شما‌هم‌عضو‌موسسه‌اید؟"🙄🤔 گفتم:"بله." چند‌ثانیه‌سکوت‌کرد.‌چیزی‌نگفت.‌سرش‌را‌بیشتر پایین‌انداخت.‌و بعد‌هم‌شماره‌رو‌نوشت‌و‌داد‌دستم. . از‌آن‌موقع،‌هر‌روز‌من‌و‌محسن،توی‌نمایشگاه‌یکدیگر را‌می‌دیدیم.😌 سلام‌خشک‌و‌خالی‌به‌هم‌میکردیم‌و‌بعد‌هر‌کدام‌مان میرفتیم‌توی‌غرفه‌مان.