•|♥️|•
°|خــدا طُ رو دوسـت داره
°|طُ سـرت رو انـداختـیـ پـاییـݩ
°|و دنبـاݪ دلـت رفتیـ...
°|حاجـ آقا پنـاهیـاݩ|°
•|ڪـانال قطـعهـ ایـ از بهـشت🌳|•
♥️→ @Shahidhojajjy
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
•|♥️|•
°|وقتـے ڪـهـ آمـدے|°
گفتنـد نمـیـ شـود ڪـهـ تـو...امـا شـد🍃
هـیـ قطـره و قطـره اشـڪ ما دریـا شـد
وقتـۍ ڪـهـ تـو را بهـ رویـ دوش آوردنـد
در ڪـوچهـ مـا قیامتـی بـرپا شـد🍃
.
#حجـت_یحیـوی
•|ڪـانال قطعـهـ ایـ از بهـشت🌳|•
♥️→ @Shahidhojajjy
هر چند کمی فرج تمنا کردیم
آقا ز سر خویش تو را وا کردیم
شرمنده ولی خلاصه تر می گوییم
با واژه انتظار بد تا کردیم
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈 @shahidhojajjy🎈
بی هوا .mp3
12.96M
🎧🍃
🍃
[• #نوحه_خونے🎤•]
.
.
منم ڪہ محتاجمو •😓•
تویےڪہ بے نیازے •💚•
من خودمو شڪستم •💔•
ڪہ باز منو بسازے ••
#حاجحسینیڪتا🎤
#روزهبگیرتانورانےبشے✨
.
.
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|
🎈| @shahidhojajjy |🎈
🍃
🎧🍃
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#ادمین_نوشت سلام علیکم ... یه خبر خوب 😊 از فردا براتون رمان میذاریم ✨ اونم رمان * قصه دلبری * به رو
#ادمین_نوشت
ســـلام علیــــکم دوستــان شهـــــدا 🌷
از این به بعـد ساعت ۱۰ شب رمـان میذاریـــم ✨😍
❤️🌸❤️🌸❤️
در اوج دلتنگی و دل شکستگی همیشه گوش شنوا منتظر شنیدن غصه های توست ارام غصه هایت را بگو بغض های کهنه و شکسته ات را در حضورش بشکن و از جاری شدن اشک های بی بهانه ات نترس...
❤️🌸❤️🌸❤️
#خدا
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈 @shahidhojajjy🎈
🌱💙🌱💙
همزاد کویرم تب باران دارم....
در سینه دلی شکسته پنهان دارم....
در دفتر خاطرات من بنویسید....
من هر چه که دارم از شهیدان دارم....
✨به یاد حماسه های رزمندگان اسلام صلوات✨
🌱💙🌱💙
#شهدا
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈 @shahidhojajjy🎈
🌱✨🌱✨🌱
شهدا چادرم را بنگرید....من پاسدار خون شما هستم و خواهم بود...💙
#پروفایل
#چادرانه
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈 @shahidhojajjy🎈
{. #حرفاے_خودمونی 😊 .}
طبابت می کند
با عشق ❤️
همان ڪه
درد من را خوب می داند 🍃✨
#درمانمنِخستهدلےتو 💞
#خـــدا_عاشقتم ❣
#الابذڪراللهتطمئنالقلوب . . .
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈 @shahidhojajjy🎈
#پروفـــــــ💝
#چـــــادرانه ✨
#خیلی_ویژه 😊
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈| @shahidhojajjy |🎈
#در_انتظار_ظهـــــور 🍃
کاش در صدر خبر هاے جهان گفته شود ...
عاقبت جمعه شد و حضرت مهدے آمد ...
#انشاءالله 😍
#اللهمعجلالولیکالفرج 🌱
#اینجمعههمگذشتونیامدی😞😭
#یا_صاحب_الزمان ✨
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈 @shahidhojajjy🎈
عاشقــــان وقت نمـــــاز استـــــــ
اذانــــــ❤️ــ می گوینــــد .... 🌱✨
حی علی الصلاة 🌱
حۍاݪعاشقے ❣
#نماز_اول_وقت_یادمون_نره 😉
#خیلیالتماسدعاداریما🌸
YEKNET.IR - Taheri-Shab Milade Emam Hadi1396-003.mp3
4.96M
🌸 #میلاد_امام_هادی (ع)
💐شور تویی
💐دهمین نور تویی
🎤 #حسین_طاهری
👏 #سرود
👌فوق زیبا
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈| @shahidhojajjy |🎈
بـــہـــ رســـمــ بـدرقہــــ مـــادر
بـــہـــ دستـشــــ آبــــ و قرآنــــ بـــود
عــزیـــز قـلبـــ❤️ــ او می رفتــــ و ـــ
لبـــــہایــشـــ چــہـــ خنـــدانــــ بــود
#مادرانشهداعاشقترند 🌸
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈 @shahidhojajjy🎈
#سخن_بزرگانـــــــ🌱
يکے از موانع اسٺجابٺ دعـــا
دل شکسٺن اسٺ .... 💔
#استادفاطمینیا ✨
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈 @shahidhojajjy🎈
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
رمانـــ ـــ❤️قصّـــہء دݪبـــرے❤️ــــ ــــ
🔽 #قســمت_اول ↓
🌱 به نام خــــــــدا 🌱
حسابی کلافه شده بودم . 😤
نمی فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شده اند . از طرف خانم ها چند خواستگار داشت .
