eitaa logo
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
224 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
509 ویدیو
43 فایل
دِل شِکَسـتِه ی عَــٰاشِق💔 بـَـرای پَــروٰاز🍃 نیٰـازی بِه‍ بٰــال نَدارَد ....💕 .•°{شهید آوینی}°•. تـودعـوت‌شـده‌ےشهــدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
روایتی از زندگی شهید از زبان همسر و فرزند.. به قلم شهید مدافع حرم رمان ... لطفا ما را دنبال کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
♥️ هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلي دوست داشتم؛ اما پدرم رو نه... آدم عصبي و بي حوصله اي بود. بد اخلاقيش به کنار، مي گفت: دختر درس ميخواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا چهارده سالگي بيشتر درس بخونه... دو سال بعد هم عروسش کرد اما من فرق داشتم... من عاشق درس خوندن بودم📚 بوي کتاب و دفتر مستم مي کرد. مي تونم ساعتها پاي کتاب بشينم و تکان نخورم... مهمتر از همه، ميخواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگي و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم. چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت... يه نتيجه ديگه هم به زندگيم اضافه شد... به هر قيمتي شده نبايد ازدواج کني! شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوري بود، يه ا*ر*ت*ش*ي بداخلاق و بي قيد و بند... دائم توي مهمونيهاي باشگاه افسران، با اون همه ف*س*ا*د شرکت مي کرد؛ اما خواهرم اجازه نداشت، تنهايي پاش رو از توي خونه بيرون بذاره! م*س*ت هم که ميکرد، به شدت خواهرم رو کتک مي زد. اين بزرگترين نتيجه زندگي من بود... مردها همه شون عوضي هستن... هرگز ازدواج نکن! هر چند بالاخره، اون روز براي منم رسيد... روزي که پدرم گفت، هر چي درس خوندي، کافيه. بالاخره اون روز از راه رسيد... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایين بود... با همون اخم و لحن تند هميشگي گفت: هانيه؛ ديگه لازم نکرده از امروز بري مدرسه! تا اين جمله رو گفت، لقمه پريد توي گلوم وحشتناکترين حرفي بود که مي تونستم اون موقع روز بشنوم! بعد از کلي سرفه، در حالي که هنوز نفسم جا نيومده بود به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولي من هنوز دبيرستان... خوابوند توي گوشم! برق از سرم پريد... هنوز توي شوک بودم که اينم بهش اضافه شد. – همين که من ميگم... دهنت رو مي بندي ميگي چشم! درسم درسم، تا همين جاشم زيادي درس خوندي. از جاش بلند شد... با داد و بيداد اينها رو ميگفت و ميرفت. اشک توي چشمهام حلقه زده بود؛ اما اشتباه ميکرد، من آدم ضعيفي نبودم که به اين راحتي عقب نشيني کنم. از خونه که رفت بيرون... منم وسايلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم دنبالم دويد توي خيابون... – هانيه جان، مادر... تو رو قرآن نرو... پدرت بفهمه بدجور عصباني ميشه! براي هردومون شر ميشه مادر... بيا بريم خونه. اما من گوشم بدهکار نبود... من اهل تسليم شدن و زور شنيدن نبودم... به هيچ قيمتي! چند روز به همين منوال مي رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ مي زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. مي رفتم و سريع برمي گشتم... مادرم هم هردفعه براي پاي تلفن نيومدن من، يه بهانه مياورد... تا اينکه اون روز، پدرم زودتر برگشت... با چشمهاي سرخش که از شدت عصبانيت داشت از حدقه بيرون ميزد بهم زل زده بود! همون وسط خيابون حمله کرد سمتم... