دوری از گناه
از همان کودکی ، به بچه ها یاد داده بودیم که به شدت از گناه دوری کنند . مثلا اگر قرار بود به مجلس عروسی برویم و مجبور بودیم در آن عروسی برویم به خاطر صله رحم ، موقع شام می رفتیم که تمام شده باشد . در رادیو وتلویزیون هم اگر احساس می کردیم که موسیقی ای پخش می شود که شرعا گوش دادنش صحیح نیست ، صدا را قطع می کردیم و اینها باعث می شد که رسول ، مسایل دینی را بیاموزد . یادم می آید یک بار زمانی که بچه بود ، سوار تاکسی شدم و راننده موسیقی حرام گذاشته بود . یکهو دیدم رسول گوش هایش را گرفته و سرش را بین دستانش پنهان کرده و انداخته پایین . گفتم : چیه مامان !!! گفت : گناه دارد نمی خواهم بشنوم برای سلامتی و پیروزی رزمندگان اسلام صلوات https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
#گناه_باعث_میشود_ذلیل_وناخوش
#و_ندار_و_فقیر_شویم ❗️
حضرت #آیت_الله_بهجت
برای تسهیل طاعت و اجتناب از #معصیت راهی جز این نداریم 👈 که متوجه شویم و #یقین کنیم که طاعت، نزدیکی به تمام نعمتها، خوشیها، داراییها، عزتها و ... است و معصیت عبارت است از محرومیت، ناخوشی، نداری و ذلت.
📚 در محضر بهجت، ج١، ص١٢
👇 https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
💖 #اخلاق_شهدایی 💖
« اگر ڪسی او را نمی شناخت ؛
هرگز باور نمی ڪرد ڪه با فرمانده ی لشڪر مقدس امام حسین (ع) روبروست ." »
«نماز جماعت ظهر تمام شد . جعبہ شیرینی را برداشت . چون وقت تنگ بود ؛ سریع خودش بہ هر نفر یڪی می داد و می رفت سراغ بعدی .»
« رسید بہ " حاج حسین خرازی" .
چون فرمانده بود ڪمرش را بیشتر خم ڪرد و جعبہ را پایین آورد .»
ّ« رنگ حاجی عوض شد . با اخم زد زیر جعبہ و گفت : "خودت مثل بقیه یڪی بده " »
✍ #شهید_حاج_حسین_خرازی بہ نقل از آقای مرتضوی
🆔 @shahidhojatrahimi
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتگری شهدایی قسمت 202
📝وصیت نامه تکان دهنده شهید رضا نادری
استاد #رائفی_پورحتمادانلود کنید حتما https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
24.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 ڪلیپی از #شهید_جهاد_مغنیه (فرزند برومند فرمانده دلاور جبهہ مقاومت ، شهید عماد مغنیه )
او در سن 23 سالگی در منطقہ قنیطره سوریہ ، مورد اصابت موشڪ بالگرد اسرائیلی قرار گرفت .
#سالگرد_شهادتشان 🌸
🆔 @shahidhojatrahimi
💠 #انتظار
🌾دلم به وسعت دنیا گرفته آقا جان
🌾ازاین زمانه از اینجاگرفته آقا جان
🍂دلم هوای رخت را نموده مولایم
🍂دلم بهانه دریا گرفته آقا جان
🍁کجایی مطلع فجر و طلوع صبح سپید
🍁دلم برای همین ها گرفته آقاجان
🌌شبم بدون نگاهت شبی گرفته و تلخ
🌌نگاه کن که شبم هم گرفته آقا جان
🌾گوشه چشمی به من کنید اماما که دلم
🌾در انتظار ظهورت گرفته آقا جان
🌅نفسم از سینه در نمی آید
🌅غم هجران تو آخر گرفته آقا جان
🌌کجا جزیره خضر است من نمیدانم
🌌دلم برای همان جا گرفته آقاجـــان !
🌾 #اللهم_عجّل_لولیک_الفرج
🆔 @shahidhojatrahimi
اذان مغرب به افق دلها🌺
غــروب آفتاب سر رسیده
و دروازه ی اذان
راه آسمان را به زمینیان
گشوده است ...