مستقیم به او گفته بودند ، آن هم وسط دانشگاه . 😑 وقتی شنیدم گفتم :
چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم ، اونم با چه کسی!
اصلا باورم نمی شد 😵 . عجیب تر اینکه بعضی از آن ها مذهبی هم نبودند 😶 .
به نظرم هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی شد 😏. برایش حرف و حدیث درست کرده بودند . مسئول بسیج خواهران تأکید کرد :
وقتی زنگ زد ، کسی حق نداره جواب تلفن رو بده !
برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم . باورم نمی شد این صدا ، صدای او باشد . 🤔 برخلاف ظاهر خشک و خشنش ، با آرامش و طمأنینه حرف می زد . تن صدایش زنگ و موج خاصی داشت . 🌈
از تیپش خوشم نمی آمد 😒 . دانشگاه را با خط مقدم اشتباه گرفته بود . شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار 😳 .
در فصل سرما ❄️ با اورکت سپاهی اش تابلو بود . یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ 🍃 .
وقتی راه می رفت 🚶، کفش هایش را روی زمین می کشید . ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد .
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد ، بیشتر می دیدمش . به دوستانم می گفتم :
این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده ! 😏
به خودش هم گفتم . آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست .
آن دفعه را خودخوری کردم . 😬 دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد .
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم .
بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم . 😠 به در گفتم تا دیوار بشنود . زور می زد جلوی خنده اش را بگیرد . 😁
معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود 😄 . هر موقع می رفتیم ، با دوستانش آنجا می پلکیدند . زیرزیرکی می خندیدم 😆 و می گفتم : بچه ها ، بازم دار و دسته ی محمد خانی !
بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند ، بعضی هم مخالف . بین مخالف ها معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن . اما همه از او حساب می بردند ، برای همین ازش بدم می آمد . فکر می کردم از این آدم های خشک مذهبی از آن طرف بام افتاده است .
اما طرفدار زیاد داشت . خیلی ها می گفتند : مداحی می کنه ، هیئتیه ، میره تفحص شهدا ، خیلی شبیه شهداست 😍 !
توی چشم من اصلا این طور نبود . با نگاه عاقل اندر سفیهی به آن ها می خندیدم که این قدر ها هم آش دهن سوزی نیست .
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه🌹 ، دعای عرفه برگزار می شد . دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند . به مسئول خواهران اعتراض کردم : دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تکه موکت !
در جواب حرفم گقت : همینا هم بعیده پر بشه !
وقتی دیدم توجهی نمی کند ، رفتم پیش آقای محمد خانی 🌸 صدایش زدم . جواب نداد . چند بار داد زدم تا شنید .
سر به زیر آمد که بفرمایین ! 😉 بدون مقدمه گفتم : این موکتا کمه !
گفت : قد همینشم نمیان !
بهش توپیدم : ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه ! ✨
او هم با عصبانیت جواب داد : این وقت روز دانشجو از کجا میاد ؟! 😡
بعد رفت دنبال کارش . همین که دعا شروع شد ، روی همه ی موکت ها کیپ تا کیپ نشستند . همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم . 😏
یکبار از کنار معراج شهدا 🌷 یکی از جعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه . مقرر کرده بود برای جابه جایی وسایل بسیج ، حتما باید نامه گذاری شود .
همه ی کارها با مقررات و هماهنگی او بود . من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم ، هر کاری به نظرم درست بود ، همان را انجام می دادم . 🍂
جلسه داشتیم ، آمد اتاق بسیج خواهران . با دیدن قفسه خشکش زد . چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشتر هایش ور می رفت . مبهوت مانده بودیم 😕 . با دلخوری پرسید :
این اینجا چیکار می کنه ؟
همه ی بچه ها سرشان را پایین انداختند . زیر چشمی به همه نگاه کردم ، دیدم کسی نطق نمی زند . سرم را بالا گرفتم و با جسارت گفتم : 😀
گوشه ی معراج داشت خاک می خورد ، آوردیم اینجا برای کتابخونه . 📚
با عصبانیت گفت : 😡
من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم ! اون وقت شما به راحتی میگین کارش داشتین !
حرف دلم را گذاشتم کف دستش :
مقصر شمایین که باید همه ی کارا زیر نظر و با تأیید شما انجام بشه ! اینکه نشد کار !😠
لبخندی نشست روی لبش 😌 و سرش را انداخت پایین .
با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنین بحث را عوض کرد . 💞
#ادامه_دارد.....
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈 @shahidhojajjy🎈