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشيد تو... اون روز چنان کتکي خوردم که تا چند روز نمي تونستم درست راه برم... 🥀حالم ک بهتر شد.... ... ⛔️کپــی‌بدون‌لینک‌کانال‌حرام‌است⛔️ ʝoɨŋ👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
دعای کمیل و مناجات شعبانیه امشب یک طعم دیگه دارد... طعم شیرین عسل که با اشک فرو بدهی... از دست ندهیم... 🌱 💔🌙 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @shahidhojajjy
هر روز ، غذای نذری🍽 جمعه ها ناهار☀️:امام حسن عسکری (درود خدا بر او باد ) شام🌙: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد) ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 سفارش ویژه برای شب اول ماه رمضان(امشب) 👈🏻 برای درک شب قدر این فرصت را از دست ندهیم ... @shahodhojajjy
⚠️ بیت المال⚠️ خادم بودیم هر دویمان دوکوهه خادم بودیم.زائران را که می آوردند برای بازدید ،ماشینی تهیه دیده شده بود تا فاصله یادمان گردان تخریب را که 2 کیلومتر با ساختمانهای دوکوهه فاصله داشت ببرد و برگرداند.من قرار بود همراه زائران بروم و برگردم وقتی رسیدم به جلوی ساختمان مقداد ،متوجه شدم موبایلم را در حسینیه یادمان تخریب جا گذاشته ام.بعدازظهر بود هوا نسبتا گرم بود.راه افتادم به سمت یادمان ...کسانی که این راه را رفته اند به خوبی میدادند که هیچ ساختمان و چادری وجود ندارد.بیابان است و بیابان.... اواسط راه بودم که دیدم تویوتا جلوی پایم ایستاد .حمید بود .گفت خانم این وقت روز تنها کجا داری میری وسط این بیابون؟ جریان را برایش تعریف کردم. گفت الان باید برود یادمان تخریب و کار فوری دارد و کار من هم حز کار شخصی محسوب میشه و شما رو نمیتونم با ماشین ببرم.سوار ماشین شد و گاز داد به سمت یادمان.... من 2 کیلومتر که راه رفتم بلاخره رسیدم به یادمان...تازه کارش تمام شده بود آمد و لبخند زد و گفت مسیر برگشت را باهم برمیگردیم ☺️.تویوتا را داد به سرباز و گفت ماشین را ببر جلوی ساختمان مرکزی.برای اینکه از بیت المال استفاده شخصی نکنیم.2 کیلومتر راه رفته را باهم برگشتیم.💞پاهایم توان نداشت.ولی اقا حمیدبرای اینکه ذهنم را مشغول کند از گلهای کوچک زرد رنگ کنار جاده میچید و به من میداد تا بقول خودش مسافت را متوجه نشوم و پا به پایش بیایم......🌼 جانش میرفت اعتقاداتش حرف اول را میزد❤️ خاطره از: همسر قسمتی از کتاب 🦋 @shahidhojajjy
🌿 رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فرمودند:   رمضان ماهی استـ كہ ابتدایش رحمتـ✨ استـ و میانہ اش مغفرت 🌱 و پایانش آزادے از آتش جهنم 🔥   @shahidhojajjy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••• خوش به حال اون مادری که دغدغه‌اش اینه بچه‌ایی تربیت کنه که به درد امام زمان(عج) بخوره؛)♥️ مثل مادر که یه مهندس برا امام زمان(عج)تربیت کرد! بعد از شهات مصطفی ازش پرسیدن: حالا که بچه‌ات شهید شده میخوای چیکار کنی؟ دست گذاشت روی شونه‌ی‌ نوه‌اش و گفت: یه مصطفی دیگه تربیت میکنم... +ماهم‌چنین‌بچه‌هایی‌تربیت‌کنیم🙃 ••• @shahidhojajjy