📎دوستان شهدایی التماس دعــا🌺
#حی_علی_خیرالعمل
#التماس_دعا
https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
#فاطمیه
فاطمیه آمده آن همدم و مونس کجاست؟
شمع میپرسد ز پروانه گل نرگس کجاست؟
در عزای مادرت یابن الحسن یک دم بیا
تا نگویند این جماعت بانی مجلس کجاست؟
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
@Shahidhojatrahimi
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_شانزدهم
💞با تولد دوقلو ها زندگی ما رنگ و بوی تازه ای گرفت☺️👌
💠 من ازین وضعیت خیلی خوشحال بودم.صمد مشغول گذروندن سربازیش بود و یه هفته در میون به خونه میومد.بخاطر همین بیشتر وقتا احساس دلتنگی میکردم.
🌀 با اومدن دو قلو ها رفت و آمد تو خونه بیشتر شد و کارام اونقدر زیاد شد که دیگه وقت فکر کردن به صمد رو نداشتم😐👌
🔶 از مهمونا پذیرایی میکردم، مشغول جارو و تمیزکاری خونه بودم، شبا خسته و بیحال قبل از اینکه بتونم به چیزی فکر کنم به خواب عمیقی فرو میرفتم😴😴😴
💭 بعد از چند هفته صمد به خونه اومد🙃
با دیدن من تعجب کرد😳😶
میگفت:به جان خودم خیلی لاغر شدی نکنه مریضی😰
میخندیدم و میگفتم: زحمت خواهر و برادر جدیدته!😁
📍اما اینو به شوخی میگفتم، حاضر بودم بیشتر ازین کار کنم ولی شوهرم پیشم باشد😔
گاهی که صمد برای کاری بیرون میرفت، مثل مرغ پرکنده ازین طرف به اون طرف میرفتم تا برگرده.چشمم به در بود. میگفتم: نمیشه این دو روز رو جایی نری و خونه بمونی؟☹️
میگفت: کار دارم باید به کارام برسم.
دلم براش تنگ میشد😣
می پرسید: قدم! بگو چرا میخوای پیشت بمونم.
دوست داشت از زبونم بشنوه که دوسش دارم و دلم براش تنگ شده.
سرم رو پایین مینداختم و طفره می رفتم. 👀
🌺سعی می کرد بیشتر پیشم بمونه☺️
نمیتونست توی کارا کمکم کنه!
می گفت عیبه! خوبیت نداره پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم😬 قول میدم خونه خودمون که رفتیم همه کاری برات انجام بدم😎.
می نشست کنارم و می گفت: تو کار کن و تعریف کن من بهت نگاه می کنم.😌
می گفتم: تو حرف بزن!!!
میگفت: نه! تو بگو من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرفات بیفتم و کمتر دلم برات تنگ بشه.😅
✨صمد می رفت و میومد و من به امید تموم شدن سربازیش و سروسامون گرفتن زندگیمون سعی میکردم همه چی رو تحمل کنم☺️👌💪
🌟 دو قلو ها کم کم بزرگ می شدن!
هر وقت از خونه بیرون میرفتیم، یکی از دوقلو ها سهم من بود.🙃
اغلب حمید رو بغل میگرفتم🤗
بیشتر بخاطر اون شب که اونقدر حرصمون داد و تا صبح گریه کرد، احساس علاقه مادری نسبت بهش داشتم😘😍
مردمی که مارو میدیدن با خنده میگفتن: مبارکه! کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟! 😅😄
💐 یک ماه بعد مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت.
🌞 صبح زود بلند می شد تا نان بپزد.
وظیفه من این بود که قبل ازون بیدار بشم، برم تنور رو روشن کنم تا هنگام نان پختن هم کمکش باشم.
💥 بخاطر همین دیگه سحر خیر شده بودم؛اما بعضی وقتا هم خواب می موندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور رو روشن می کرد و مشغول پختن نان میشد😬😐
💦 درین مواقع جرئت رفتن به حیاط رو نداشتم، بخاطر همین هر روز صبح تا از خواب بیدار می شدم اول گوشه پرده اتاق رو کنار می زدم، اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور میگذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده😍
ولی اگه دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم.😭
وامصیبتا!😢
✍ ادامه دارد ...
@Shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•