••• إِنَّ الْإِنْسَـانَ لَفِـي خُسْـرٍ خود خدا گفته که‌ای‌بشر! همراهِ‌من‌نباشی‌باختیآا :))🌿 ••• @shahidhojajjy
🌿 بانــو 🧕🏻از ڪنایہ ها وقتے خسته شدی پناه ببر بہ سہ سالہ ارباب 🌱 ڪہ برای حفظ حجابش معجرش سوخت🥀 بعد مےبینے این اذیت ها در برابر سختی های رقیه کوچولو💔 هیچه 😔 پس دلتو بسپار دست سه ساله بانو💚 ♔♡j๑ïท🌱↷ 『 @shahidhojajjy
「🔖」 +چشمات‌قشنگہ‌ها❰🙈😉❱ -بدردنمیخوره(: +چرا؟! -دیده‌رافایده‌آن‌است‌کہ‌دلبربیند💔🙁 من‌کہ‌ندیدمش. +اووه‌فازسنگین‌برداشتیا،، حالـادلبرت‌کیہ؟😜 -آقاامام‌زمان،،حضرت‌مہدے☺️🌸 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @shahidhojajjy
پنج صلواتویادتون نـــره🙃
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز♥️ #پارت_1 هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلي دوست داشتم؛ اما پدر
♥️ حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي تونستم روي صندليهاي چوبي مدرسه بشينم... هر دفعه که پدرم ميفهميد بدتر از دفعه قبل کتک ميخوردم! چند بار هم مدت طولانی زنداني شدم؛ اما عقب نشيني هرگز جزء صفات من نبود. بالاخره پدرم رفت و پروندهام رو گرفت، وسط حياط آتيشش زد!... هر چقدر التماس کردم! نمرات و تلاشهاي تمام اون سالهام جلوي چشمهام مي سوخت..🔥 هرگز توي عمرم عقب نشيني نکرده بودم؛ اما اين دفعه فرق داشت... اون آتش داشت جگرم رو مي سوزوند... تا چند روز بعدش حتي قدرت خوردن يه ليوان آب رو هم نداشتم، خيلي داغون بودم... بعد از اين سناريوي مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد؛ اما هر خواستگاري ميومد جواب من، نه بود و بعدش باز يه کتک مفصل! علي الخصوص اونهايي که پدرم ازشون بيشتر خوشش مي اومد؛ ولي من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم، ترجيح مي دادم بميرم اما ازدواج نکنم... به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم، التماس مي کردم... خدايا! تو رو به عزيزترينهات قسم... من رو از اين شرايط و بدبختي نجات بده...😔 هر خواستگاري که زنگ مي زد، مادرم قبول مي کرد... زن صاف و سادهاي بود! علي الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خالص بشه... تا اينکه مادر علي زنگ زد و قرار خواستگاري رو گذاشت. شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد... طلبه است؟ چرا باهاشون قرار گذاشتي؟ ترجيح ميدم آتيشش بزنم اما به اين جماعت ندم... عين هميشه داد مي زد و اينها رو مي گفت... مادرم هم بهانه هاي مختلف مي آورد... آخر سر قرار شد بيان که آبرومون نره؛ اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون؛ ولي به همين راحتيها نبود. من يه ايده فوق العاده داشتم! نقشه اي که تا شب خواستگاري روش کار کردم. به خودم گفتم:خودشه هانيه! اين همون فرصتيه که از خدا خواسته بودي، از دستش نده... علي، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتي بود... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت.💘 کمي دلم براش مي سوخت؛ اما قرار بود قرباني نقشه من بشه. يک ساعت و نيم با هم صحبت کرديم. وقتي از اتاق اومديم بيرون... مادرش با اشتياق خاصي گفت: به به، چه عجب! هر چند انتظار شيريني بود؛ اما دهنمون رو هم مي تونيم شيرين کنيم يا.... ... ⛔️کپـی‌بدون‌ذکـر‌لینکـ‌کانال‌حـرام‌استـ⛔️ ʝoɨŋ👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙تنها در این شهر می‌شود حقیقت دنیا را دید، و شیرنی آخرت را چشید! 🔻در شهر خدا به مهمان‌ها وعده داده شده است که اگر تا شام لب به آب و نان نزنند و جسم خود را از طعام و شراب خالی نگه دارند، خداوند جان آنان را از جام خود سیراب می‌کند و از جانب خود سیرشان می‌گرداند. ایشان هم، حاضرند از گرسنگی و تشنگی بمیرند، اما جای خوان خدا را در جانشان خالی نگه دارند، تا هنگامه تحقق وعده الهی را در اوج ضعف جسمانی روزه داری خود تجربه نمایند. گویا از نور او نیرو می‌گیرند و از سیر به سوی اون سیراب می‌گردند. 🔻تنها در این شهر می‌شود حقیقت دنیا را دید، و شیرنی آخرت را چشید. آدم قبل از ورود به این شهر، باور نمی‌کند که زندگی بدون دست آلودن به دنیا چگونه می‌تواند این همه دلچسب باشد. تازه آنجا می‌شود فهمید در زندگی هر چه از دنیا بیشتر بهره مند شوی، کمتر از لذت حیات برخوردار می‌شوی. از حداقل خورد و خوراک گذشتن، تو را قوی می‌کند و دنیا را ضعیف و حقیر. در این شهر میشود دید دنیا چگونه اسیر آدمی است و هرگز نمی‌تواند بر او سلطه یابد. 🔻واقع مطلب آن است که در این شهر آنچه مهم است، رابطه مهمانان با میزبان است. و آن قدر این امر مهم است که اگر گرسنگی کشیدن، آن رابطه را نزدیک‌تر می‌کند؛ همه با کمال رضایت آن را می‌پذیرند. 👈🏼 بخشی از کتاب " اثر علیرضا پناهیان @shahidhojajjy
♥️←هرگز نگو خدا به من پشت ڪرده! شاید تویے ڪه برعڪس نشستے :) [ پروردگارت هرگز تو را رها نڪرده! ما وَدَعَڪَ رَبُّڪ...] ┄┅─✵💝✵─┅┄
🌿 مخصوص ‌‌ 🤱 لی لی لی لی حوضک🐥 گنجشکه اومد آب بخوره یادش افتاد روزه اس💦 🦋اولی گفت: افطاری بیاین خونه ما 🦋دومی گفت: قدم رو چشمای ما 🦋سومی گفت: ثواب داره بچه ها 🦋چهارمی گفت: پس سحری تونم با ما 🦋پنجمی گفت: بخاطر همه خوبیا، همه نعمتا؛ باهم بگیم شکر خدا... @shahidhojajjy
عزیزوبزرگوار🌷 از روز اول ماه رمضان برای درست کردن هر روز رو به نیت یکی از و بزرگان خدا که در لیست زیر هست قرار بدین(نذر کنید)و سفره هاتون را پر برکت کنید☺ 📣برنامه سفره ماه مبارک : 1. حضرت محمد (ص) 2. حضرت فاطمه زهرا(س) 3.امام علی(ع) 4.امام حسن مجتبی(ع) 5.امام حسین(ع) 6.امام سجاد(ع) 7.امام محمدباقر(ع) 8.امام جعفرصادق(ع) 9.امام موسی کاظم(ع) 10.امام رضا(ع) 11.امام جواد(ع) 12.امام هادی(ع) 13.امام حسن عسگری(ع) 14.صاحب الزمان(عج) 15.حضرت ابوالفضل(ع) 16. حضرت نرجس خاتون(س) 17.حضرت زینب(س) 18.حضرت رقیه(س) 19.حضرت ام البنین(س) 20.حضرت سکینه(س) 21.حضرت قاسم بن حسن(ع) 22.حضرت رباب(س) 23.حضرت نجمه خاتون(س) 24.حضرت معصومه(س) 25.حضرت خدیجه(س) 26.حضرت فاطمه بنت اسد(س) 27.حضرت نفیسه خاتون(س) 28.حضرت مسلم بن عقیل(ع) 29.ب نیت نذر۱۲۴هزار پیغمبر 30.ب نیت نذر شهدا ✅به عنوان مثال روز اول به نیت سفره ی حضرت محمد (ص) نیت میکنید و افطاری را به نیت حضرت محمد نذری میپزین بعد فاتحه و سه صلوات هم هدیه میکنید🌹 👌ایده ی بسیار خوبی است تا این ماه پربرکت تر شود این برنامه رابنویسید وبه درب یخچال بزنید یادتان نـره😇♥️ 🤲🏻 @shahidhojajjy
4_5850200186814464177.mp3
4.13M
♥️🖇 بسم‌الله‌رفقا:) 🌱 باصداے‌دلنشین:استادمعتزآقایے😎 زمان:۳۳دقیقہ🕜 🤲🏻 🌿 ┅═══✼❤️✼═══┅┄ @shahidhojajjy ┅═══✼❤️✼═══┅┄
══════°✦ ❃ ✦°══════ پشت کردم به گناه، پاک شوم در رمضان؛ همه ترکم بکنند عیب ندارد تو بمان... :) ══════°✦ ❃ ✦°══════
میبینم که دارید با نفس کشیدن ثواب میکنید ^^
Shab01Ramazan1398[02].mp3
22.89M
🎙دعای افتتاح | ماه رمضان ۱۳۹۸ 🔺بانوای: حاج میثم مطیعی 📄 متن دعا: Meysammotiee.ir/post/317
روزتــون‌قبــول‌رفــقا♥️😇
رمان درحال تایپ هست دوستان لطفا صبور باشید☺️
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز♥️ #پارت_2 حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي تونستم روي صندليهاي چوب
♥️ وقتی از اتاق اومدیـم بیرون...مادرش با اشتیاق خاصی گفت:به به چه عجب!هرچند انتظار شیرینی بود اما دهنمون رو میتونیم شیرین کنیم یا... مادرم پريد وسط حرفش... حاج خانم، چه عجله ايه؟ اينها جلسه اوله همديگه رو ديدن، شما اجازه بديد ما با هم يه صحبت کنيم بعد. – ولي من تصميمم رو توي همين يه جلسه گرفتم... اگر نظر علي آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته... ☺️ اين رو که گفتم بر ق همه رو گرفت! برق شادي خانواه داماد رو، برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشمهاي گرد، متعجب و عصباني زل زده بود توي چشمهاي من و من در حالي که خنده ي پيروزمندانهاي روي لبهام بود بهش نگاه مي کردم، 😏 مي دونستم حاضره هر کاري بکنه ولي دخترش رو به يه طلبه نده. اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بي حال افتاده بودم کف خونه، مادرم سعي مي کرد جلوي پدرم رو بگيره اما فايده نداشت. نعره مي کشيد و من رو مي زد! اصال يادم نمياد چي مي گفت. چند روز بعد، مادر علي تماس گرفت؛ اما مادرم به خاطر فشارهاي پدرم دست و پاشکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفيه، مادر علي هم هر چي اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط يه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده. چند روز بعد دوباره زنگ زد: من وقتي جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علي گفت دختر شما آدمي نيست که همين طوري روي هوا يه حرفي بزنه و پشيمون بشه، تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فايده نداره. بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چيز رو به پدرم گفت، اون هم عين هميشه عصباني شد! – بيخود کردن... چه حقي دارن مي خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد! هانيه... اين دفعه که زنگ زدن، خودت مياي با زبون خوش و محترمانه جواب رد ميدي. ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حديث مردمي، اين رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم رو به ديوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توي حال – يه شرط دارم! بايد بذاري برگردم مدرسه. 📚 با شنيدن اين جمله چشماش پريد! ميدونستم چه بلایي سرم مياد؛ اما اين آخرين شانس من بود. اون شب وقتي به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهاي مختلف، روي همه چيز فکر کردم... يأس و خال بزرگي رو درونم حس مي کردم.... ... ⛔️کپـی‌بدون‌ذکـرلینڪ‌کانال‌حـرام‌است⛔️ ʝoɨŋ👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7